214. آرزو...ترس
پیش نوشت: دوست داشتنی های زیادی توی زندگیم هستن؛ چیزایی که ممکنه برای هیشکی (هیچ کس نه ها، هیشکی!) دوست داشتنی نباشن. خُب نباشن! دوست داشتنی های من هستن خُب! یکی از این دوست داشتنی هام ۲۱۴ هستش. آره...همین عدد ۲۱۴ که با ترتیب ابجد میشه "آرزو". حالا اینکه "ترس" به ابجد چند میشه رو کاری ندارم. اصلاً شما برید حسابش کنید. اصل حرفم اینه که...چیزه...آهان! اینه که ترس هام هم یه جورایی ممکنه برای هیشکی (در جریانید که؟! هیشکی!) ترسناک نباشن خُب. مثلاً همین دویست و چهاردهِ عقشولی؛ یه عمره که ازش می ترسم. چراش رو بی خیال! امشب، یعنی الانه که ساعت ۳:۳۰ هستش می خوام از ترس هام بنویسم. اوی! ترسم میاد!
پس نوشت: اَه! نشد که بنویسم. یعنی شد ها! اما نشد که اینجا بگذارمش. رویا جونم! می بخشی که نمیشه دعوتت رو اجابت کنم. فعلاً ترس هام باید بمونن و توی دلم خاک بخورن. هنوز حتی می ترسم که به ترس هام فکر کنم. با عرض پوزش، به دلایلی (به خیلی دلایلی!) مجبور به خود سانسوری شدم. چرا؟ نمی دونم... ولی آی دردم اومد از این کار! آی دردم اومد! بی خیال! از قدیم گفتن که ترس برادر مرگ هستش و احتیاج مادر اختراع و آرزو خواهر امیر (چه ربطی داشت!) حالا شاید بعداً ها از ترس هام نوشتم. فقط می خوام بدونی که خیلی وقته که دارم به نوشتن از "ترس" فکر می کنم. همه ی دوست خان های وبلاگیم رو به نوشتن برای این بازی دعوت می کنم. شاید شما برای نوشتن از ترس هاتون نترس تر از من باشید.
تکمله: زین پس به جای واژه ی بیگانه و نامانوس و متحجر و غرب زده و خ و خ و خ ِ "دوست جان"، از واژه ی لطیف و نحیف و دخترگونه ی! "دوست خان" استفاده می کنم. چرا؟ چون دلم میخواد! آهای! چشمتون رو درویش کنید ها! به "دوست جان" نظر سوء نداشته باشید. این واژه سهامی خاص هستش؛ به جان خودم!