853: میلاد یک خواهر خوب

امروز روز میلاد معصومه مهربانیهاست. دیروز از شهری که در آن به خاک سپرده شده بود گذشتم و چه دلگرمی خوبی بود برای این روزهای بیرقراری دلم. دلم که بیقرار می شود اول فکر می کنم آشوبی تازه به پا شده، بعد یادم می افتد که نه! آشوبی نیست! سنجاقک نشسته توی دلم است که هی به در و دیوار دلم می کوبد تا بیرون بیاید.

خدایا از این سنجاقکها نصیب همه آرزومندانش بکن... آمین

852: وقتی زندگی روال جدید می گیرد یا چگونه به زندگی بازگشتم؟

یک روز فکر کردم اینجا دفتر خاطرات مجازی ام باشد اما بعد و بعدتر اپلیکیشن ها و زندگی اندرویدی مرا از نوشتن و ثبت و ضبط کلمات بازداشتند. زندگی اندرویدی یعنی زیستن در عکسها و من عاشق عکسها هستم. نیاز به زیستن در کلمات را هم به همان اندازه عشق به عکسها حس می کنم و دوست دارم این روزها بیشتر بنویسم. گاهی تلنگری کوچک می تواند موتور محرک نوشتن شود و موتور محرک نوشتن. مثل دیروز بود که روز زن بود و دومین روز زنی که من یک خانم خانه بودم و همسرم روزم را تبریک گفت. گفت؟ نگفت؟ بله بله گفت! 

846: شنبه ... است

1. کارهای تلنبار شده ای که از هفته قبل به این هفته منتقل شدن

2. کتابِ نخونده، کتابِ نخونده، کتابِ نخونده!

3. قسط وام

4. شام چی بپزم؟!

5. خیاطی دوست دارم اما کو وقت؟!

6. آبان ماهِ عشق

7. مشهد

8. ترجمه ها کِی حاضر میشن؟

9. کار جدید

10. مطالبات کار قدیم

...

فکر و خیالات امروز و تقریبا این چند روز

844:

امروز حس کردم چقدر دلم بودن توی خونه رو می طلبه. دوست دارم خونه باشم و با فضای دل انگیزی که برای خودمون ساختیم سرگرم و مشغول کنم خودم رو. برای خودم فضای هنرمندانهء کارگاهی راه بندازم؛ برای خیاطی هام، بافتنی و گلدوزی، طراحی و نقاشی که جدیدا بهش علاقه مند شده ام. اما نمیشه! باید برم سر کار و اون محیط دلنشین رو ترک کنم. چند روز پیش عصری که بر میگشتم خونه (که دیگه تقریبا شب شده بود) راننده تاکسی شروع کرد از قرض و قسط و بدهی هاش گفت. لجم در اومد از ناشکری هاش. گفتمش که ما هم همینطوریم آقا. همه همینطورن. منم قسط دارم و حقوقم رو واریز نکردن و هزار و یک مشکل دارم اما نمیشه که همش از غم و غصه بگیم. گفت مثلا خود شما الان خسته و کوفته از سر کار داری میری خونه تازه باید بایستی پای گاز آشپزی و بعد هم کار خونه و... حرفش رو قطع کردم و گفتم اگه همینطوری ادامه بدی که من اشکم سرازیر میشه. من با وجود خستگی دارم با شوق و ذوق میرم خونه. خداروشکر که سلامت هستیم و زندگی خوبی داریم. مشکلات به مرور زمان حل میشن و آدم نباید ناامید بشه...

راستش ته دلم یه ذره از حرفهاش خالی شده بود اما وقتی رسیدم خونه یه شام خوشمزه پختم و چهارمین ماهگرد عروسیمون رو با هم جشن گرفتیم و هیچ خبری هم از خستگی و کوفتگی نبودم.

یکی میگفت "اگه نگیم و نخندیم/پیاز میشیم می گندیم"

پس لطفا پیاز نباشیم

شاد باشیم و شادی رو ترویج کنیم:)

این هم از شام خوشمزه دیشب

838: همگی دعوتیم...

