844:
امروز حس کردم چقدر دلم بودن توی خونه رو می طلبه. دوست دارم خونه باشم و با فضای دل انگیزی که برای خودمون ساختیم سرگرم و مشغول کنم خودم رو. برای خودم فضای هنرمندانهء کارگاهی راه بندازم؛ برای خیاطی هام، بافتنی و گلدوزی، طراحی و نقاشی که جدیدا بهش علاقه مند شده ام. اما نمیشه! باید برم سر کار و اون محیط دلنشین رو ترک کنم. چند روز پیش عصری که بر میگشتم خونه (که دیگه تقریبا شب شده بود) راننده تاکسی شروع کرد از قرض و قسط و بدهی هاش گفت. لجم در اومد از ناشکری هاش. گفتمش که ما هم همینطوریم آقا. همه همینطورن. منم قسط دارم و حقوقم رو واریز نکردن و هزار و یک مشکل دارم اما نمیشه که همش از غم و غصه بگیم. گفت مثلا خود شما الان خسته و کوفته از سر کار داری میری خونه تازه باید بایستی پای گاز آشپزی و بعد هم کار خونه و... حرفش رو قطع کردم و گفتم اگه همینطوری ادامه بدی که من اشکم سرازیر میشه. من با وجود خستگی دارم با شوق و ذوق میرم خونه. خداروشکر که سلامت هستیم و زندگی خوبی داریم. مشکلات به مرور زمان حل میشن و آدم نباید ناامید بشه...
راستش ته دلم یه ذره از حرفهاش خالی شده بود اما وقتی رسیدم خونه یه شام خوشمزه پختم و چهارمین ماهگرد عروسیمون رو با هم جشن گرفتیم و هیچ خبری هم از خستگی و کوفتگی نبودم.
یکی میگفت "اگه نگیم و نخندیم/پیاز میشیم می گندیم"
پس لطفا پیاز نباشیم
شاد باشیم و شادی رو ترویج کنیم:)
این هم از شام خوشمزه دیشب

«با عشق ممکن است تمام محالها»