آقای ذوزنقه
· روایت اول
اهمیت «حسن»
بودن
¨
¨
حسن مرد قانعی است.
شبها نان و چای می خورد، ظهر ها هم همینطور، اما صبح ِ خودش را می تواند بدون صبحانه هم شروع کند. حسن یک سماور روسی دارد که زنش آن را همیشه برق می اندازد. حسن نان بربری را دوست دارد، اما عادت ندارد توی خمیر بربری را بکاود.
حسن معتقد است سکنجبین چیز خوبی است.
و معتقد است که دیگر سکنجبین خوب گیر نمی آید.
¨
¨
حسن مرد بی اطلاعی است.
نمی داند روزنامه ها بخاطر او چاپ می شود.
او فقط عکسها را نگاه می کند.
نمی داند بانکها بخاطر پس انداز به او جایزه می دهند.
نمی داند شاعران سبیلو بخاطر او قافیه می بازند.
او خودش سبیل دارد.
وقتی به او می گویند آدم نادانی است، تنها می گوید: عجب!
وقتی به او اشاره می کنند که خیلی خبرهاست، او خود را نمی بازد.
¨
¨
در خانه ی حسن کسی بیکار نیست.
پسر بزرگش در دکان آهنگری نعل می سازد.
حسن خوشحال است که کار پسر او برای جامعه فایده دارد.
پسر کوچکتر او بلیت می فروشد. حسن خوشحال است که پسرش در خوشبختی مردم دخالت دارد. کوچکترین پسر، شیشه های خانه ی مردم را می شکند.
حسن می گوید: این هم کاریست و پسرش را کتک می زند.
حسن دو دختر دارد، یکی بزرگتر از آنست که کاری نکند.
و یکی کوچکتر از آن است که کاری از دستش بر بیاید.
¨
¨
حسن به فکر شوهر دادن دخترهاست.
زن حسن هم به فکر شوهر دادن دخترهاست.
اما داماد مناسب همیشه بخانه ی همسایه می رود.
«با عشق ممکن است تمام محالها»