توی تلگرام به یه کانالی اضافه شدم که دعوت به نوشتن در وبلاگ بود. از این ایده خوشم اومد مخصوصا که همزمان شد با حس و حال خوب خودم. حس و حال برگشت به هجده سالگی توی محیط کاری که آدمهاش و کارش رو دوست داری. احساس سرخوشی نابی دارم که دلم میخواد پایدار بمونه.

سرخوشی های بزرگتری هم هست. داشتن همراهی که همه جا تعریف و تمجیدش هست، کسی که دلت میخواد به همه جار بزنی: آی آدمها! یکی از بهترینهایی که بین شماست صمیمی ترین دوست منه. اصلا سخته به کار بردن واژه همسر به تنهایی! دوست و همسر بهتره

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید....

دوست دارم از دلخوشیهای جاری این روزهام بنویسم و کمتر غر بزنم و بیشتر بخندم و بیشترتر از قبل خدا رو شکر کنم.

همگی دعوتیم به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی

836: دفترچه مجازی من

یه روزایی بود توی دهه طلایی هشتاد از زندگیم، دفتر پشت دفتر از روزمرگی ها و دلنوشته هام پر میشد. خخخ! شعر هم میگفتم حتی!😉 اون روزا با اینکه نه کسی توی زندگیم بود و نه حرفهای مهمی داشتم برای نوشتن، شصت تا قفل و بست میگذاشتم روی دفترچه هام. یادمه حتی توی یکیشون از سیستم آهنگین کردن جعبه های شکلات استفاده کرده بودم که وقتی کسی دفتر رو باز میکرد آهنگ میزد که یعنی مثلا من بفهمم😁 حالا اگه اصلا من توی خونه نبودم چی؟! هیچی! خلاصه که همهء نوشتنهام با ترس و لرز بود و روزی صدبار آرزوی داشتن وبلاگ رو میکردم که کسی ندونه و نشناسه و نخونه و ... خب الان در آستانهء هشت سالگی وبلاگم هستم. وبلاگی که امسال سرجمع ده تا پست هم به زور توش نوشتم؛ اما دوسش دارم. کمتر اینجا نوشتم چون دوباره برگشته ام به روزهای کاغذ و قلم. به روزایی که در به در شهرکتابها رو میگشتم که کاغذ دفترم دست انداز نداشته باشه و خودکاری که باهاش می نویسم حتما روان باشه و چه و چه. ولی دوست دارم از فصلهای جدید و ناشناس زندگیم اینجا باز هم بنویسم. از سفرنامه ها و گزارش برنامه ها و شادی ها و اشک هامون... که اینا همه شون قشنگی های زندگی و عمر هستن😊

769: گفت تا تو غم نخوری....

دلتنگم از بیداد زمانه. اصلا مگر زمانه رقم می زند این غمهای نو رسیده به مبارکبادمان را؟ چه میدانم چه خفته در پس تقدیر؟ نوعروس هم که باشی، پنجه های خفقان آور سرطان چنان بی حیاست که اجازهء رخنه در جان تو را به خودش داده. من مبهوتم...من غمگینم...من نای گریستن هم ندارم چه برسد به نوشتن! چگونه و چرا و چه موقع سوالم نیست؛ سوال ندارم اصلا. انتظار معجزه دارم بی چون و چرا. نوعروس مان را به خودت می سپارم خداجان جانم...  

