سی‌صد و 22. بيشتر بخوانيم!!!

حـكم حكومتي
مقام معظم رهبري:

بسمه تعالي
جناب آقاي كروبي، رياست محترم مجلس شوراي اسلامي
و حضرات نمايندگان محترم؛ با سلام و تحيت
مطبوعات كشور، سازنده افكار عمومي و جهت دهنده به همت و اراده مردمند.
اگر دشمنان اسلام و انقلاب و نظام اسلامي، مطبوعات را در دست بگيرند
يا در آن نفوذ كنند، خطر بزرگي، امنيت و و حدت و ايمان مردم را ت
هديد خواهد كرد و اينجانب سكوت خود و ديگر دست اندركاران را
در اين امر حياتي جايز نمي دانم.
قانون كنوني تا حدودي توانسته است مانع از بروز اين آفت شود
و تغيير آن به امثال آنچه در كميسيون مجلس پيش بيني شده،
مشروع و به مصلحت نظام و كشور نيست. والسلام عليكم

سيد علي خامنه اي، ۱۵مرداد ۱۳۷۹

 

پايان داستان غم انگيز - چاپ دوم
نگاهي به زمينه هاي صدور حكم حكومتي
مقام معظم رهبري درباره قانون مطبوعات
حميد رسايي
انتشارات كيهان
پائيز ۱۳۸۰

سی‌صد و 21. مناجات در كوهستان

آقاي غلامي با همون لبخندِ هميشگي‌ش مي‌گه: "به خاطر ِ استقبالِ بچه‌ها، يه گروهِ ديگه هم براي روز ِ يك‌شنبه قرار داديم."
راستش هر سال توي ماهِ مبارك، دانشگاه اردوي مناجات در كوهستان برگزار مي‌كنه و مسئولش هم آقاي غلامي هستش. يادتون باشه، اين‌جا اراكه؛ 1700 متر بالاتر از سطح ِ دريا، با يه عالمه كوه كه شهر رو محصور كردن. هر كس تو اين ماه دلش مي‌خواد يه جوري به خدا نزديك بشه. ما اما دلمون مي‌خواد خيلي خيلي به خدا نزديك بشيم. براي همين هم، يكي دو ساعت قبل از اذانِ مغرب راه مي‌افتيم و مي‌ريم "كوه سُرخه". فرقي هم نمي‌كنه كه اين ماهِ مبارك با پاييز ِ سردِ اراك همدم باشه.
توي سر بالايي‌ها –حالا هر چقدر هم كه نفس گير باشن- يادت مي‌ره تشنه‌اي؛ يا شايد هم گرسنه. مي‌افتي، اما زود بلند مي‌شي. تازه دستِ بقيه رو هم مي‌گيري كه نيفتن. اصلاً مي‌آيي كه درسِ ايثار بگيري. از كساني مثلِ همين آقاي غلاميِ خودمون؛ كه وقتي كفش ِ يكي از دخترا پاره شد، كفش‌هاش رو داد به اون و خودش پاي برهنه راه افتاد توي كوه. اين‌جا برات افطار كردن و غذا خوردن مهم نيست؛ فقط مي‌آيي تا خدا با دستِ نسيم ِ كوهستان صورتت رو نوازش بده و بگه: "روزه‌ات قبول!" مي‌آيي تا با تمام ِ وجود خدا رو حس كني. يه جايي –خيلي نزديكِ ابرها- سر مي‌گذاري روي سنگ‌هاي كوه و زير ِ نم نم ِ بارون نماز ِ عشق مي‌خوني؛ بعدش هم دعاي توسل رو با گروه زمزمه مي‌كني.
موقع برگشت از پناهگاه حس مي‌كني فرشته‌هاي بارون گناهانت رو شستن و بردن، شايد هم دلت رو اين‌جا جا گذاشتي؛ هر چي هست الان سبك‌تري. حالا ديگه توي سرازيريِ پر از سنگريزه‌ي كوه، نرم و رها سُر مي خوري و غش غش با دوستانت مي خندي. خدا هم خنده‌هات رو دوست داره و كاري مي‌كنه كه كوه صداي خنده‌هات رو دو برابر كنه. حالا ديگه سرما و تاريكيِ شب، تنها چيزايي هستن كه برات معنا ندارن. آخه داري با نور ِ نگاهت پايين مي‌ري و گرماي عشق توي وجودته.
مي‌رسيم پايين و آقاي غلامي مي‌گه: "دختراي گُلم! خسته نباشيد." هنوز هم لبخندِ هميشگي‌ش روي لب‌هاشه و انگار نه انگار كه خودش از همه خسته تره. اما نه! كدوم خستگي؟ توي چشم‌هاي بچه‌ها فقط شور و نشاط و انرژي موج مي‌زنه؛ مخصوصاً حالا كه مي‌فهممن يعني چي كه "خدا جانشين ِ همه‌ي نداشتن‌هاست."

