سیصد و 11:
آمـد آن مـه سیـنـه را از داغهـا رنگین کنـیــد
پـادشـاه حُـسـن آمـد، شـهـر را آئـیـن کنـیــد
درد عاشق را دوائی بهتر از معشوق نیست
شـربـت بـیـمـاریِ فـرهـاد را شـيـريـن كنـيــد
"عصري تبريزي"
حلول ماه مبارك رمضان بر دوستان مبارك![]()
آمـد آن مـه سیـنـه را از داغهـا رنگین کنـیــد
پـادشـاه حُـسـن آمـد، شـهـر را آئـیـن کنـیــد
درد عاشق را دوائی بهتر از معشوق نیست
شـربـت بـیـمـاریِ فـرهـاد را شـيـريـن كنـيــد
"عصري تبريزي"
حلول ماه مبارك رمضان بر دوستان مبارك![]()
خـبراي بد هميشه هست...خبراي بد هميشه بد مي مونن...فقط خوبه كه يه آدم ِ خوب كنارت باشه موقع اين خبراي بد...اون وقت مثل من سر در گُم مي موني...كه بعد از شنيدنش سكوت كني و غمگينش نكني...يا هوار بكشي و ضجّه بزني و مويه كني و دلداريت بده...بعد هيچ كدوم نميشه...يعني فقط گريه مي كني...و نفست بند مياد...هم غمگينش مي كني...هم دلداريت ميده...هم مي فهمي در برابر اين مصيبت، مشكلاتي كه بر سر راهتون داريد هيچه...و اينكه خدا خيلي خيلي خيلي بزرگ تر از اونيه كه در وصف بگُنجه...
پي نوشت۱: "صيّادِ دنيا يه معلم شيمي عاشق ِ ديگه رو هم صيد كرد" به اين فكر مي كنم كه موقعي كه مريم اين پيام رو برام مي نوشته، بيشتر داشته به خانم صفري مرحوم فكر ميكرده يا به همسر ِ جوانِ مرحوم ِ خودش كه ايشون هم دبير شيمي بود و دو سال پيش...
پي نوشت۲:
وقتی چِشِت لبريز ميشه...اشكاي تو آويز ميشه...دونه دونه ميچكه از چشم ِ سيات
خودت بهتر از هر كي مي دوني..كه بارونِ پاييز مي سوزونه...دلِ آدما رو
پُر غروری
باشکوهی!
آدم به آدم مي رسد،
امّا تو كوهي...
پ.ن: صفحه ۳۰/ بي خوابي عميق/ محمد مهدي سيار
بعداً نوشت: قياسي در كار نيست اما اين يكي رو هم خيلي دوست دارم
تو اون کوه بلندی...که سر تا پا غروره....کشیده سر به خورشید...غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی...برای خستگی هام...تو می دونی چی میگم...تو گوش می دی به حرفام
به چشم ِ من...تو اون كوهي...پر غروري...بي نظيري...با شكوهي
طعم دريا...رنگِ بارون...شكل ِ كوهي
تو همون اوج ِ غريبِ قلّه هايي
تو دلت فرياده اما بي صدايي...
صـفر: دوست جان ميگن: هيچ راهي نداره، بايد بنويسي كه منتظرم. ميگم: خُب آخه نميتونم! ميگن: بنويس! شده روي كاغذ بنويس و بعد تايپش كن؛ ولي بنويس. ميگم: اطاعت ميشه قربان! (آخ كه چقده ماه و گُل و حرفگوشكن هستم من!!!)
يك: هزار و يك دليل طي مدت دو هفته براي خودم ميتراشم كه نرم عَلَم كوه. اونقدر مصمم ميشم كه ديگه خيالم راحته كه نميرم. بعدش ليلا ميزنگه بهم كه: چي شد؟ بالاخره ميريم عَلَم كوه يا نه؟ ميگم: نميريم، ميري. ميگه: اگه بريم با هم ميريم. اگه نميآيي، خُب نميريم. منم كه حسّاس! تصميم ميگيرم كه بريم.
