699: جمعهء دارآبادی

حالا که حرف پاییز همه‌جا هست باید بگم که بهترین فصل برای استفاده از طبیعت و کوهستان، به نظر من، پاییزه. اگر حواس‌تون باشه و به موقع خودتون رو بپوشونید تا سرما نخورید، هم هوا خوبه و هم مناظر زیبا هستن. توی درّه‌ها و کوه‌های اطراف هزار و یک رنگ می‌بینید که مسحورتون میکنه. این هفته ما دارآباد بودیم و به زالزالک و گردو و شادی و خنده گذشت. ابتدای مسیر دارآباد یه کافه هست به اسم "سربند‌غلاک" که دمنوش‌کده داره و حسابی از دیدنش سر شوق اومدم:




اگر شما هم مثل من به دم‌نوش‌ها علاقه‌مند هستید پیشنهاد می‌دم به این صفحه چای‌شناسی یه سر بزنید.

موقع برگشت این دو تا آقاپسر شیطون رو دیدیم که با باباشون اومده بودن کوه. بهشون سلام کردم و به دستگیره‌های روی لباس سمت چپیه علاقه نشون دادم که گفت: "این‌ها که بهم وصله دستگیره‌های کوهنوردی هستن" و در حالی‌که حسابی فاز پُز دادن برداشته بود گفت: "توی مغازه‌ها دنبالش نگردی که بخری ها! من خودم این‌ها رو اختراع کردم و ساخته‌ام. خیلی توی کوهنوردی کاربرد داره!"


من عاشق این‌جور خلاقیت‌های بچه‌ها هستم. فکر کن! باباش بهش گفته عصری می‌ریم کوه و ایشون نشسته این دستگیره‌ها رو اختراع کرده تا کوهنوردها رو نجات بده و .... خدایا شکرت که این کوچولوها رو بهم نشون می‌دی تا امیدم رو به زندگی از دست ندم :)

695: سالگردمه! p:

دوست ندارم خاطرات بد رو به یاد بیارم. از اون چهار ماه هم فقط همین یادمه که دوستانم، از همه بیشتر ابراهیم و لیلا، خیلی هوامو داشتن. یادمه که لی‌لی رو توی اون دوران پیدا کردم و روزهای طولانیِ خانه‌نشینی رو با وبلاگش گذروندم. یادمه که خیلی عدسی خوردم و یه عالمه عکس توی اینستاگرام گذاشتم. یه عالمه قلاب‌بافی کردم اما نمی‌تونستم پای چرخ‌خیاطی بنشینم و این اذیتم می‌کرد. چقدر کتاب خوندم توی اون مدت! چه جاها که چهارشنبه‌ها نرفتیم! یادمه تقلّا می‌کردم که بتونم راه برم و نمی‌تونستم و فکر می‌کردم همه‌چی تمومه و کوه رفتن دیگه برام رویاست... اگر آدمی رو می‌شناسید که پاش شکسته و خونه‌نشین شده، حتماً بگید تا باهاش هم‌دردی کنم و بگم که خیلی زود می‌گذره و هرچقدر هم که شکستگی ناجور باشه، استخونای بدنش زودی خودشون رو می‌سازن. فقط آرامش داشته باشه و توکل به خدا، و امید به روزهای بهتری که همه چی دوباره مثل اولش می‌شه. مثل هفتهء پیش برای من؛ که کفش کوه جدید خریدم و رفتیم منطقهء عَلَم‌کوه و حصارچال و مثل روزهای قبل از 24 شهریور 91 بودم و خیلی هم خوش گذشت!

688: عَلَم کوه

چهار سال پیش این موقع‌ها بود که رفتیم عَلَم‌کوه و به یاری خدا تا قله رفتیم. این‌روزا باز هوایی شده‌ام. داریم می‌ریم حصارچال و گروه قصد قله داره؛ شاید اما من نتونم برم و همون حصارچال بمونم. شایدم قسمت شد و بار خورد و رفتم ;)

این عکسمو خیلی دوست دارم. برای شما هم می‌گذارم به خاطر مناظر اطرافش. اون‌جا یه عالَمِ دیگه است... اونجا یه جور دیگه به خدا نزدیکی!

* بعد از چهار سال و باز هم مثل همیشه، سپاس ویژه از ابراهیم بابت این عکس :)

** تاریخ عکس نیمه مرداد 1388

680: منیریه

یادم باشه یه روز که سرِ کِیف بودم و اوضاع جهان به کامم بود، بیام از دونه دونهء مغازه‌های میدون منیریه تا چهارراه سپه بنویسم؛ یه جورِ خوبی که دل‌تون بخواد دونه دونه‌شون رو ببینید جز یکی! اون یکی هم نمی‌گم کدومه که ضدتبلیغ نشه. اصلاً چطوره مثل اون همشهری‌مون تابلو بزنم: مکانیکی برادران مرادی به غیر از یحیی!

حالا... بگذریم! یکی از عقشولی‌ترین مغازه‌های راستهء وسایل کوهنوردی مغازهء پیرمرده است. ما بهشون می‌گیم پیرمرده؛ خیلی هم پیرمرد نیستن البت! آقای خطیبی توی مغازه‌اش علاوه بر وسایل کوهنوردی نو و کارکرده که برای فروش داره، انرِژی مثبتی هم داره که باید ببینید. چند روز پیش که رفته بودیم برامون مدال‌های قدیمی کوهنوردی‌شون رو آوردن و نشون‌مون دادن که حسابی کیفور شدیم. خواستم شما هم در این لذت شریک بشید:

من به صورت ویژه به این سه تا عاشق شدم و البته یکی‌شون رو هم هدیه گرفتم؛ اونی که عکس قلهء دماوند رو داره. آقای خطیبی گفتن که این‌ها رو اون موقع‌ها به کلاه‌شون می‌زدن و بسی داشتنش مایهء افتخار بوده. ریا نشه البت!

اینم آدرس این فروشگاه:
" فروشگاه لوازم کوهنوردی پامیر " واقع در " تهران، خیابان ولیعصر، بعد از میدان منیریه، روبه‌روی پاساژ المپیک، پلاک 1026 "

671: فریبنده‌زاد و فریبا بمیرد...

سه کوه‌نورد، سه تا آدم، سه نفر که با هزار امید و آرزو رفتن برای فتح قله و باز کردن مسیر جدید؛ این سه نفر گم شدن و هیچ‌کس نه مسئوله و نه پاسخ‌گو! همه‌جا این حرف پخش شده که باید فوتبالیست می‌بودن که خبرشون توی بوق و کرنا بشه؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم انگار ارزان‌ترین جان‌ها، جان کسانی هستش که بی‌ادعا و سخت دنبال فتح قله‌ها هستن؛ حالا هر قله‌ای!

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده‌زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آن‌جا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"


*فردا با دوستانم میریم دماوند. برنامه‌مون تا بارگاه سه است و انشالله آمادگی برای صعود به قله توی هفته‌های بعدی. امید به خدا...

