سیصد و 89. آن مَرد مُرد!
عـزیزی از اقوام رو به تازگی از دست دادیم- روز ِ قبل از سیزده! خانم ِ جوانی که دختر عمهی پدر بود و همسایهی دیوار به دیوار ِ خانهمان. دلتنگ شدیم همه؛ امیر بیشتر. غمگینی امیر رو کمتر دیدهام به عمرم. همیشه یا دلقکبازیش گُل کرده یا در اوج ِ عصبانیته. صورتش یا تلفیقی از ابروهای گرهخوردهی مردانهاش با لرزش ِ لبهاشه، وقتی عصبانیه، یا نیشش تا بناگوش بازه و هِرهِر و کِرکِر و دستانداختنِ عالم و آدم. میگفتم...غمگین ندیدهامش تا حالا. دو روزه اما گردِ غم رو چهرهاش نشسته. شاید از این جهت که تا به حال اینقدر مرگ رو نزدیک ندیده بود. آقاجون که رفت انگار همه منتظر بودن و سرطان ریه هم هفتهها قبل زنگ خطر رو به صدا درآورده بود. اما لیلای عمه (اینطور صدا میکردیم دخترعمهی بابا رو) صبح ِ روز دوازدهم سر سفره صبحانه در کنار همسر و دو فرزندش جان داد؛ غذا پرید توی گلوش و تمام! امیر هِیهِی میگه: "دو سه شب پیش بهم گفت که دو سه روز بیشتر مهمونتون نیستم...خودش میدونست انگار." غصه میخورم. دیدنِ غم ِ برادر سختتر از اونی هستش که میشه تصوّر کرد. از شرکت که میرسم خونه به هزار و یک روش متوسل میشم که علیرغم ِ حالِ نهچندان خوش ِ خودم، امیر رو سر ِ حال بیارم و کمی بخندونمش؛ نمیشه که نمیشه! غصهام میگیره و با بغض بهش میگم: "مگه من چند تا برادر دارم که..." بقیهی حرفم توی گلوم میشکنه. میام پای کامپیوتر مینشینم و مثلاً قهریم؛ آخه التماسم نمیکنه براش چای بیارم و خودش برای خودش چای میریزه. گودر میخونم و هوار میزنم: "مامان! رضا کرمرضایی هم مُرد." امیر نیگام میکنه که دنبالِ بهونه میگشتهام و پیدا کردهام و حالا دارم عینهو ابر ِ باهار... نیگام میکنه و حرف نمیزنه و من هیچ محلش نمیگذارم و فقط زیرچشمی نیگاش میکنم. میگه: "پاشو ببین مجلس ِ ختمش کجاست... همه سراغم رو میگیرن اگه نرم، خیلی بد میشه." بعد هم دو سه تا مُشتِ یواش بهم میزنه که مثلاً فک کنم حالش خوبه. میدونم اما خوب نیست و ادا در میاره... دلم غصّهاش رو داره هوارتا.