پ.ن۱: اگه حوصله داشتيد انشاي من از صعود به عَلَم كوه رو در ادامه مطلب مي تونيد خونيد.
پ.ن۲: اگه حوصله نداشتيد هم نداشتيد ها! همين جا دور ِ همي خوشيم!![]()
چـنديست شبهايي كه مهتاب است بيخوابم
چــنـــدان كـه ايــن امــواج بـيتـابــنـد، بـيتــابـــــــم
اي آبها دلگيرم از ماهي و مرواريد
آخر چرا "ماه"ي نميافتد به قلابم؟
ياران به "بسم الله" گفتن رد شدند از رود
مـن خـتـم قـرآن كـردم و مـغـلوبِ گـردابـــم
هـر چـنـد مـاهِ آسمـان بـر من نميتابد
مـن هرگز از اين آستان رو بر نميتابـم
در حسرت مويي، چنين تسبيح در دستم
بـا يـاد ابـــــرويـي چـنـيـن پـابـنـد مـحـرابـم
تنها نه چشمانم كه جانم تشنهاست اين بار
حـاشـا كـه گـردانــــد سـرابـي دور سـيـرابــــم
درست زماني كه خيلي جيبدرد دارم، و درست زماني كه در شُرُفِ اسبابكشي به منزلِ جديد هستيم كه قدّ ِ يه غربيل (قربيل؟!) هستش و معضل ِ بزرگِ خانواده جون جان، جا دادنِ كتابها و كتابخونهي من توي اين قوطي كبريت هستش؛ براي رفع ِ دلگرفتگي، بروبكس ِ شركت رو راه ميندازم دنبالِ خودم و ميبرمشون نشر معارف و بازم كلي كتاب ميخرم![]()
كتابِ "بيخوابي عميق" از "محمد مهدي سيار" رو انتشارات سوره مهر چاپ كرده و علاوه بر شعرهاش من به طرح جلدش هم عقشوليام كه پشتِ جلدش نوشته: "جواد مدرسي/رنگ و روغن روي بوم/۱۳۸۴"؛ قيمت كتاب هم ۲۲۰۰هستش.![]()
بگذرد دوران هجران نیز هم.......
پی نوشت: من دلم سخت گرفته است............................................................................
دلم ميخواد بنويسم اما راستش دست و دلم به نوشتن نميره و هوارتا فكرمشغولي و يه دلمشغولي و نود و نُه تا جيبمشغولي دارم كه هيچ وقت و حال و حوصلهاي براي نوشتن نميذارن. تصميم گرفتم كه گزارشات دوستانم رو بگذارم. دلتون خواست بخونيدشون:
بر فراز علم کوه... از احسان
+ رفتيم علم كوه.... از رضا
و صعود به علم کوه از شاهين (که بزودی به جمع آشخورها میپیونده!)
پ.ن: هر چی بیشتر فکر می کنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که خدا خیلی بهم لطف داشت که تونستم برم.....خیلی ها!
پـس چي؟ بعله ام كه به قلّه رسيدم. من و دوست جانم ليلا و ابراهيم و احسان و آيدين و شاهين و سعيد و بهمن، امروز (يعني در اصل ديروز كه جمعه بود) راس ِ ساعتِ ده و نيم صبح به نمايندگي از ۱۶نفري كه عازم ِ قلّه بوديم، به قلّه رسيديم و زهي خجسته زماني كه عَلَم كوه را دريابيديم. الانه هم حسابي خسته ام و بايد زودي بخوابم تا فردا صبح برم سر ِ كار كه big boss از نرفتن و دير رفتنم حسابي شاكي ميشه. گزارش (البت گزارش كه چه عرض كنم، انشا!) صعود به اين قلّه ي رويايي رو انشاالله بزودي مي نويسم.