552: بیست و یکم تیر ماه روز ملی بدون پلاستیک

معاونت خدمات شهري شهرداري تهران با بيان اينکه هر فرد تهراني به طور متوسط روزانه سه پلاستيک وارد چرخه محيط زيست مي کند که اين رقم معادل 500 تن در هر روز است ، گفت: روز 21 تيرماه به عنوان روز «بدون نايلکس» نام گذاري شده است.

چه روز خوبیه فردا، نه؟ تازه غیر از این یه خوبیِ دیگه هم داره: داریم میریم قلّه دماوند؛ اونم کِی؟ همین فردا که میشه بیست و یکم تیرماه 1391. هدفمون قلّه است اما اگر نرسیدیم به قلّه هم ایرادی نداره. البته که یکی از بزرگترین ناراحتی هام اینه که لیلا جونم باهام نیست؛ ولی چه میشه کرد دیگه! امان از دست این اظهارنامه های مالیاتی و آخرین روزهای ماه تیر!

آخر هفته خوبی داشته باشید دوستان...

مرتبط جات!: + و +

489: کِی می توان نرفتن؛ گیرم پری نمانده...

نتونستم نرم. قلّه دماوند طلبید و این بار صعودمون از جبهه غربی بود. دلم میخواد بنویسم اما فعلاً احتیاج دارم کمی فکر کنم و با خودم مزه مزه کنم این سفر و صعود رو. این برنامه باز هم از سری برنامه های عجیب زندگیم بود. دوشنبه عصر تازه تصمیم گرفتم با گروه کوهنوردی شهید ورکش عازم دماوند بشم. چهارشنبه صبح حرکت کردیم به سمت پلور و شب رو کنار پناهگاه سیمرغ چادر زدیم. پنجشنبه صعودمون خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی انجام شد. جمعه هم که برگشتیم. الان هنوز باورم نمیشه. از دفعه ی اولی که به قله دماوند رفتم هم سریع تر اتفاق افتاد. بعداً شاید مفصل تر نوشتم.

پ.ن: هزار باره ممنونم از ابراهیم عزیز، که اگر نبود سرقدمیِ بی نهایت مدبّرانه و اصولی ایشون، نه تنها من بلکه اکثر افراد گروه نمی تونستن به قلّه برسن. سلامت باشی همنورد:)

488: با تو در نهایتم من

ارادت قبلی و قلبیِ من به قلّه‌ی دماوند برای همه‌ی کسانی که منو می‌شناسن اثبات شده هستش. تابستون سال 87 بود که من با زندگیِ قبلی‌م خداحافظی کردم و زندگی جدیدی رو پیش گرفتم. نه که زندگیِ قبلی‌م بد باشه، نه! فقط فرق داشت. یعنی به این نتیجه رسیدم که 26سالگی سنّ خوبیه برای ماجراجویی. با لیلا و زینب زدیم به دلِ درّه‌های بالای شهر تهران. اون موقع اما بهشون درّه نمی‌گفتیم، می‌گفتیم کوه. ولی خودمون رو که نمی تونیم گول بزنیم که؛ از درّه‌ی درکه شروع کردیم. بعد هم درّه‌ی اوسون. بزرگ‌ترین افتخارمون هم رسیدن به ایستگاه پنج توچال بود، از همون اوسون. هفت هفته بود که درّه‌نوردی می‌کردیم که آقا یاسر قول قلّه‌ی دماوند رو بهمون داد. آقا یاسر کی بودن؟ هیچ‌کس! به نظر ِ من ِ اون‌موقع، آدم‌های مجازی هیچ‌کس بودن. حالا این‌که چرا یه هیچ‌کس به من قولِ قلّه‌ی دماوند رو ‌داد و چرا من به این هیچ‌کس اعتماد کردم، از بازی‌های تقدیر هستش. بالاخره این شد که من و لیلا جونم پاشدیم با یه عده آدم که نمی‌شناختیم راهیِ دماوند شدیم. «حالا نهایتش اون پایین می‌مونیم و قله نمی‌ریم دیگه. آیه که نازل نشده بریم قله. مگه اصلاً ما چقدر آمادگی داریم که فکر رسیدن به قلّه رو هم بکنیم؟!» به لیلا می‌گفتم این حرف‌ها رو تا دلِ خودم رو آروم کنم. به هر بدبختی بود خودم رو به قلّه رسوندم و همون آقا یاسر رو، که دیگه "هیچ‌کس" نبودن و سرپرست و راه‌نمای صعود بودن، کلی زحمت دادم. اون‌ موقع حالی‌م نبود ارتفاع‌زدگی چی چی هست. البته به نظرم حالِ بدی که داشتم از ارتفاع زدگی نبود و از اثراتِ گاز گوگرد بود. علی رغم ِ حالت تهوع و اسهال شدید، هوشیاری‌م سر ِ جاش بود. حواسم بود که از ابراهیم عکس بگیرم و هی‌هی دوربین‌ش رو به همین منظور ازش می‌گرفتم. بهم اعتماد نداشت گمونم؛ ولی مجبور می‌شد. عکس‌های بدی هم نشدن. اصلاً مگه می‌شه آدم روی قلّه دماوند نشسته باشه و دریاچه‌ی یخ‌زده زیر پاش باشه و به دوردست‌ها هم خیره شده باشه، بعد عکسش بد بشه؟! خلاصه از دماوند و عشق و شعفی که در آدم بیدار می‌کنه، هر چی بگم کم گفته‌ام. از اون سفر برگشتم اما اون سفر و خاطراتش از من برنگشت. شادیِ صعود به بام ِ ایران همراه با محبت ملایمی در دلم نشست. محبتی که بعدتر به یه دوستیِ عمیق و پایدار تبدیل شد و ارادتی شگرف در دلم به جا گذاشت.
جمعه‌شب (31 تیرماه) لیلا اسفندیاریِ 41ساله بعد از صعود به قله گاشربروم2 و در راهِ برگشت از قلّه، سقوط کرد و روحش به پرواز دراومد. عجیبه که این اتفاق همزمان شد با سالگرد سامان نعمتی که در برنامه‌ی صعود به نانگابارپات که دو سال پیش لیلا اسفندیاری سرپرست اون بود، فوت شد. نمی‌دونم چرا اتفاقی که برای لیلا اسفندیاری افتاده این‌قدر ناراحتم کرده؛ غیر از اخباری که از ایشون می‌شنیدم و ماجراهای مربوط به سامان نعمتی، هیچ آشنایی با ایشون نداشتم. ولی باعث شد نوستالژی دماوند برام زنده بشه و احساساتی بشم. اینو هم می‌دونم الان شرایط مثلِ قبل نیست و نمی‌شه مثلِ دفعه‌ی پیش بی اصول و بی برنامه، راهیِ بام ِ ایران بشم؛ هر چند که دلم براش پر می کشه.
صعود موفقیت‌آمیزی رو برات آرزو می‌کنم دوست جان. همیشه در اوج باشی هم‌نورد.