 

پي‌نوشت۱: خوبيه اسباب كشي كردن اينه كه يه وقتايي يه چيزايي از گذشته صيد مي‌كني كه دلت رو با خودش مي‌بره اون دور دورا...مثلاً آبانِ 83، مثلاً روي جانپناهِ كوه سُرخه، مثلاً 22سالگي!
اين دست‌نوشته رو كه اون موقع توي نشريه دانشگاه چاپ شد، لابلای کاغذای خاطره نویسی‌ِ اون دورانم پیدا کردم و دوستش دارم؛ چون يادم ميندازه كه قبلاًها هم به كوه عقشولي بودم و مي‌رفتم. نمي دونم الان چقدر شيوه‌ي نوشتنم تغيير كرده، ولي شيوه‌ي نوشتنِ اون موقع خودم رو هم دوست دارم (به قولِ جواد شيردل خودشيفته فراهاني شده‌ام!) تازه‌اشم چون مرتبط با ماهِ مبارك بود، دلم نيومد اين‌جا نگذارمش خُب!

پي‌نوشت۲: بعد از این چند شب احیا دیگه کی خوابش می‌بره؟!؟!

سی‌صد و 20. وحیدرضا گنجی

حـرف دلت رسیده دهن به دهن به من

آه ای سکوت سربی ! حرفی بزن به من

چیزی بگو که هر کلمه هدیه می کند

شیرینی خیال تو را داشتن به من

پوشانده هر که رخت عروسی به قامتت

بختش بلند! لطف کند یک کفن به من!

رد می شوی و دست تکان می دهی وباز

زل می زند مسیر عبور ترن به من

تنها به مقصد تو سفر می کند هنوز

تنها ترین مسافر هر ۴ شنبه :من

من راضی ام اگر چه در این قصه باز هم

یوسف رسیده است به تو پیرهن به من!

 

پ.ن: من به شعرای ایشون عقشولی ام...بسی!

سی‌صد و 19. احیاء نشسته ام به شبِ چشمهای تو....*

اي مُهر ِ جانماز ِ دلم ردّ پاي تو!

گُل مي‌كند شكوهِ غزل در هواي تو

عمري‌ست من مسافر شهر ِ غم ِ توام

قسمت نمي‌شود برسـم، جـز به راي تو

تابـم نمانـده روز و شبـم بي تو سـر شـود

اِحيــا نشسته‌ام به شبِ چشم‌هاي تو

نـام تو آمـد و كمـر واژه‌هـا شكست

جانِ هزار بيتِ نگفته فداي تو

 

* شبِ اوّل فقط يه مصرع بود، حالا چند تا بيت؛ تا شب‌هاي ديگه چي پيش بياد.....

 

سی‌صد و 18.