عيدِ ميلادِ مهدي موعود بر همه دوست جان ها مبارك![]()
پـارسال اين موقع ها نوشتم: تا اطلاع ثانوی... و هيچ اميد نداشتم به قلّه برسم. امسال اما دلم پر از اميده...پر از آرزوهاي قشنگ قشنگ...و ذهنم پُره از خاطراتِ بسي بسيار دوست داشتني...و پُرم از يادِ عزيزاني كه اون موقع نمي شناختموش و حالا دوستانِ خوبم هستن...ليلا كه همه ي اين يك سال همراهم بوده و هيچ وقت تنهام نگذاشته...ابراهيم كه هنوز كه هنوزه مثل ِ همون موقع مهربونه و ليدر در سايه، احسان كه وقتي هست كلي بهمون روحيه ميده و شادمون ميكنه، شاهين با اون انواع و اقسام ِ چاقوهاش، مرجان كه حالا غصه ام گرفته كه نمي تونه باهامون بياد عَلَم كوه... آقاي قدسي و بقيه كه اين روزا كمتر مي بينمشون...
حالا هم فعلاً با اجازه مرخص ميشم جهت رسيدن به قلّه ي عَلَم كوه...برام دعا كنيد.
پي نوشت:
مي آيي آيا تو با من
من مي روم، مي روم كوه
جامانده يك كوله پشتي
بر شانه هاي عَلَم كوه
"عرفان نظر آهاري"
در آتش ِ نمرود هم که باشد
اشکهای تو
گلستان ساز است!
پ.ن: يارب اين آتش كه در جانِ من است/ سرد كن آنسان كه كردي بر خليل
+ اين
به ردیف ۱۰۷.۲Mhz
موج FM
پی نوشت: آدم ِ زنده زندگی می خواهد، آدم ِ حسود حسودی!
ماندهام سر در گريبان
بي تو در شبهاي غمگين
بي تو باشد همدم ِ من
يادِ پيمانهاي ديرين
آن گُلِ سرخي كه دادي
در سكوتِ خانه پژمرد
آتش ِ عشق و محبت
در خزانِ سينه افسرد
اكنون نشسته در نگاهم
تصوير ِ پُر غرور ِ چشمت
يكدم نمي رود از يادم
چشمههاي پُر نور ِ چشمت
آن گُل ِ سرخي كه دادي
در سكوتِ خانه پژمرد...
"ايرج جنتي عطايي"
پ.ن: خسرو گلسرخي
ميگم: كي؟!
ميگه: آخ جون! اين به اون مهدي جباري كه من نمي شناختم در!
*ظاهراً اسم ِ يه بازيكن ِ تركيه ايِ فوتبال هستش؛ ممنون از شما كه اسم ِ صحيح رو برام نوشتي![]()
عمــــري بـراي زخـم چـپـرها گريـسـتـم
بـر چشـم هـاي رفـتـه بـه يغـمـا گريستم
باران كه قهــر كرد و براي هميـشه رفــت
هــر روز بر يـتـيـمـي صـحـرا گريـسـتــــم
چـون ابر خشـك، غربـتِ خـود را بغل زدم
يـك قـطـره خـنـده كـردم و دريـا گريـستـم
بادي شدم كه گم شده در ناكجاي دشت
آواره در تـــمــام زوايـــا گـريـسـتـــــــــــم
گــفــتــم خـــدا صـداي مـرا بشـنـود مـگر
رفــتــم بــه اوج ِ قـلّـه ي دنـيـا گريـسـتـم
بـر خنده هاي زشتِ خودم لب نمي گزم
شــادم بـه ايـن تـرانـه كـه زيـبـا گريستـم
مجموعه غزل پنجشنبه ها با تو
محـمـد عـلـي آبـان (شـفـائـي)
نـاشـر هنـر رسانه اردي بهشت
قيمــــــــــــــــــــت ۱۵۰۰تومان
پي نوشت: گريه نكردم ... تمام مدت بغض كرده بودم و چشم دوخته بودم به چشمهاي ايشون ... گريه نكردم...تمام مدت بغض كرده بودم و ...