سالنامه کوهنوردی سیمرغ 1390 --- 446

سالنامه کوهنوردی سیمرغ


بـابای سالنامه، احمد نظری رو عرض میکنم، امسال هم بیکار ننشسته و برای بچه اش، سالنامه کوهنوردی سیمرغ رو عرض میکنم، تولد گرفته! حالا دیگه سه سالشه، بچه اش رو عرض می کنم، و حسابی برای خودش آقایی شده. اگر کم و کسری هم این دو ساله داشته دیگه انشاالله امسال رفع شده (میگم انشاالله چون هنوز این ندیدمش).

کوهنورداش بسم الله:)

رفتن رسیدن است! --- 443

  • یه دختر ِ تنها، این وقتِ شب، با اتوبوس ِ ما می‌خواد به کجا برسه؟ یعنی می‌دونه که ما قصدمون اینه یه جوری بریم که 4صبح اردبیل باشیم؟ شاید هم کسی قراره بیاد دنبالش. ولی طفلک اصلن نپرسید ساعت چند می‌رسیم. فراری نباشه حالا! ولله آدم می‌ترسه تهش بندازتمون توی دردسر. این زنه که کنارش نشسته هم پدر منو درآورد دیگه. خیال کرده مارپله و مواظبه که من خوابم نبره. نمی‌دونه یه عمره ما این‌کاره‌ایم. تازه مگه فکر ِ رسیدن به لیلا می‌گذاره خوابم ببره. فردا می‌بینمش و بهش می‌گم....
  • هی به این مَمّد می‌گم اینی که جلوی ترمینال واستاده دختره، حالیش نمی‌شه که. نیگا عینِ چی حیرون مونده بدبخت. آخه کی رو دیدی تک و تنها پاشه بیاد یه شهر غریب دختر؟! اونم ساعت سه و نیم صبح! اگه راست بگه چی؟ یعنی واقعاً از گروه کوهنوردی‌شون جا مونده؟ خالی می‌بنده بابا! ...آها! حالام که ممّد پیاده شد بره خونه‌شون. کجا بذارم بره این دختره رو؟ کدوم ماشینی الان می‌ره شابیل؟ خُله نکنه؟ بچه تهرونن دیگه، حالیشون نیست. آخه اگه گیر یه آدم ِ ناجوری افتاده بودی... استخفرلله! شانس آورده واقعاً. حالا تا صُب که ماشینا بیان، توی شهر می‌چرخونمش تا ببینیم چی می‌شه. منم که هیچ حوصله ننه‌مو نداشتم. الان برم از خواب می‌پره و بدوبیراه... بذار ببینم اصلن غیر کوهنوردی چی‌کار می‌کنه. هان؟ فکر مسافرخونه رو هم کرده. این شماره‌ها رو می‌گه از اینترنت گرفته. به همین خیال باش! همشون الان تعطیلن. نیگا: این پارسا، اینم آذربایجان! اَه! چه سمجه! بابا حالا می‌خوای بری مسافرخونه و کلی پول بدی که چی؟ دارم می‌گم با من بمون تا صُب دیگه. همش هم می‌گه پول پول. باشه حالا پول گازمو ازت می‌گیرم. هان؟ این مسافرخونه‌ی نادر رو از کجا دید که بازه؟ کجا بود اصلن؟ آهان! میدون قیام. بریم حالا شایدم اشتباه دیده...نه مث که بازه. برم باهاش بالا...خیلی مصصم و کلّه شقه. خُب دیگه. کاری از دستم بر نمی‌اومد. یارو هم که گفت ده یازده تومن تا صُب ازش می‌گیره. عِب نداره. خدا کمکش کنه، دختر بدی نبود به نظرم. چه می‌دونم! شایدم خالی می‌بست....
  • بهش اتاق بدم یا نه؟ آدم از کجا بدونه که راست می‌گه. گروه کوهنوردی یعنی رفته و این یه نفر رو جا گذاشته؟ رشته‌اش فیزیکه، مثل مینا. حالا اگه مریم، مینا رو با خودش نبرده بود آستارا می‌فرستادمش بره خونه‌مون. بیچاره چه خوش خیاله. به گروهشون نمی‌رسه. اِ! یه پسره بود اتاق پنجم، راننده بود و مسافر باکوئی‌ها رو آورده بود. بهش بگم شاید قبول کنه دختره رو ببره شابیل. ده تومن بگیره خوبه ولی آخه امنیت داره یه دختر و پسر جوون رو بفرستم؟ ولش کن اصن! رای دختره رو می‌زنم پاشه بره شهرشون بابا. بذار یه نیمرو درست کنم، انگار هیچی هم نخورده. آلمان که بودم خودم هم یه بار این‌جوری بی‌جا و آواره مونده بودم ها...یادش بخیر. چه عشقی به کوهنوردی داره یعنی که اینطوری راه افتاده؟ یعنی وقتی از کوه هم بالا می‌ره چادر سرشه؟ اَه! پسره هم که قبول نکرد ببرتش. بذار اقلّن زنگ بزنم به ترمینال ببینم ماشین هس که بره تهران. چقدرم طولانی شده این یکی دو ساعت. صُب نمی‌شه. ازش کرایه اتاق نمی‌گیرم. گناه داره. انگار مینای خودم باشه. اصرارش هم برای رفتن تموم نمی‌شه. چیکار داره می‌کنه این؟ خودم نمی‌خوام ازش پول بگیرم، چرا این‌همه معذبه؟ چی؟ "یوزپلنگانی که با من دویده‌اند"؟ خُب دستش درد نکنه. دلش خواسته تشکر کنه دیگه. یوزپلنگ هم حیوون سریعی هستش. "به رسم ادب و یادبود". خوبه، این پایتخت‌نشین‌ها هنوز رسم ادب رو بلدن. ول‌کن نیست. هوا هم که روشن شده. ببرمش خیابون تاکسی براش پیدا کنم بره فلکه وحدت. می‌دونم هر چند که ماشین نیست. بذار بهش بگم منو بیخبر نذاره و بهم زنگ بزنه... خُب دیگه، اینم رفت. برم بالا سر ِ کارم. به من چه اصلن. من تلاشم رو کردم منصرفش کنم. ولی هنو نگرانشم...
  • تاکسی صلواتی برای همینه دیگه. استرس داره دختره. خب دم ِ گاراژ صبر می‌کنم براش ببینه ماشین هست برای شابیل یا نه. نبود انگار. داره مستاصل برمی‌گرده. خدایا! امید هیچ کس رو نا اُمید نکن. ببرمش میدون شاید از اونجا ماشین گیر بیاره. اگه شیفت نبودم خودم می‌بردمش، ولله ثوابش کمتر از این مسافرکشی ِ صلواتی نبود. آهان! این ماشینه داره می‌ره مشکین. برم باهاش حرف بزنم ببینم تا کجا می‌تونه برسوندش... به سلامت. انشاالله به مقصد برسی. خدا هیچ‌کس رو ابن سبیل نکنه. درموندگی و در راه‌موندگی خیلی سخته. ببینم این دو نفر کجا می‌رن....
  • یا علی! پا شده تک و تنها بره سبلان؟ خوبه این پسر سربازا قبول کردن از لاهرود ببرمشون مشکین. ماشین پیدا نمی‌شه که. خیال کرده دومین بارشه اومده اردبیل و سبلان، حالا کوهنورد شده. 17بار اون بالا رسیدم و این‌قدر پُزش رو نیومدم. یه بار رفته قلّه، خیال کرده چه خبره! اینم لاهرود؛ پیاده شو باجی. سه تومن کرایه رو خوب گفتم. هر کی بود کمتر از پنج نمی‌گرفت. حالا از این‌جا ببینم چه جوری می‌خوای خودتو برسونی اون بالا...
  • چه پررو! جلوی ماشینو گرفته: "منو برسونین شابیل". ادای فارس‌ها رو هم در میاره. خودم شنیدم با اون زنه کنار جاده ترکی حرف زد. تهرانی‌ام تهرانی‌ام! حالا تهران کجاست مگه؟ برای ما که فرقی هم نداره ها. سوار ِ من که نشده. من فقط رانندگی می‌کنم؛ بیچاره احد که با اون‌همه کوله‌پُشتی اون پُشت مجبوره جم و جور بشینه تا این جا بشه. احد هم داره پرروش می‌کنه. بابا بده کوله‌اش دستِ خودش باشه دیگه. مُخ احد رو داره می‌زنه ها. سال‌نامه کوهنوردی دیگه چیه؟ آره جونِ خودت! تو پات به تهران برسه ما رو یادت می‌ره، اون‌وقت می‌خوای برامون سال‌نامه کوهنوردی بفرستی. ولش کن بابا!
  • با اون کفش‌هاش می‌خواد بره بالا! فقط ادعای کوه‌نوردی داره بابا! می‌گه فلاسک چای دارم؛ توی کوله به اون کوچیکی؟ قنددونشُ! سوسول! یخ نکنه قنددونت که این‌جوری لباس پوشوندی تنش! بافتنی بافته برای دور ِ قندونش، اون‌وقت خودش با یه ژاکتِ پُلار تنش راه افتاده بره قلّه. حالا بذار احد زنگ بزنه به کریم‌زاده ببینیم میاد ما سه تا رو ببره بالا. می‌گیم اینم ببره پناه‌گاه. هیچی هم نمی‌خوره که. استرس ِ چی رو داره مثلاً؟ "حالم بده، حالم بده" اَه! دخترای لوس و نُنُر! چی؟ یعنی توی اون کوله‌ی نیم کیلویی‌ش کیسه خواب هم داره. خالی‌بند!
  • بهش می‌گم که پول نده به کریم‌زاده. ما که کرایه کامل دادیم. چه معنی داره که دوباره این هم کرایه بده. اِ! چه داره عین بلبل با کریم‌زاده تُرکی حرف می‌زنه و برای ما ادای فارس‌ها رو در می‌آورد. مگه تُرکیِ ما چه عیبی داره که می‌گه نمی‌فهمم. حالا اونا اردبیلی، ما تبریزی. شایدم درسته که می‌گن خون می‌کشه. از اولشم که کریم‌زاده رو دید گفت که چه پیرمرد بامزه‌ایه. راننده‌ی لندروور باشی و بامزه؟ کاش اصلن شماره‌ام رو به این دختره نداده بودم. دردسر نشه. همون آدرس پُستی کافی بود دیگه. سال‌نامه رو توی مغازه‌ی قایا دیده بودم ها، اما توجهم بهش جلب نشده بود. سال هم که تموم شده، به چه درد می‌خوره؟ شاید مال سال دیگه‌ رو هم فرستاد. بره به دوستاش برسه حالا. بازم باید بهش بگم به کریم‌زاده پول نده...
  • چقدر حرف می‌زنه. عینِ آرزو می‌مونه، قَرَه است. اسمشم که آرزو دراومد. پاشدیم اومدیم از کار و زندگی هم افتادیم ها. تا دکتر نیاد نمیذارم این دختره تنها بمونه. ولش کنم الان راه می‌افته بره قلّه. سردش هم هست. نیگا از سرما رنگش سفید شده. بذار پیک‌نیکی‌م رو روشن کنم و یه چایی بذارم. چی‌ پرسید؟ معلومه که اگه تو نبودی نمی‌موندم. بیکار بودم مگه؟ می‌رفتم خونه و گشنگی هم نمی‌کشیدم. عصری هم دکتر زنگ می‌زد و میومدم بالا دنبالشون. یعنی چی که می‌گه دکتر خبر نداره من اومدم؟ پس برای چی پاشده راه افتاده این‌همه راهو اومده؟ تُن ِ ماهی‌ش چه بی‌نمکه. نون‌هاشون هم که خشکه. چای بخوریم بازم. گرم می‌شیم اقلّن. تسبیحش نمی‌افته از دستش ها. حالا منتظر ِ دوستاتی باش، برای اینی که گُم شده چرا این قدر نذر و نیاز می‌کنی؟ ورق و خودکار مال معلمهاست دیگه. معلمه خُب. تبلیغات دیگه چیه؟ خُب چه جوری شماره‌ام رو می‌زدم روی ماشین که از همون لاهرود زنگ بزنی بهم؟ ماژیک هم مالِ معلمهاست مگه؟ رفت نوشت ها! پُشتِ لندروور هم جای خوبی بود برای نوشتنِ شماره‌ام. حالا اینو که به حیدرعلی فروختم و لندروور جدیده رو که خریدم می‌دم پسر مشت ابراهیم پُشتش خوش‌خط بنویسه. این سردشه دستش لرزید. چای بذارم دوباره. چقدر زیاد چایی داره با خودش. قدّ سه روز با خودش آورده. هیچی نداره ولی چاییش به درد خورد. تنهاش نمیذارم. کجا برم آخه دختر؟ تو رو بذارم تنها توی این پناه‌گاه. همه رفتن ها. دلش نمیاد دیگه. می‌گه این گُم شدهه داشته یخ می‌زده. باید زود برسه پایین. برم دیگه. می ره توی اتاق می‌مونه...