768: پنجاه قدم آخر

بعد از ده روز انتظار برای رفتن به سینما و دیدن فیلمی از جشنواره، بالاخره این توفیق دیشب دست داد! اوایل فیلم خوشحال بودم که فیلمی از کیومرث پوراحمد قراره ببینم و طعم شیرین شب یلدا رو برام تکرار می‌کنه؛ زهی خیال باطل! از یک سوم فیلم هِی‌هِی سرم رو گرفتم و قلبم به درد اومد و رنج کشیدم و ... قرار نیست آدم با دیدن فیلم جنگی، فیلمی که به نجف‌آبادی‌ها تقدیم شده، شکنجه بکشه؛ قراره؟! جلوه‌های ویژه چندان جالب نبود. نقطه عطف‌های فیلمنامه توی همون یک سوم اول بود و بعد از اون هی کش دادن بی‌خودی! کاش همون موقع که هاوژین هرمز رو نجات می‌داد، فیلم هم تموم می‌شد؛ نه این‌که هزار و یک بلا سر بابک حمیدیان طفلک بیارن و آخرش هم دِی لیود هپی‌لی اِور اَفتر! بگذریم... شاید هم زیادی دارم اغراق می کنم. اصلاً آیا درسته منی که خودم بلد نیستم فیلمنامه بنویسم و فیلم بسازم، بیام فیلمی که این‌قدر براش زحمت کشیده شده رو نقد کنم؟ در مورد این فیلم این دو تا نقد هم بخونین اگه دلتون خواست: + و +

قسمت‌هایی از مراسم اختتامیه رو توی همون سینما دیدیم. دیدم همه برای رضا عطاران خوشحالن، گفتم منم خوشحال باشم. شما هم اون جُکی که راجع به سیمرغ‌هاش گفت یادتون بندازید و بخندید ;)

767: حرف باید خودش بیاد!

یه عاااااااااااااالمه حرف دارم اما مجال گفتنشون نیست. بس که وقت کم دارم و وقتایی هم که میام بنویسم، به صفحه سفید خیره میشم. همین‌جوری ها! نه که خدای نکرده فکر کنید بیماری، جنونی، معلولیت نوشتاری چیزی دارم! دیروز دیدم دیگه خیلی چیزها رو ننوشته‌ام. توی گوشی‌م شروع کردم به نوشتن کلیدواژه اون چیزهایی که توی ذهنمه. می‌خواستم همون رو بگذارم به عنوان پُست اما دیدم خیلی خنده‌دار شد. در مجموع یکی از مهم‌ترین اتفاقاتی که پیش اومد این بود که شنبه رفتم اراک! من؟! طفل گریزپای از دانشگاه و اون شهر؟! من رفتم اراک؟! بله؛ خودم هم هنوز باورم نمیشه! رفتم دانشگاه‌مون و بعد از دوازده سال هنوز همون شکلی بود. خوشم میاد که با گذشت زمان تغییر نکرده. همون سال هشتاد هم که من وارد دانشگاه شدم ساختمونای دانشگاه قدیمی‌طور و دلنشین بودن؛ الان بیشتر. اتفاق خوبی هم که اون‌جا برام افتاد و خبر خوبی که شنیدم، شاید باعث شد اون غمی که با شنیدن اسم اراک توی دلم میومد از بین بره.

پ.ن: می‌دونم که آخرش هم نوشتهء بی سر و تهی شد؛ چون نتونستم بنویسم اونی که می‌خواستم رو!

765: با این‌جور آدما مهربون باشین؛ دست خودشون نیست!

امروز شهرداری یکی از مناطق بودم. بعد از این‌همه سال که توی این واحد دفاتر می‌رم و کار انجام می‌دم، کارم به آقای ف افتاده بود. چند دقیقه‌ای سر میزش ایستادم تا بالاخره با زور و هزار منت کارم رو انجام داد. بعد اومدم اتاق رئیس حسابداری و هم‌زمان آقای ف هم اومد و آقای رئیس به ایشون گفت یه کار دیگه هم برای من انجام بده. از اتاق رئیس که اومدم بیرون، خانم منشی‌ش، که حتی سلام علیک هم باهاش ندارم، با دست اشاره کرد برم جلو و یواشی بهم گفت آقای ف شوهر منه!

:|

763: چه کسی ایدهء مرا قورت داد!