گـريـه كـنـم يـا نـكنـم؟
حـرف بـزنـم يــا نــزنــم؟
من از هواي عشق ِ تو
دل بـكَـنـم يـا نــكَــنــم؟

      بـا ايـن سـوالِ بـي جـواب
      پـنـاه بـه آيــنــه مــي‌بــرم
      خـيـره بـه تـصـويــر خــودم
      مي‌پرسم: از كي بگذرم؟

          يـه سـويِ ايـن قصّـه تويي
          يـه سـويِ ايـن قصّـه مـنـم
          بـسـتـه بـه هـم وجـودِ مــا
          تو بشكني من مي‌شكنم

              نه از تـو مـي‌شـه دل بُـريـد
              نه بـا تـو مي‌شه دل سپرد
              نه عاشقِ تو مي‌شه موند
              نه فـارغ از تـو مي‌شـه مُرد

                  هـجـوم ِ بـن بـسـتُ ببيــن
                  هم پشتِ سر هم روبه رو
                  راهِ سـفـر بـا تـو كـجـاست؟
                  مـن از تـو مـي‌پـرسم، بگو!

              بن بستِ اين عشقُ ببيـن
              هم پشتِ سـر هم روبه رو
              راهِ سـفـر بـا تـو كـجـاست؟
              مـن از تـو مـي‌پـرسم، بگو!

          گـريـه كـنـم يـا نـكـنــم؟
          حـرف بـزنـم يـا نـزنـــم؟
          من از هواي عشق ِ تو
          دل بـكَـنـم يـا نـكَـنـــم؟

      تو بالِ بسته‌ي مني
      من ترسِ پرواز ِ تو‌اَم
      بــراي آزاديِ عـشــق
      از اين قفس من چه‌كنم؟

گـريـه كـنـم يـا نـكـنــم؟
حـرف بـزنـم يـا نـزنـــم؟
من از هواي عشق ِ تو
دل بـكَـنـم يـا نـكَـنـــم؟

پ.ن: ترانه، ترانه‌سرا دارد...حتي اگر نامش را نداني!

سی‌صد و 17. احیاء نشسته ام به شبِ چشمهای تو....

 

خـدا جون.......مرا مگذار و مگذر؛ لطفاً!

 

 

سی‌صد و 16. آن مرد...

دكتر محمدرضا شفيعي كدكنيآن مرد رفت؛

 

آن مرد با شکوفه ها و باران رفت.

 

 

 

 

+ اين

سی‌صد و 15. غصّه رو بي خيالش!

 

خُـب آخه بارون مياد...مگه ميشه اينجوري غصّه خورد؟!؟!؟

 

 

سی‌صد و 14: صيّادِ قلّابي در نمايشگاهِ قرآن

 


پي‌نوشت: این بالایی‌ها رو به دوست جان نشون میدم و از صیدِ خود بسي ذوق مي‌نمايم، كه دوست جان بر مي‌گرده و مي‌گه: "حقّا كه صيّادِ قلّابي هستي!" من كه شديداً دِپ‌زده‌ام و قيافه‌ام شبيهِ گربه‌ي شِرك شده مي‌پرسم: "آخه چراااااا؟" مي‌گه: "يعني از اين صيّاد اَلَكي‌ها نيستي كه با تور كار مي‌كنن و هر آت و آشغالي كه دم ِ دست باشه صيدشون مي‌شه. تو از اونايي كه با قلّاب صيد مي‌كنن و ..."

‌بقيه‌اش رو چون تعريف از خود مي‌شه ديگه نمي‌نويسم،اما خُب شما كه مي‌دونين هم‌چون جاندار ِ سُم‌داري كه بهش تي تاپ داده باشن كيفور شده بودم، بسي!