فکرای آدمایی که نمی‌شناسم رو می‌تونم بنویسم، اما نوشتنِ افکار آدمایی که می‌شناسم‌شون خیلی سخته.  وقتی بچه ها از قله رسیدن به پناهگاه هوا تاریک شده بود و من از ده صبح منتظرشون بودم. بتی رو اول دیدم. بعد پژمان و شاهین و طاهر و آخر از همه هم ابراهیم. برام مهم بود که برم، دلم می‌خواست برم، دلم اون‌جا بود؛ پس رفتم. خودم از رفتنم خوشحال شدم .
هزار بار هم باید بنویسم : رفتن رسیدن است!

آقای کریم زاده راننده مذکور

 

خواستید برید قلّه می تونید با ایشون تماس بگیرید و برای لندروور هماهنگ کنید:)

در آخر هم جا داره یادی کنم از کوهنوردانی که در پناهگاه حضور داشتن و مایه دلگرمی بودن برام.آقای پورفرزین و دوستشون که انشاالله بتونیم افتخار هنوردیشون رو پیدا کنیم بزودی

بهترین خاطره‌هامو از تو دارم --- ۴۱۵

دارم کوله‌پشتی جون جان رو می‌بندم و راهی می‌شم برای رسیدن به قلّه‌ی آزادکوه. کوله‌ام دو ساله که همراهمه و هنوز هم که هنوزه هر بار که می‌خوام ببندمش یادِ روز ِ قبل از عزیمت به دماوند می‌افتم...هنوز هم رایحه‌ی گوگرد توی تار و پودش نفوذ داره؛ رایحه‌ای که اگه عاشقانه تنفسش نکنی شاید بدترین بوها باشه.