یک زمانی خیلی بی‌پول بودم؛ از الان هم بدتر! افتاده بودم به جان ترجمه‌های دانشجویی بچه‌ها در خواب‌گاه. آن‌ها درس می‌خواندند و امتحان می‌دادند و بیست و نوزده می‌گرفتند؛ من شبِ امتحان ژئوفیزیک مقاله‌های بی‌ربطِ زیست‌شناسی و علوم اجتماعی! ترجمه می‌کردم و صبح با چشمان پُف‌آلود سر جلسه حاضر می‌شدم. خنگ بودم بس که! بگذریم... یک روز فهمیدم احمقانه‌ترین راه کسب درآمد، همین ترجمه* است. روزی این را فهمیدم که صَنَم‌بَر (یکی از بچه‌های خواب‌گاه) شروع کرد به چانه‌زنی در مورد قیمت ترجمه و با آن لهجه‌ء عجیبش اصرار داشت که تخفیف دانشجویی برایش در نظر بگیرم! هیچ هم زیر بار نمی‌رفت که من خودم هم دانشجو هستم و از درس و خوابم زده‌ام تا ترجمه‌های ایشان را به موقع آماده کنم. خلاصه عطای ترجمه را به لقایش بخشیدم و افتادم به جان روزنامه‌ها. دنبال کار؟ نه! کار پیدا نمی‌شد توی آن اراکِ سردِ بی‌آشنا! دنبال جشن‌واره‌ها و مسابقه‌های شعر و داستان و طراحی لوگو و غیره بودم. برای جایزهء هر کدام از مسابقه‌ها هم یک برنامه‌ریزی می‌کردم: آخرین کتاب قیصر، هاپو خوشگلهء مغازه یاشار، لوسیون بدن نیوآ (سطح توقع!) شکرخدا هیچ‌کدام هم نتیجه نداد. تنها باری که در مسابقه‌ای برنده شدم، وقتی بود که توی حیاط دانشگاه یک برگه مسابقه بهداشت پیدا کردم و با خودم بردم خواب‌گاه. هم‌اتاقی‌ام سوالات برگه را جواب داد و به جای اسم خودش اسم من را نوشت. یک ربع سکه بُردم و سی‌هزارتومان فروختمش؛ نصف زهرا، نصف من!

این روزها هنوز هم ترجمه قبول می‌کنم و حتی چنین مسابقه‌هایی هم نمی‌تواند وسوسه‌ام کند؛ بس که می‌دانم شهرداری بی‌پول تر از این حرف‌هاست. بس که می‌دانم اگر راست می‌گفت مطالبات پنج‌سالهء شرکت آشغالی ما را می‌داد! ولی شما اگر خواستید و ایده‌ای داشتید، بد نیست شرکت کنید.

*تکمله: نظر به نگرانی برخی از دوستان و توهین تلقی شدن این متن به مترجمان بزرگ و نامی، بنده از همین تریبون اعلام می دارم که منظورم از همین ترجمه، ترجمهء دانشجویی بود و لاغیر. توضیح دیگه ای ندارم چون در هر صورت بنده در این متن مقصر شناخته شده ام. با این حال از محضر همون بزرگان ترجمه عذر میخوام اگر شائبهء توهین بوجود اومده...

761: خودِ اون روزام رو یادم نیست!

در راستای دیدار با دوستانم بعد از 16 سال! دوستانم خاطراتی تعریف می‌کردن که من شاخ درآوردم از بچه پررو بودن و درس نخون بودنم. بعد جالبیه قضیه این‌جاست که همیشه خدا شاگرد اول مدرسه هم بودم!!! با این دوستانم از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم. مثلاً من به الی گفتم: "اونی که کلاس پنجم مقنعه‌ات رو روی بخاری سوزوند من بودما." اونم بهم گفت: "اینو که خودم می‌دونستم و اصلاً مهم نبود. از اون بدتر اینه که یه روز خانم خدادادی تو رو صدا زد بری مشق‌هات رو نشون بدی، بعد تو خیلی خونسرد دفتر منو برداشتی بردی و من تا آخر زنگ داشتم از ترس می‌مُردم که اگه به من بگه مشق‌هات کو چی بگم." گفتم: "خُب دیوونه! اگه صدات می‌کرد می‌گفتی که من دفترت رو برداشتم. کاری نداشت که!" گفت: "لعنتی! آخه تو شاگرد اول بودی، کسی به تو شک نمی‌کرد! متهم در هر حال من بودم!"