آخر: جمعهشب شده و دارم دق ميكنم از يك روز بيطبيعتي. اين روزا حال و حوصلهي نت رو هم ندارم انگاري. البت براي نوشتن، وگرنه خوندن كه سر جاي خودشه.
يكي مونده به آخر: حالا درست كه خيلي خوب نمينويسم و نوشتههام هم مالي نيستن و حسم نمياد با اين وُردِ ... نيمفاصله بگذارم و واژههاي ناب ندارم و چي و چي و چي، اما خُب خيلي حالم گرفته ميشه كه چهار خط نوشتهام رو اينجا، سلّاخي كنن (سلّاخي ها!)؛ تازه هيچم اجازه نگيرن. حالا بماند كه دوست جانم بزرگوارن و ناراحت نميشن يا ناراحتيشون رو نميگن. (البت الان كه سر زدم ديدم شماره قبلي برداشته شده و اين بار از خانم مدير مطلب گذاشتن. توي صفحه سوم هستش)
دو تا مونده به آخر: سه تا فيلم ديدم، يكي از يكي ماهتر! آخريش "water world" كه كوين كاستنر توش بازي كرده. يكي مونده به آخريش "A Good Year" كه راسل كرو توش بازي كرده (بين خودمون باشه كه به دوست جان يك عدد پوئن مثبت اهدا نموده ،سوتي داده و نام بازيگر را تام هنكس اعلام نمودم. بسي مايهي خجلت و آبروريزي!) دو تا مونده به آخريش رو هم بعداً ميگم، و سه تا مونده به آخريش هم "استراليا" بود كه ديشب از تلويزيون ملي! پخش شد و اونقدر قشنگ بود كه نگو! تازشم به گمونم براي اين گذاشته بودنش كه از مردم به خاطر ِ نقص ِ فني ِ ايستگاههاي شهيد بهشتي و مصلي! (كه ديروز عصر تعطيل گرديده شده بودن و ما هم كه كلّاًخوابيم) دلجويي بعمل آورند. ما كه دلمون جوييده شد، بقيه مردم هم كه همون موقع توي ايستگاهِ همت حسابي جيغ و سوت و دست و اينا از خودشون در وَكردند؛ شاعر ميگه: كي خسته است؟ داآش من!![]()
![]()
سه تا مونده به آخر: نمايشگاهِ صنعت ساختمان رو بيشتر به خاطر دكوراسيون داخلي ميرم و باز به خودم لعنت ميفرستم كه چرا وقتم رو با نمايشگاهي تلف مي كنم كه كمترين اثري از خلاقيت توش نيست. تازشم بعد از به ياد آوردنِ اين و اين مثلاً كه حسابي سطح ِ سليقهي آدم رو بالا ميبره، از جلوي غرفهي يك شركتِ توليد چسب كه ميگذرم، هورتم ميگيره؛ بس كه فقط بلدن به مردم اشانتيون بدن براي تبليغات. نهايتِ خلاقيتِ يكي دو تا از شركتهاي ديگه هم اين بود كه مثلاً توليداتشون رو توي آكواريوم بگذارن كه حتي ساعتفروشهاي لالهزار هم براي نشون دادنِ ضدّ آب بودنِ ساعتهاشون از اين روش استفاده ميكنن. بعدتر دارم "عصر يخي3" رو ميبينم (همون فيلم ِ دوتا مونده به آخري) كه دوست جان تماس ميگيره و ميگه: "بدو بزن شبكه 5 كه آخر ِ خلاقيته." خُب قبول كه "كايوت و رُود رانر" از خلاقيتِ بالايي برخورداره، اما موقع ِ ديدنش دق ميكنم؛ بس كه اين كايوت حرصم ميده. عوضش ميشه مثلِ يه coach potato* اصيل بشيني و توي جادوي خلاقيتي كه عصر يخي3 داره غرق بشي و حظ كني و حظ كني و حظ كني.
