قرمزتر از سفید
آبی ست
آبی ست
نگاه او
آبی ست
(گویا آسمان را
در چشم هایش
ریخته اند)
وقتی دست های مرا
در دست می گیرد
گردش خون را
در سر انگشت هایش
احساس می کنم
نبضش چنان به سرعت می زند
که گویی
قلب خرگوشی را
در سینه اش
پیوند کرده اند
وسواس دوست داشتن
مرا بیاد ماهی قرمزی میندازد
که در آب های تنگ بلور
به آرامی
خواب رفته است
یک روز ماهی قرمز
از آب سبک تر خواهد شد
و دستی ماهی قرمز را – که دیگر نه ماهی ست
و نه قرمز –
از پنجره
به باغ
پر
تا
ب خواهد کرد
تا باران خاکستری مرغان ماهیخوار
بر برگ های سپیدار و زردآلو
فرو ریزند
قلب من
مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
با تو شب ارغوانی می گذرد
و ماه
در عسل
باران در چشم های توست
و سبزه
در باران
سبز تر است...
در عشق دست های مرا
تا که تو از پشت بسته ای
از من مخواه عشق
از من عشق مخواه
در دست های بسته
سخاوت
نیست
سلام
و من آن روستا مردم
که به بی طمعی
کسی را سلام نمی گوید
مرا در شما طمع چنان است
که چنان بنمایید
که بوده اید
و چنان نه
که می باید بوده بودید
«با عشق ممکن است تمام محالها»