روی هر کدوم از قلّه‌های مرتفع هم که پا بگذارم، حسّ ایستادن بر بام ایران رو بهم نمی‌ده.

سی‌صد و 85. Next station: KoohSarde

حـوصله‌مون سر رفته از تعطیلات و روی مودِ غُر قرار گرفته‌ایم و بی‌پول هم هستیم، کـــــــه ییهو لیلاجون‌جان اعلام می‌داره مامی ‌جان‌شون تشریف بردن اراک و دارن به دیدوبازدید از خاله ‌جون‌جانشون می‌پردازن و حالا که ما پول نداریم و جا نداریم و وجهه‌ی کاری نداریم و ماشینِ سواری نداریم و ویلا توی ساری نداریم و ... پاشیم بریم اراک. اون‌جا دستِ کم می‌تونیم تجدیدِ خاطراتِ دوران دانشجویی داشته‌باشیم و یه کوه سرخه‌ای بریم و یه چتری هم خونه‌ی خاله جون‌جان باز کنیم. منم که کلاً به اراک عقشولــــــی (سلام آقای مولوی) اما خُب از اون‌جایی که این پیشنهاد باعث می‌شه که یه آب و هوایی تعویض کنیم، در جوابِ لیلا می‌گم: «بریم اراک؛ چطوره؟ فکر ِ خوبی کردم؛ هان؟!» بلیط می‌گیریم و آماده‌ی رفتنیم که خبر می‌رسه مامان‌‌جانِ لیلا به خاطر بیماری مادربزرگِ لیلا، در راهِ برگشت به تهران هستن و همه‌ی حساب و کتاب‌هامون می‌ریزه به هم. این‌جاست که (دقیقاً همین‌جا!) که ابراهیم به صورت هُوَخ۫شَتره‌ای به دادمون می‌رسه و پیشنهاد کوه‌گرمه‌ی ملایر رو می‌ده و ... .

و بدین ترتیب قبله‌ی گشودنِ چتر ِ ما از اراک به ملایر تغییر کرد.

ساعت یازده شب اتوبوس راه می‌افته و 2:30 بامداد می‌رسیم به اراک. از اون‌جا هم با یه خانواده‌ی دو نفر و نصفی همراه می‌شیم که می‌خوان برن ملایر و با یه سواری ساعت چهار بامداد می‌رسیم به میدانِ استقلال ِ ملایر. هنوز تاریکه و هوا هم این‌جا بس ناجوانمردانه سرد. می‌خواستیم تا روشن شدن هوا توی پایانه مسافربری بمونیم که بحمدالله تعطیله و باز هم هُوَخ۫شَتره‌، اِوا ببخشید، آقای ابراهیم به دادمون می‌رسه. دور تا دور شهر رو توی خلوتی و تاریکی می‌گردیم و به خاطره‌های ریز و درشتِ ابراهیم از تک‌تکِ درخت‌های شهر و محله‌ها گوش می‌دیم...

بیت: شب نه چون روز بد و جان‌کاه است/ شب کجا؟ روز کجا؟ شب ماه است.

بعد هم می‌ریم کنار دریاچه نسبتاً بزرگِ شهر (که البت به گمونم مصنوعیه) و صبحانه‌ای می‌خوریم و آماده صعود می‌شیم. صعودمون رو از بالای پارک سیفی شروع می‌کنیم و اولِ راه از یه عالمه پله بالا می‌ریم. بالای پله‌ها به یه فواره بزرگ می‌رسیم. همون‌جاست که قلّه‌ی مِه گرفته خودش رو ازمون مخفی می‌کنه؛ اما از ابراهیم اصرار که قلّه آفتابیه.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که یک سال و نیمی هست (یعنی دقیقاً از زمانی که برای صعود دماوند رفتیم) که من در حسرتِ دیدار ِ «تپّه سیخی» آواره‌ترینم؛ بس که ابراهیم راه تپه‌گوگردی تا قلّه دماوند رو با این‌جا مقایسه می‌کرد از حیث شیب و سختی. و حالا باورم نمی‌شد که دارم شیب 70درجه تپّه سیخی رو بالا می‌رم. منتظرید بگم حرفهای ابراهیم نادرست بوده و اغراق می‌کرده؟ کاملاً درست حدس نمی زنین! (و به نظرم به عنوان آمادگی صعود به دماوند یه اردوی کوه گرمه لازمه؛ البت به نظر من ها!) بعد از تپه کمی استراحت می‌کنیم و ابراهیم هم کمی شیطونی می‌کنه (شیطونی=ترقّه، سیگارت، گلابی؛ که البت انگار اون‌جا مُده و کسی ناراحت نمی‌شه و صداش هم یَک! می‌پیچه که نگو). بعد ماجرا هیجان‌انگیزتر می‌شه: دیواره‌نوردی. حالا البت همچین هم دیواره نیست ها. گُرده شاید بهتر باشه. یه مسیر دست‌به‌سنگ که شیب 70 تا 80 درجه داره و آی حال می‌ده، آی حال می‌ده! مناظر اطراف هم چه از جهت جدید بودن و چه از لحاظ زیبایی‌شون، شدیداً ما رو تحت تاثیر قرار می‌ده. قلّه‌ی کوه‌سرده هم سمتِ راستمونه و وسوسه‌برانگیـــــــز! خودِ کوه‌گرمه هم با سنگ‌های زیبا و غارهای ریز و درشتش حسابی دل می‌بره... . روی قلّه که می‌رسم شادم، خیلی شاد؛ و البت حرفِ ابراهیم درست درمیاد و قلّه آفتابیه. اما بعد از چند دقیقه دوباره مه‌آلود می‌شه و نیم‌چه بارونی هم می‌گیره.
نمی‌دونم به خاطر اسم ِ این کوهه یا واقعاً این‌طوره که به نظرم کوهِ خون‌گرمیه و آدم باهاش زود ارتباط روحی برقرار می‌کنه... دلِ من و لیلا زودتر از اونی که فکر می‌کردیم براش تنگ شد. بعد از پایین اومدن دوباره یه دوری توی شهر می‌زنیم و چون 5شنبه است به بهشتِ‌هاجر ِ ملایر می‌ریم. بعد از ناهار هم سوغاتی‌خَرون داریم (سلام سعید) و بعدش هم ساعت 4بعدازظهر پیش به سوی تهران. آخر شب هم که می‌رسیم خونه و لیلا طبق قولی که داده بود می‌تونه بره خونه مادربزرگِ بیمارش و به مامان‌ جون‌جانش کمک کنه.
راستی بلیط اتوبوس تهران-ملایر و بالعکس 6500 تومان هستش. از ابراهیم‌شون هم پیداست که ملایری‌ها مهمان‌نواز هستن. لطفاً اگر رفتید لباس گرم فراموش نشه.  ملایر در ایام تعطیلات منتظر شماست.