چهار تا مونده به آخر: يك نمونه خلاقيتِ نوشتاري كه اين روزها شادم ميكنه و براش دلم غنج ميره اينجا هستش. گاهي وسوسهام مياد كه مثل ِ ايشون يه وبلاگِ ناشناس بسازم و به صورتِ جَلَب مخفي بنويسم. اما حيف كه دلبسته اينجام و هيچجا-نميريم-همينجا-هستيم خوان! چسبيدهام به اين صفحه كه يادآور ِ روزهاي خوبِ مدرسه هست و تدريس. دعا كنين بعد از هشت ماه بتونم به اين شركتِ ... عادت كنم و از روزمرههاي اونجا بنويسم، بلكه كمي تحملپذيرتر بشه روزهام. غرض معرفي اينجا بود به عنوانِ عقشولي جديدِ وبگرديهام كه نمي دونم چِطُو شد كه ييهو سر ِ دردِ دلم باز شد ننه!
پنج تا مونده به آخر: دو تا كتاب خريدم كه ميدونم كمبودِ وقتِ مانع از معرفيِ كاملشون ميشه احتمالاً. اسماشون رو ميگم كه مديون نشم اقلّاً: "پس از تاريكي" از "هاروكي موراكامي" كه مترجمش "مهدي غبرايي" هستش و ناشرش هم "كتابسراي نيك" (قابلِ توجهِ شما دوست جان! اين اولين باره كه من اسم ِ اين انتشارات رو توي بلاگم ميارم) كه هر كدوم از اين نامها به تنهايي ميتونه آدم رو به خريدنِ يك كتاب تشويق كنه، چه برسه به اينكه همه با هم جمع شده باشن و حالا به دَرَك كه قيمتش بشه 4000تومان (اونم تو اين وانفساي بي پولي!) دوميش هم "هرج و مرج محض" هستش كه تلفيقيست از "وودي آلن"، " فرناندو سورنتينو"، و "حسين يعقوبي" كه "انتشارات مرواريد" كلّهم اينا رو قيمت زده 4100 تومان. ولي قول بديد اين يكي رو نخريد تا معرفيش كنم، خُب؟
شش تا مونده به آخر: مقام ِ اولِ كتابفروشيهاي عقشوليم رو به "نشر معارف" واقع در نبش ِ چهارراه كالج، تغيير ميدم؛ و اين البت چيزي از عقشوليم به "نشر چشمه" كم نميكنه ها، بلكه به اين معناست كه اين يكي از اون يكي كَمَكي بالاتره و كلّاً اي ول بهش!
هفت تا مونده به آخر و اوّل: نوشتنم بد جور بالا زده بود. دل گرفتگيِ جمعه هم بي تاثير نبود. آخِيــــــــــــش!راحت شدم كه نوشتم. ولي خدايي حسّتون كشيد اين همه رو بخونيد؟
* سيب زميني ِ كاناپه!
» یکی پیشنهاد میده، یکی دیگه قبول میکنه؛ و نفعش نصیبِ من و دوست جانم، لیلا، میشه. پس سبلان جان! توت منی!!!
