دلم حكايتِ اسفنج ِ زير ِ باران است

از آسمان تو جذبِ بلا چه آسان است

كمان كمان نظرت را كشيده ابرويم

سزاي سينه سپر كرده، تير باران است

به خودنمايي اگر دم زدم زبانم لال

تمام ِ آن‌چه كه گفتم شكنج ِ يك آن است

ربوده دين و دلم را و عقل و ايمان را

چگونه صبر كنم؟ نصفِ صبر ايمان است

چه بازي است كه چون چشم بندم اي پيدا!

دلم ز گم شدنِ خويشتن هراسان است

منم كبوتر ِ خرگوش بوده‌ي ديروز

كلاه زير سر توست تا مرا جان است

از آن غروب كه تردستي ِ تو دودم كردم

هنوز معركه‌ات در بساطِ ميدان است

هنوز چوبه‌ي دار و جنازه‌اي بر باد

هنوز نعش ِ اسارت كفِ خيابان است

 

راهله معماريان