پ.ن: تشکر من در مقابل مهربونی‌های بی‌شمار تو خیلی ناچیزه؛ ولی بازهم ممنون ابراهیم جان

 

سی‌صد و 76. سیمرغ2 یا سیمرغ 1389؟ مسئله این است!

سـیمرغ رو دوست داشتم پارسال، حتی قبل از این‌که چاپش تموم بشه. یه جورایی از این نو بودنِ کار احساس ِ خوشایندی داشتم؛ این‌که یک سالِ تمام یه سال‌نامه همراهت باشه که مخصوص ِ کوه و کوه‌نوردی هستش و یه آدمی مثلِ احمد نظری اون رو چاپیده، یعنی چاپ کرده که خودش هم سرش درد می کنه برا طبیعت و کوه و اینا. خُب این محبت به سیمرغ رو یه جورایی دوستانه و مادرانه می‌دونم. از این لحاظ که اسمش یکی از اسم‌های پیشنهادیِ من بوده و اون "همنوردی تازه دارم!" ِ قرمز ِ توی پوسترش رو هم در شرایطِ ژانگولری من پیشنهاد دادم و اینا.

اما امسال یه جور دیگه دوستش دارم. چه جوری؟ این جوری: ۵شنبه‌ها که اتوماتیک شرکت تعطیله، جمعه رو هم بگذار روش. بعد اگر یه شنبه و دوشنبه‌ای هم تعطیل باشه که مطمئناً یک‌شنبه رو هم تعطیل می‌کنن...اوووووووه! من با این‌همه تعطیلی که حتی تلویزیون هم باهاش تعطیله چه‌کار کنم؟ بعد یادِ سیمرغ ِ نازنینِ ۱۳۸۸ اَم می‌‌افتم. کافیه به چند تا از هفته‌ها سر بزنم تا یه جای خوب توی همین ایرانِ خودمون پیدا کنم که شاید حتی کوه‌نوردیِ خاص و سختی هم نطلبه. هم به تعطیلاتم می‌رسم، هم با توضیحاتی که آقای نظری دادن می‌تونم مطمئن بشم که اون‌جایی که می‌خوام برم چه‌جور جایی هستش و چه امکاناتی داره و اینا (البت امیدوارم احمد نظری برای سال‌های بعد این بخشش رو بیشتر کنه). برای کوه‌نوردی‌های خفن هم که همیشه یه لیستِ آماده از وسایلی که لازم دارید توی سال‌نامه هست و کافیه شما وسایل رو جمع کنین و تیک بزنین.

خودِ من که پارسال از سال‌نامه‌ام خیلی استفاده کردم. شما هم اگر علاقمند به کوهستان و طبیعت و دانسته‌های اون هستید، سال‌نامه رو بخرید و حالش رو ببرید (ولی اسراف نکنید!!!)

ويژگيهاي كلي:

* ذكر يك مطلب آموزشي در هر صفحه با موضوعات مختلفي مانند: بايسته‌هاي كوه‌نوردي، پزشكي‌كوهستان،  تغذيه و سلامت، معرفي كتاب و فيلم‌هاي كوه‌نوردي و مكان‌هاي ديدني.
* معرفي جاذبه‌هاي گردشگري ايران.
* فهرست اطلاعات گروه‌ها، هيئت‌هاي كوه‌نوردي، ادارات كل تربيت‌بدني و هيات‌ها‌ي پزشكي ورزشي مراكز استان‌ها. 
* فرم مخصوص ثبت گزارش برنامه‌ها در انتهاي هر هفته.
* درج وقايع مهم تاريخ كوه‌نوردي ايران و جهان در روز وقوع آن.
* فهرست سايت‌هاي اينترنتي فارسي و انگليسي‌ در زمينه كوه‌نوردي.
* معرفي چندين عنوان كتاب در زمينه كوه‌نوردي، سنگ‌نوردي، غارنوردي و ... .
* معرفي برخي از فيلم‌هاي سينمايي و مستند در زمينه كوه‌نوردي و سنگ‌نودري.
* تصاوير رنگي گلاسه از كوه‌ها و مناظر ايران.
* فرم مخصوص ثبت تقويم اجرايي و آموزشي برنامه‌هاي شش ماهه اول و دوم سال.
* فرم مخصوص برنامه‌ريزي آموزشي در طول سال.
* ذكر صدها نكته آموشي سيمرغ 1388، در انتهاي سالنامه با موضوعات بايسته‌ها ي عمومي، پزشكي كوهستان، ساز‌‌ و برگ كوه‌نوردي، تغذيه و سلامت.
* ۳۰۰ صفحه دورنگ به همراه ۳۲ صفحه گلاسه چهاررنگ.

به همراه لوح فشرده منتخب فيلم هاي كوه‌‌نوردي دنيا

برای آشنایی با مراکز فروش سال‌نامه این‌جا رو ببینید پلیز!

سی‌صد و 69. اریک امانوئل اولیس!

يه هفته است كتاب نخونده‌ام؛ يعني خونده‌ام ها، فقط شعر و شعر و شعر. اما هيچ دلم نمي‌خواد كتابِ ديگه‌اي بخونم. هميشه همين‌طوره اَصَّن! هر وقت يه كتابِ نصفه خونده دارم دست و دلم به خوندنِ يكي ديگه نمي‌ره. حالا اين‌كه چرا روي صفحه‌ي ۱۳۱ از كتابِ ۳۲۳ صفحه‌ايه "اوليس از بغداد" گير كرده‌ام رو نمي‌دونم. كسي اصلاً ترجمه‌اي غير از اين كتاب از "پويان غفاري" خونده؟ مي‌گم خُب شايد به خاطر ترجمه‌اشه، ولي از "نشر افراز" هم تا الان كتابي نخونده‌ام كه نپسندم. شايدم تقصير خودِ "اريك امانوئل اشميت" هستش كه با اون نمايش‌نامه‌هاي نيم‌وجبي‌ش عادتم داده به Fast Book هاش و حالا عينهونه همين اوليس خان در بغداد مونده‌ام. حالا كه تا اين‌جا نوشتم بذاريد يه كم هم از خودِ كتاب بگم:

قصه قصه‌ي يه پسر عراقي هستش به اسم ِ "سعد سعد" كه با خانواده‌اش توي بغداد هستن و تنها پسر خانواده است و بعد از يه مدتي پدرش مي‌ميره و روح پدرشه كه توي داستان سعد رو همراهي مي‌كنه تا از عراق فِلِنگ رو ببنده و دِ فرار! تا اين‌جاي كتاب رو هم كه خونده‌ام تازه سعد تونسته برسه به مصر و نكته‌ي اخلاقي هم كه تا حالا از قصه دست‌گيرم شده اينه كه ترياك عجب چيزيه! خيلي حال مي‌ده و اينا بعد هم از اين‌كه اول داستان اسم ِ "سعد" رو كه در عربي به معني خوشبختي هستش اما نمي‌دونم چرا توي كتاب اميد معناش كرده، با معناي لفظي اون در انگليسي، يعني sad، مقايسه كرده مي‌شه حدس زد كه اوليس خان سر از امريكا در مياره و اينا.