» 4شنبه مطمئن میشیم که برنامه قطعیه؛ و این در حالیه که همون 4شنبه رئیس مزرعه، اِوا ببخشید، رئیس ِ واحدِ اداری میگن: " اگه می تونید 5شنبه و جمعه رو هم بیایید سر ِ کار ، بی لطفاً، و باید!" تازشم 5شنبه شب دعوتیم به یه عروسیِ خانوادگی که بابایی گفتن که حتماً باید من هم باشم و اگه نرم واویلااااااااااا! اون وقت من چی کار می کنم؟ هیچی! کوله ام رو می بندم و به بابایی ام که چپ چپ نیگام می کنن بوس و بای پرتاب می کنم و میگم: "دلت میاد وطنِ پدری ام رو بعد از 27سال نبینم بابایی؟!" ایشون هم که تحمّلِ قیافه ی گربه ی شِرِکی ِ من رو ندارن (الهی قربونش برم!) با همون اخمشون میگن: "فتیر محلی یادت نره ها!" بعدش هم به رئیـس می زنگم و میگم: "catch me if you can*"
» چهارشنبه عصر من و لیلا و سمانه و رضا و ابراهیم و شاهین سوار اتوبوس می شویم و تا رسیدن به اردبیل، جان می دهیم؛ بس که هی هی می خواهیم بخوابیم و نمی توانیم. اما صبح که به گردنه ی حیران می ر ِسَویم، حیران می شویم آنگاه خستگی و بی خوابی را فراموش نموده ، و سپس با شوق و شعفِ فراوان در اردبیل از اتوبوس پیاده می شویم همی!!!
» از چاله به چاه می افتیم و از این ترمینال (اتوبوس رانی) به اون ترمینال (مینی بوس رانی) میریم. سوار مینی بوسی میشیم که نگوووووو! وقتی به قُطور سویی می رسیم All of us are LEH, SHADiiiiiiiiiDAN! ؛اما خُب مهم نیست. چیزای جالبی دیدیم. اول اینکه برای سوار شدن به مینی بوس توی اردبیل باید اسم نویسی کنی و تا به اندازه ی ظرفیت یک ماشین اسم نویسی نشه کسی حق ِ سوار شدن نداره و بعدش هم تازه از روی لیست اسم می خونن و سوار میشی. این جوری خوبیش اینه که حق ِ هیشکی ضایع نمیشه. بعدش هم یاد میگیری که عبارتِ "تو راه بودیم خوش بودیم/سوارِ لاک پشت بودیم" یعنی چه! خُب البته توی راه می تونی کلی هم حساب و کتاب کنی که فرقِ کرایه ی 10200 تومانی ِ مینی بوس برای 6نفر، با 40000 تومانِ تاکسی چقدره.
» اون قدر جدی جدی تُرکی صحبت می کنم که خودم هم یادم میره چقدر همیشه با امیر به تُرکی حرف زدنهای دست و پا شکسته ام می خندیدیم. اینکه خیلی اوقات وسطِ صحبتهام به جای کلمات آذری، انگیلیسی هاشون به ذهنم می اومد و خلاصه اسبابِ تفریح بود این حرف زدن هام. امیر جون جان پشتِ گوشی داد می زنه: "چرا به من نگفتی تا منم بیام" و منم به یه آقایی بلند بلند میگم: "آقا بیزیم لندروو ِریمیز نئجه اولدی؟**" و امیر جون جان پشتِ گوشی غش غش می خنده.حالا اما همین دست و پا شکسته صحبت کردنم کلی باعث save money هستش (نه! مثل اینکه هنوز هم تُرکی و فارسی و انگلیسی رو قاطی می کنم ها. آ! شما تو فارسی بهش چی میگید؟)
» به حسینیه می رسیم و از چرخ ِ گوشتی به نام ِ لند روو ِر پیاده میشیم. خدا کمک میکنه و به جای پناهگاهِ عمومی یه اتاق ِ خصوصی گیرمون میاد. اتاقهای خصوصی و پناهگاه عمومی همه قسمتی از حسینیه هستن.
» بعد از ناهار تصمیم میگیریم برای صعودِ احتمالی یا هم هوایی بریم بالا؛ اما بعد از یک ساعت می فهمیم هنوز حالمون برای صعود مناسب نیست. راههای عجیب و غریبی رو کشف می کنیم و شن اسکی ها رو برای برگشت به حافظه ام می سپریم و عکس میندازیم و برمیگردیم پایین.