یا حرف از المپیاد زبان انگلیسی شد که من تابستون بعد از سوم راهنمایی توی اون المپیاد اول شده بودم و کلی بنر و پلاکارد زده بودن جلوی مدرسه برام. اون‌وقت راهنمایی و دبیرستان‌مون کنار هم بود. بعد سال اول دبیرستان جلسه دوم زبان بود که مشق ننوشته بودم و زینب رو مجبور کردم مشق‌های زبانم رو سر کلاس بنویسه. معلمه اومد بالای سرم و هُم وُرک‌هام رو دید و گفت: "اونی که المپیاد زبان اول شده تویی؟" گفتم: "بله." گفت: "از دست‌خط خرچنگ قورباغه‌ایت معلومه!" بعد هم تا چند جلسه آدم حسابم نمی‌کرد!

دیدار دوستای قدیمی خیلی خوبه... کاش ادامه داشته باشه این دیدارهامون؛ شاید خاطرات بیشتری یادمون بیاد و با هم بخندیم و غم این روزا از دل‌مون بره.

760: شبکه کتاب تاچارا

دیروز از اون پنجشنبه‌های هیجانی بود؛ همه‌ش بدو بدو! صبح که سر ِ کار بودم و جنگ اعصاب!!! ظهر هم با دوستان قدیمی مدرسه‌ام قرار داشتم که خیلی بامزه بود بعد از 16 سال دیدنشون. عصری هم به مراسم رونمایی از سایت کتاب تاچارا دعوت شده بودیم که البته من دعوت نبودما! همراه بودم ;) 

تاچارا اسم سالن کتاب‌خانه‌ در تخت جمشیده. این سایت برای فروش برخطِ کتاب طراحی شده (حالا نه که همه کلمه‌هام فارسی بودن تا حالا! به جای آنلاین می‌گم "برخط") و انصافاً همون اول که وارد سایت می‌شی می‌بینی که بیشتر از فروش کتاب، خودِ کتاب هستش که اهمیت ویژه داره. الهی شکر! چهارتا آدم هنوز دور و برمون هستن که دلشون برای کتاب و کتاب‌خوانی بتپه و تلاش کنن اوضاع رو بهتر کنن.

+

من که هر روز و هر ساعت و هر لحظه در حسرت داشتن یک کتاب‌فروشی از آنِ خودمم؛ شما چطور؟

759: بهمن شد!

+

یک بعدازظهر زمستونی گرم و خوب در کنار دوست‌جانم


* راستی تقویم قلب‌قلبی لی‌لی جانم رو از دست ندید. می‌دونم که تعداد محدودی ازش مونده. این تقویم در قطع A5 هستش و به همراه همون ماگ قلبی که در زمینه عکسهای تقویم دیده میشه، ارائه شده. من که عاشق تقویم پارسالش بودم و به این ماگ قلبیه هم حسابی عقشولی‌ام؛ خودم بخرم یا برام هدیه خریده میشه آیا؟! ;)