بالاخره اگر كسي كتاب رو خوند و حظّي برد و نكته‌ي اخلاقي ديگه‌اي ازش برداشت كرد و اينا، بياد اين‌جا تا دور ِ همي يه صلوات براي اموات آقاي اشميت ختم كنيم.

در ادامه از شما دعوت مي‌شه كه در اين روزهاي با هواي پاك و برفي، به كوهستان‌هاي اطرافِ محل زندگي خود سري زده و دلي از عزاي برف در آوريد. مُرديم بس كه برف نديديم. ما هم به اتفاق ِ متعلقات! قصدِ صعود به سلسله جبالِ تله كابين ِ توچال رو داريم؛ توچال يه نفر، نبود؟!؟!؟*

*اين  رو براي دوستانِ هم‌نوردم نوشتم كه شاكي شده‌ان از اين‌كه پُستِ كوهي نمي‌گذارم.

سی‌صد و 67. به من گفتي صبوري كن، صبوري...

بـا خواندن اين شعر در وبلاگ زهرا به ياد سه خواهري افتادم كه يكي رفت و حالِ خرابِ دو ديگر را نمي دانم:

سه خواهر بودیم. یکی گفت:
«با اولین ستاره عشق خواهد آمد»
مرگ آمد و ما را بی او گذاشت.

دو خواهر بودیم. به خود می گفتم:
«مرگ خواهد آمد و تو تنها خواهی ماند.»
اما عشق او را با خود برد.

من به ناله می گفتم، به ناله می گویم:
«عشق می خواهم یا مرگ، عشق یا مرگ؟!»

و هنوز منتظرم…

* رافائل آلبرتو آریتا

پ.ن: خيلي دردناكه...خيلي خيلي...از لحظه اي كه خبر رو شنيدم يك لحظه هم فكرم آزاد نميشه...خدايا به خانواده شون و به دو خواهر باقي مانده صبر بده...خدايا، خداجون، خيلي سخته....................

مرتبط: اين نوشته از آقاي نادعلي نسب

سی‌صد و 46. مي‌شد يه رنگ بموني، نمونستي!!!

بـعد از مدت‌ها (مدت‌ها ها!!!!) عزم ِ خود را جزم مي‌نمايم (نه بابا!) كه بزنم به كوه. بعد مي‌فكرم كه چي شده حالا كه با اين‌همه كار و زندگي و كلاس و خستگي‌هاي يك هفته دوندگي (دوندگي ها!) مي‌خوام با گروه برم؟ آهان! طرح اكرام و محسنين كميته امداد امام خميني (ره) كه نه! ولي طرح تقدير از سرپرست و آخرين برنامه‌ي دوران سرپرستي ايشون هستش. ليلا هم قراره بياد كه آخر شب مي‌زنگه و به دليل آنپولانزا زدگي! اومدنش رو كنسل مي‌كنه.
سوار تاكسي مي‌شم و به صورت توفيق ِ كاملاً اجباري بايد تا دم ِ در ِ پارك جمشيديه گوش بدم به صداي يه بنده خدايي كه دلش قفل شده و كليدش هم گُم شده و هي هي مي‌گرده و پيداش نمي‌كنه؛ يكي هم نيست بگه "آخه به ما چه؟!؟" بعد كه پياده مي‌شم سرپرست خون خانِ اسبق (چيه؟ خُب دوست دارم بگم اسبق؛ اوهوم!) رو در حال ارائه لكچر براي بچه‌ها مي‌بينم. مراسم ِ سلام و معارفه با اعضاي جديد انجام مي‌شه و با كمي تاخير (فقط كمي ها!) حركت مي‌كنيم.
هميشه بالاي پارك جمشيديه رو علي رغم ِ اون‌همه پله‌ي مزخرف* دوست داشته‌ام. بارها با ليلا به اين فكر افتاديم كه بريم سراغ ِ اون سفره‌خانه‌ي سنتي متروكه و خودمون مثلاً اداره‌اش كنيم و كلي رويابافي كرديم و برنامه چيديم و آخرش هم موقع پايين اومدن از پله‌ها به غلط كردن افتاديم.
حالا در كنار هم‌گروهي‌ها و هم‌نوردهاي قديم و جديد اين راه رو مي‌ريم و خيلي كِيف مي‌ده. سرقدمي ابراهيم هم حرف نداره. به درخت ازگيل و بعدش هم زرشك كه مي‌رسيم آه از نهادِ من و ابراهيم بلند مي‌شه كه نمي‌تونيم ازشون نوش ِ جان بنماييم. بعدش هم كه مي‌رسيم به دكل؛ و از اون‌جايي كه تمامي نواحي حلق اينجانب پر از گرد و غبار شده و هر آن امكان ابطال (ريا نشه البت!) روزه‌ام مي‌ره، تصميم به بازگشت از مسير ايستگاه سه (و نه شن اسكي) مي‌گيريم كه آقاي ابراهيم هم (ريا بشه البت!) به خاطر روزه بودنشون قبول مي‌كنن و با خانم ستاره از جمع بچه‌ها خداحافظي مي‌نماييم.

پ.ن1: يخ كني...با خودمم!
پ.ن2: عنوان چه معني مي‌ده؟ از سرپرست بپرسين.
پ.ن3: آقاي ابراهيم خانِ اصلِ كُلّ لُر! حالا بالاخره "جمچالُ جَم چُنيم ببريم يا جَم چُنيم جمچالِ ببريم"؟