سی‌صد و 13:

خُـب وقتي كسي پيدا نمي‌شه كه بهت كتاب هديه بده، بعدش مي‌بيني توي ايستگاه‌هاي مترو از اين نيمچه نمايشگاه‌هاي كتاب به مناسبت ماهِ مبارك گذاشتن، بعدش چشمت مي‌خوره بهش كه يادآور ِ يه روز ِ آنتي عقشولانه‌ي قشنگه، بعدش هم 1600تومان رو برات حساب مي‌كنن 1500، بعدش هم تو كه خونه‌نشيني و بي‌انگشت و سرماخورده، و دنبالِ يه راهِ خوب براي وقت‌گذروني هستی تا صُب بشه زودتر (صُب ها، نه صبح)، بعدش خُب چي مي‌شه؟ شعرهاي عقشولي و قشنگِ كتاب رو به دوستانِ وبلاگي‌ت تقديم مي‌كني تا حظّش رو ببرن. بفرماييد تو رو خدا، تعارف نكنيد

(۱) جنگل‌آشوبِ من اي آهوي كوهستانِ شعر

+ (۲) پيغمبر ِ عشقم! ظهورت را مسجّل كن

+ (۳) مرا به آب شباهت دهيد و سر بكشيد

+ (۴) دلم حكايتِ اسفنج ِ زير ِ باران است

+ (۵) اراده كرده‌ام اين‌گونه عاشقت باشم

+ (۶) درخت‌ها همه در آستين تبر دارند

+ (۷) اين

پي نوشت: بَدُم ني در موردِ اين چند تا شعر يه نظرسنجي بريم. بعد هم نظر بديد كه براي هر شعري كه بيشترين امتياز رو آورد چي كار كنيم (مثلاً از شاعرش بيشتر بنويسيم، شعرهاي ديگه ي شاعرش رو پيدا كنيم، يا چي؟!) پس براي هر شعري كه عقشولي بودين بهش يه شكلكِ گُل بگذاريد، لطفاً؛ بايد!

هم اكنون نيازمندي گل ريزونِ نظرسنجي ِ شما هستيم!

سی‌صد و 12: سحرنوشت!*

اپيزود 1:
منّت خداي را عزّ‌وَ‌‌جلّ، كه سفره‌ي سحرش موجبِ غربت است و ميهماني به وقتِ افطار اندرش! مزيدِ حسرت. بيت:
                           از دست و زبانِ كه برآيد          كاز خجالتِ سفره درآيد

اپيزود2:
مامي جون جان: بيدار نميشي؟ من: نه، گفتن نُه بياييد. (ساعت7:30am )
دَدي جـون جـان: دخترم، مرخصي داري؟ من: نه، گفتن نُه بياييد. (ساعت8:00am )
 اميـر جون جان: مگه نميخواي بري؟ من: نه، گفتن نُه بياييد. اميـر جون جان: يعني چـي؟ يعني گفتن نُه از خونه‌تون بياييد بـيـرون؟!؟ من: نه، نُه شركت باشيِِِِــــم. امير جون جان: خُب شنگـــــول! الان كه 5دقيـقـه به نُهِ! من: ويــــــــــــــــــــــــــژژژژژژژژژژژ! اي وااااااااااي! ديرم شد. بيت:
                           خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل      باز دارد آرزو را ز ...(۱)

اپيزود3:
يادم باشد حال كه انگشتِ شستِ محترم رو قاچ كرده‌ام، پُستي اندر مزاياي اين يار ِ پيشاني بلندِ رو سپيدِ بي ادعا بنويسم. ارسالِ پيامك، استفاده از گوش پاك‌كن و خوش‌خط نويسي تا اطلاع ِ ثانوي تعطيل مي باشد. بيت:
      شستِ خونین به طبیبان بنمودم گفتند            دردِ عشق است و جگر سوز بخایایی(۲) دارد

* توضيح لازم ندارد كه يعني وقتِ سحر نوشته شده و نه توسطِ سحر نامي

(۱) این سه نقطه جای نام شرکت می باشد که سکرت هم می باشد؛ اوهوم!

(۲) جمع بخیه؛ یعنی که من هم به اهلِ بخیه پیوستم