گزارش روز پنجم و ششم (یک‌شنبه و دوشنبه 16، 92/02/15):باری... زمان گذشت و روز دیگری رسید و بندهء حقیرِ کم‌ترین چگونه گِلی به سرم بگیرم که از حضور ِ وجودِ نازنین رضا امیرخانی هیچ طنزی که در نمی‌آید، هیچ! باید مطلبی بنویسم که همه با هم های‌های گریه کنیم؛ بس که با دیدن‌شان احساساتی می‌شوم. حالا بگذریم که ابراهیم جان‌مان ظرف ایکی ثانیه سی‌دیِ پُل صدر را برای آقای امیرخانی رایت کرده و موجبات مباهات بنده را فراهم نمودندی. بعله آقا بعله! سی‌دی پُل صدر هم در اومد! القصه، روزهای نمایش‌گاه که به خودیِ خود کوتاه هستند، خودم هم که نصفه و نیمه می‌روم، با حضور رضا امیرخانی هم که کوتاه‌تر شد یک‌شنبه‌مان و گذشت تا دوشنبه. و چون دوشنبه روز رسید دوست‌جانِ نادیده‌ام به در ِ غرفه آمدند و به دنبال صاحب دستِ شکسته می‌گشتند که غریو شادی برآوردم از ذوق دیدار ایشان و البت که این‌همه شور و شوق بنده اثری نکرد و زودی رفتندی :( حالا من هیچ! من نگاه! دل‌تان به حال آن گل‌دان به‌لیموی نازنین من به رحم نیامد که چشم انتظار نوازشی از دستان مبارکِ گُل‌دوست و گُل‌شناسِ شما بود؟ نه واقعاً انصاف بود عایا؟

بیت:

نشسته‌ام به راهِ تو، مگر یه روز دیگه به غرفه‌مون بازآیی/ فروغ جانِ خسته‌ام، شقایق فراهانی (با چه‌چه علیرضا افتخاری نازنین خوانده شود لدفن!)

قربانت گردم...روزهای نمایش‌گاه هویژوری تند تند می‌گذرند و من هم دچار افسردگی حاد می‌شوم. دوا درمونی، جنبل و جادویی، چیزی اگر سراغ داشتی برایم بفرست که سخت! محتاج درمانم.

مصرع: که با این درد اگر در بندِ درمانم....خلاصه درمانم دیگه.

چشمان نازنینت را بیش از این به درد نمی‌آورم. قربان مهربانی و لطف و صفای تو!

شبستان، راهرو 20، غرفه 7، انتشارات سپیده‌باوران

دوستان‌جان! فلذا تا از افسردگی حاد کاری دستِ دست و پا و سر ِ خودم نداده‌ام بیایید که ببینم‌تان.