*مزخرف=آراسته

سی‌صد و 21. مناجات در كوهستان

آقاي غلامي با همون لبخندِ هميشگي‌ش مي‌گه: "به خاطر ِ استقبالِ بچه‌ها، يه گروهِ ديگه هم براي روز ِ يك‌شنبه قرار داديم."
راستش هر سال توي ماهِ مبارك، دانشگاه اردوي مناجات در كوهستان برگزار مي‌كنه و مسئولش هم آقاي غلامي هستش. يادتون باشه، اين‌جا اراكه؛ 1700 متر بالاتر از سطح ِ دريا، با يه عالمه كوه كه شهر رو محصور كردن. هر كس تو اين ماه دلش مي‌خواد يه جوري به خدا نزديك بشه. ما اما دلمون مي‌خواد خيلي خيلي به خدا نزديك بشيم. براي همين هم، يكي دو ساعت قبل از اذانِ مغرب راه مي‌افتيم و مي‌ريم "كوه سُرخه". فرقي هم نمي‌كنه كه اين ماهِ مبارك با پاييز ِ سردِ اراك همدم باشه.
توي سر بالايي‌ها –حالا هر چقدر هم كه نفس گير باشن- يادت مي‌ره تشنه‌اي؛ يا شايد هم گرسنه. مي‌افتي، اما زود بلند مي‌شي. تازه دستِ بقيه رو هم مي‌گيري كه نيفتن. اصلاً مي‌آيي كه درسِ ايثار بگيري. از كساني مثلِ همين آقاي غلاميِ خودمون؛ كه وقتي كفش ِ يكي از دخترا پاره شد، كفش‌هاش رو داد به اون و خودش پاي برهنه راه افتاد توي كوه. اين‌جا برات افطار كردن و غذا خوردن مهم نيست؛ فقط مي‌آيي تا خدا با دستِ نسيم ِ كوهستان صورتت رو نوازش بده و بگه: "روزه‌ات قبول!" مي‌آيي تا با تمام ِ وجود خدا رو حس كني. يه جايي –خيلي نزديكِ ابرها- سر مي‌گذاري روي سنگ‌هاي كوه و زير ِ نم نم ِ بارون نماز ِ عشق مي‌خوني؛ بعدش هم دعاي توسل رو با گروه زمزمه مي‌كني.
موقع برگشت از پناهگاه حس مي‌كني فرشته‌هاي بارون گناهانت رو شستن و بردن، شايد هم دلت رو اين‌جا جا گذاشتي؛ هر چي هست الان سبك‌تري. حالا ديگه توي سرازيريِ پر از سنگريزه‌ي كوه، نرم و رها سُر مي خوري و غش غش با دوستانت مي خندي. خدا هم خنده‌هات رو دوست داره و كاري مي‌كنه كه كوه صداي خنده‌هات رو دو برابر كنه. حالا ديگه سرما و تاريكيِ شب، تنها چيزايي هستن كه برات معنا ندارن. آخه داري با نور ِ نگاهت پايين مي‌ري و گرماي عشق توي وجودته.
مي‌رسيم پايين و آقاي غلامي مي‌گه: "دختراي گُلم! خسته نباشيد." هنوز هم لبخندِ هميشگي‌ش روي لب‌هاشه و انگار نه انگار كه خودش از همه خسته تره. اما نه! كدوم خستگي؟ توي چشم‌هاي بچه‌ها فقط شور و نشاط و انرژي موج مي‌زنه؛ مخصوصاً حالا كه مي‌فهممن يعني چي كه "خدا جانشين ِ همه‌ي نداشتن‌هاست."

 

پي‌نوشت۱: خوبيه اسباب كشي كردن اينه كه يه وقتايي يه چيزايي از گذشته صيد مي‌كني كه دلت رو با خودش مي‌بره اون دور دورا...مثلاً آبانِ 83، مثلاً روي جانپناهِ كوه سُرخه، مثلاً 22سالگي!
اين دست‌نوشته رو كه اون موقع توي نشريه دانشگاه چاپ شد، لابلای کاغذای خاطره نویسی‌ِ اون دورانم پیدا کردم و دوستش دارم؛ چون يادم ميندازه كه قبلاًها هم به كوه عقشولي بودم و مي‌رفتم. نمي دونم الان چقدر شيوه‌ي نوشتنم تغيير كرده، ولي شيوه‌ي نوشتنِ اون موقع خودم رو هم دوست دارم (به قولِ جواد شيردل خودشيفته فراهاني شده‌ام!) تازه‌اشم چون مرتبط با ماهِ مبارك بود، دلم نيومد اين‌جا نگذارمش خُب!

پي‌نوشت۲: بعد از این چند شب احیا دیگه کی خوابش می‌بره؟!؟!

سی‌صد و 7: صعود به عَلَم كوه

صـفر: دوست جان مي‌گن: هيچ راهي نداره، بايد بنويسي كه منتظرم. مي‌گم: خُب آخه نمي‌‌تونم! مي‌گن: بنويس! شده روي كاغذ بنويس و بعد تايپش كن؛ ولي بنويس. مي‌گم: اطاعت ميشه قربان! (آخ كه چقده ماه و گُل و حرف‌گوش‌كن هستم من!!!)
يك: هزار و يك دليل طي مدت دو هفته براي خودم مي‌تراشم كه نرم عَلَم كوه. اونقدر مصمم مي‌شم كه ديگه خيالم راحته كه نمي‌رم. بعدش ليلا مي‌زنگه بهم كه: چي شد؟ بالاخره مي‌ريم عَلَم كوه يا نه؟ مي‌گم: نمي‌ريم، مي‌ري. مي‌گه: اگه بريم با هم مي‌ريم. اگه نمي‌آيي، خُب نمي‌ريم. منم كه حسّاس! تصميم مي‌گيرم كه بريم.

 

پ.ن۱: اگه حوصله داشتيد انشاي من از صعود به عَلَم كوه رو در ادامه مطلب مي تونيد خونيد.

پ.ن۲: اگه حوصله نداشتيد هم نداشتيد ها! همين جا دور ِ همي خوشيم!

 

ادامه نوشته

سی‌صد و 4. اِملاء قلبي باليقين، اللهُ الله!

دلم ميخواد بنويسم اما راستش دست و دلم به نوشتن نميره و هوارتا فكر‌مشغولي و يه دل‌مشغولي و نود و نُه تا جيب‌مشغولي دارم كه هيچ وقت و حال و حوصله‌اي براي نوشتن نميذارن. تصميم گرفتم كه گزارشات دوستانم رو بگذارم. دلتون خواست بخونيدشون:

بر فراز علم کوه... از احسان

+ رفتيم علم كوه.... از رضا

و صعود به علم کوه از شاهين (که بزودی به جمع آش‌خورها می‌پیونده!)

 

پ.ن: هر چی بیشتر فکر می کنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که خدا خیلی بهم لطف داشت که تونستم برم.....خیلی ها!

سی‌صد و 2. مي آيي آيا تو با من؟

پـارسال اين موقع ها نوشتم: تا اطلاع ثانوی... و هيچ اميد نداشتم به قلّه برسم. امسال اما دلم پر از اميده...پر از آرزوهاي قشنگ قشنگ...و ذهنم پُره از خاطراتِ بسي بسيار دوست داشتني...و پُرم از يادِ عزيزاني كه اون موقع نمي شناختموش و حالا دوستانِ خوبم هستن...ليلا كه همه ي اين يك سال همراهم بوده و هيچ وقت تنهام نگذاشته...ابراهيم كه هنوز كه هنوزه مثل ِ همون موقع مهربونه و ليدر در سايه، احسان كه وقتي هست كلي بهمون روحيه ميده و شادمون ميكنه، شاهين با اون انواع و اقسام ِ چاقوهاش، مرجان كه حالا غصه ام گرفته كه نمي تونه باهامون بياد عَلَم كوه... آقاي قدسي و بقيه كه اين روزا كمتر مي بينمشون...

حالا هم فعلاً با اجازه مرخص ميشم جهت رسيدن به قلّه ي عَلَم كوه...برام دعا كنيد.

پي نوشت:

مي آيي آيا تو با من
من مي روم، مي روم كوه
جامانده يك كوله پشتي
بر شانه هاي عَلَم كوه

"عرفان نظر آهاري"

+ این گزارش ِ خواندني ِ آقاي ابراهيم از صعود به دماوند