757: از چشمهء ما کتاب خیزد

دیروز رفتم نشر چشمه. می‌خواستم بُخارا رو بگیرم. حسن کیائیان نازنین بود و اردشیر رستمی. نشسته بودن و داشتن در مورد تقویم‌های سال 93 و طرح‌های آقای رستمی صحبت می‌کردن. چقدر این آقای کیائیان دوست‌داشتنی هستن؛ هر چی بگم کم گفتم! رفتم سراغ بُخارا که گرون بود؛ پونزده هزارتومان! اما عکس سایه جان روش نقش بسته بود و مطالب جشن‌نامه در مورد ایشون بود، فلذا خریدمش. بعد فکر کردم چرا من هنوز "حافظ به سعی سایه" رو ندارم؟ برگشتم شرکت و خیلی اتفاقی و بنا بر کنسل شدنِ کلاس عصرم، گذرمون افتاد به نشر مثلث. فضای جمع و جوری داره که به ویترینش و اون در چوبی قشنگش نمیاد. کاش بزرگ‌تر بود! کاش دفترچه‌های خوشگلش هم اونقدر گرون نبود! سیزده هزار تومن! من که این آخر ماهیه همین‌جوریش هم کم آوردم، پس بی‌خیال همهء دفترچه‌های خوشگل و خوش‌رنگ دنیا. خانم فروشنده اصرار اصرار که من کمک‌تون کنم در خرید کتاب و اینا. گفتم یه سنگی بندازم جلوی پاش که بی‌خیالِ بشه و بذاره خودمون بچرخیم و حالشو ببریم. گفتم: حافظ به سعی سایه. دوید طرف یه قفسه و گفت یه دونه چاپ نودش رو داریم که هنوز گرون نکردیم. من: . آخه چرا منو توی این موقعیت قرار می‌دی خداجونم؟!؟

اگر گمان می‌برید که در این وانفسای بی‌پولی! من بدون حافظ جانِ سایه جان از نشر مثلث بیرون آمدم، سخت در اشتباهید. طی عملیاتی محیرالعقول و فردین‌منشانه! ابراهیم جان این کتاب رو برام به زوووووووووووور هدیه خریدن که بنده از همین تریبون هوارتا سپاس به سمت ایشون پرتاب می‌کنم

به جون خودم اگه من اصلاً راضی نبوده باشم به این امر


756: سلام آقای خوبم

دخترک توی مترو کنارم نشسته بود و به مادرش گیر داده بود این چیه اینجا نوشته؟ مامانش گفت دعای فرج. باز پرسید، باز مامانش همینو گفت. بعد کلافه شد گفت دعای فرج چیه دیگه؟ مامانش شروع کرد به خوندن دعا! بچه هم عصبانی از اینکه نمی فهمه، خواست کتابو پرت کنه... خب قبل از اینکه پرت کنه، من گوشیم رو بهش نشون دادم و بعد ازش عکس انداختم و در نهایت به جای کتاب، حواسش پرت شد ;)

753:

روزهایی هست که شادی. بعد هِی‌هِی زور می‌زنی تا بنویسی از شادی‌هات و دوستانت رو هم شاد کنی؛ اما می‌ترسی. ترس از این‌که نکنه غم صدای شادیت رو بشنوه و حسودی‌ش بشه و ییهو یه عالمه غم بشینه جای خوشی‌هات. روزهایی هم هست، مثل همین روزها، که یه دنیا غم توی دلته و فکر می‌کنی ننویسم بهتره؛ نکنه که عزیزی بخونه و دلگیر بشه. امروز می‌خواستم بدونم زن‌عمو توی کدوم قطعه بهشت زهرا آروم گرفته. بعد به جای این‌که توی سرچ دنبال سامانهء جستجوی اموات بگردم، وبلاگ حسین نوروزی رو باز کردم. شنیدید می‌گن وقتی خیلی غم داری برو قبرستون، وقتی خیلی شادی برو قبرستون. منم وقت‌هایی که خیلی غم دارم یا خیلی شادم به وبلاگ گاوخونی سرک می‌کشم که خیلی وقته درش تخته است. می‌رم که سکرت گاردن رو از اون‌جا بشنوم که اونم دیگه پخش نمی‌شه. غمم یه دنیاست! دو تا از عزیزانم مشکلاتی براشون پیش اومده که قلبم رو به درد آورده... یکی اسیر بیمارستان شده و برای بهبودی مریضش داره تلاش می‌کنه؛ اون یکی هم گرچه هنوز اسیر بیمارستان نشده اما به زودی می‌شه و ازتون می‌خوام از صمیم قلب برای این دو تا عزیزان دل من دعا کنید. تحمل این‌که آدم خودش دردی توی بدنش داشته باشه خیلی آسون‌تر از اینه که ببینه یکی از اعضاء خانواده‌اش درد می‌کشن. دعا کنید خدا سلامتی و شادی رو به خانواده این دوستانم برگردونه. خودم هم توی این روزها کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن. با بچه‌های محل کارمون ختم صلوات گرفتیم. اگر دوست داشتید توی این راه با ما همراه بشید، با صلوات به نیت سلامتی این دو عزیز و بقیه بیماران، دلمون رو گرم کنید.