» از اینجا تا فردا صبح عجالتاً سر درد، سر درد، سر درد...با پیام بازرگانی ِ تب و لرز. دلواپسم...نکنه فردا نتونم خوب برم؟نکنه حالم همین طور بد بمونه؟ نکنه؟ نکنه؟ نکنه؟
» صبح خوبم. همه خوبن. و با امید به خدا توی راهی به حرکت در میاییم که به اندازه ی کهکشانِ راهِ شیری توش نور ِ هد لایت دیده میشه (صنعتِ اغراق!)
» تحمل ِ سختی ِ راه و فشار ِ کم ِ هوا و بادِ شدید، با امید به رسیدن به قله، دلپذیرترین نوع ِ تحمل هاست.
» سنگِ بزرگِ محراب، دریاچه ی یخ زده، برف، هیجان، شادی، عکس عکس عکس! دریاچه ی فیروزه ایِ یخ زده در مرداد ماه واقعاً همه و همه دیدن داره. تصمیم میگیریم به جایی که کسی نمیره، خودِ قله ی 4811 متریِ سبلان، هم بریم و میریم. ابراهیم از یکی می پرسه: "آقا! قلّه کدوم یکی از این ارتفاعاته؟" و آقاهه جواب میده: "گُولّه؟ گولّه همین جاست دیگه! دریاچه گولّه است دیگه!" و ما همگی صدای سوسک در میاریم. میریم به همونجایی که میله ی پرچم رو بادِ شدید انداخته و عکس میندازیم و تکلیفمون رو ادا می کنیم و بر می گردیم.
» تا حالا روی قلّه خوابیدین؟ من برای بار دوم امتحان کردم این خوابیدن روی قلّه رو و آی می چسبه! فقط تب و لرز ِ بعدش...![]()
» به خوبی و خوشی و شادی و عقشولانگی ِ تمام بر می گردیم پایین و... شنبه صبح هم می رسیم تهران و همه میرن برای استراحت و من و شاهین بدو بدو میریم سر ِ کار.
» به جانِ خودم تا همین امروز هی هی میخواستم بنویسم اما اونقدر کار داشتم که نگووووووو! تازه الانم مجبور شدم mp3 بنویسم گزارشم رو. گزارش ِ فنی و ساعتهای حرکتمون رو هم بعداً می نویسم ان شاالله و توی ادامه میگذارم. فعلاً این بود انشای من از صعود به سبلان.
نکته ی بسی بسیار مهم: کاش یکی به فکر ِ سبلان باشه و اونجا نظارتی داشته باشه تا هر کس از هر راهی که دلش میخواد نره بالا. روی دامنه اونقدر پاکوب های مختلف هست که نصفشون برای گُم شدن در راه صعود یا بازگشت کافی هستن. نصفِ بقیه هم برای خراب کردن منظره ها و اینا. کاش میشد فرهنگ سازی بشه و این تنها عیبِ نگین ِ فیروزه ایِ قلّه های ایران برطرف بشه.
* یعنی واقعاً باید بنویسم که نام فیلمی هستش از استیون اسپیلبرگ؟!
** آقا! لندروور ما چی شد؟
پ.ن1: گزارش ِ خرس ِ زیر پوستی رو هم اینجا بخونید. اینم گزارش ِ خوب و جامع ِ آقای موسوی هستش که چند وقت قبل تر از ما رفته بودن و تجربه هاشون رو در اختیارم قرار دادن.
پ.ن2: هزار تا نقطه!
پ.ن3:
ساوالانام، آغ باشیم وار
هامی داغدان چوخ یاشیم وار
آذربایجان آنایوردوم
سهند کیمی قارداشیم وار
(به بهترین ترجمه هدیه ای به رسم یادبود تقدیم ِ خودم می شود!
)