پ.ن: دوتاتون برام عزیزید؛ خانواده‌هاتون هم همین‌طور. محکم باشید و امیدتون به خدا باشه که ناامیدمون نمی‌گذاره.

752: 2014

یادم باشد اینبار که خواستم دل نازکت را بشکنم، انگشت کوچکم را گاز بگیرم؛ جوری که نفسم از دردش بند بیاید. یادم باشد خوب که درد گرفت و حسابی که اشک در چشمانم جمع شد، به خودم بگویم دردِ دیدنِ رنگِ غم در چشمان تو از این حرفها هم بیشتر است. یادم باشد به خودم سخت بگیرم، نه به تو. یادم باشد تنبیهم از این به بعد این باشد که اگر آزردمت، تو را در کنارم نداشته باشم؛ که سخت‌ترین تنبیه عالم است. یادم باشد که هر روز و روزی هزار هزار بار بیشتر از دیروز دوستت دارم و با حماقت، بنیان دوست داشتنم را به هم نریزم. یادم باشد، یادم هست، یادم خواهد ماند که تو بهترینِ منی :*


پ.ن: حالا سال نوی من نیست، نباشد! تصمیم نوی من که هست.

748: من این سیصد و شصت و پنج روزا رو...

داشتم فکر می‌کردم برنامه‌ریزی کنم برای ماگ‌ها و چای‌هام. یه جور عادلانه‌ای که دلخور نشن ازم. که هر روز فقط لیوان شیشه‌ای‌م که عکس قوری داره رو استفاده نکنم؛ بقیه‌ها هم دل دارن خُب! خریدم‌شون که دق‌شون بدم و از پُشت شیشه زُل بزنن که بالاخره یه روزی روزگاری تصمیم به استفاده ازشون بگیرم؟ از امروز براشون برنامه می‌گذارم که هر روز که خونه‌ام، یکی‌شون مورد استفاده قرار بگیرن. وضعیت چای‌هام اسفناک‌تره! مثلاً سوزنم گیر می‌کنه روی سیب دارچین و بقیهء تی‌بگ‌هام دچار افسردگی ماژور می‌شن. یا یه مدت فقط چای لیمویی. آخه این که نشد! درست که چای و ماگ زیاد دارم؛ باید عدالت برقرار باشه خُب ;)

توی برنامه‌ام گمونم هر روزِ سال رو با یک ماگ جدید و یک طعم جدید از چای سر کنم :D

+

این دو تا رو هم تازگیا هدیه گرفتم... از طرف دو تا از بهترین دوستانم. تنک یوتون باشه بسی :)

746: من؛ خودشیفته‌ای که یه دوست خیلی خیلی خوب داره...

آرزوی عزیزم هست که ساعتها و ساعتها حضوری یا تلفنی در مورد نویسنده ها و شاعرا، کتابها و انتشارات حرف می زنیم! غروبا اس ام اسی هماهنگ می کنیم که الان چه دم‌نوشی رو با چه کتابی همزمان بنوشیم و بخونیم! در مورد وبلاگامون حرف می زنیم! درباره آدمهایی که میان و میرن و ردپاهایی که می زارن! در مورد آرزوهامون! غم هامون! و شادی هامون! ایده هایی که توی ذهنمون میان! ایده های مشترک زیادی که داریم و امیدوارم که حداقل چندتاییشون رو به نتیجه برسونیم. به نظرم دوست خوب اونیه که با یادآوری اسمش لبخند روی لبامون بشینه. مثل هر اس ام اس اول صبحم که می رسه و آرزو نوشته : سلام دوست جان! صبح قشنگت به شادی!

خدا رو سپاس برای بودنت و وجود نازنینت لی لی جانم