731: روز جهانی دکمه

امروز به میلادی شانزدهم نوامبره و روز جهانی دُکمه یا  تکمه است. یکی از آیکون‌های جذاب خیاطی برای من همین دُکمه‌های مختلفه. یعنی این‌طوری که اول یه دُکمه رو می‌بینم و بهش عاشق می‌شم، بعد تصمیم می‌گیرم که براش لباس بدوزم. مثلاً این دو تا رو ببینین:

+

فوتبالی و خندان! براشون یه ژاکت بچه‌گونه بافتم و بعد هم که خُب ژاکت بدون کلاه کی دیده؟ مجبور شدم کلاهش رو هم ببافم.

دربارهء دکمه داستان‌های جالبی هست. این‌جا می‌گه قدیما هر کی پول‌دارتر بوده، دکمه‌های لباسش بیش‌تر بوده و گاهی لباس یه مرد اشراف‌زاده 70تا دکمه داشته! من الان شمردم و دیدم سر جمع 12تا دکمه داره لباس‌های الانم. شما هم همین الان بشمرید ببینم چقدر ثروتمندید :D ;)

یا یه جا دیگه اومده "چون بیشتر مردم با دست راست کار می کنند به همین سبب دکمه های لباس را سمت راست می دوختند تا افرادی که راست دست هستند به آسانی بتوانند دکمه های لباس خود را باز کرده یا ببندند. زنان اشرافی و ثروتمند جامعه در آن زمان هیچ گاه لباس خود را شخصاً به تن نمی‌کردند، بلکه خدمتکاری داشتند که این کار را برایشان انجام می‌داد. چون خدمتکار برای بستن یا گشودن دکمه لباس بانوی خود مقابل او قرار می‌گرفت، دوزندگان لباس زنانه معمولاً دکمه لباس را در سمتی قرار می‌دادند که خدمتکار بتواند به راحتی با دست راست خود آنها را باز کرده یا ببندد. از این رو دکمه لباس زنانه را سمت چپ می‌دوختند، هرچند امروزه استفاده از دکمه عمومیت یافته و دیگر از خدمتکاران خبری نیست، اما هنوز هم این اصل به قوت خود باقی مانده و دکمه‌های لباس‌های زنانه سمت چپ دوخته می‌شود. در حالی که بستن دکمه چپ برای خانم‌ها اغلب مشکل است...!!!"

در حال حاضر هم یکی از برندهای خلاق دکمه در ایران "شیرین دکمه" است که کارهاش حسابی دیدنیه؛ یه کوچولو هم گرونه البت. این‌جا هم می‌تونید در مورد آفرینندهء این برند بخونید.

من تا حالا وقت نکرده‌ام همهء دکمه‌هایی که دارم رو بشمرم. تنها باری هم که دکمه‌ها رو منظم کنار هم چیدم، دفعه‌ای بود که هم‌کارم یه تعداد از دکمه اضافی‌های خونه‌شون رو برام آورده بود. فکر کنم سال 89 اینا... اینم عکسش که به یاد مهدیهء نازنینم می‌گذارمش. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

+


723: ای حُسن یوسف دکمهء پیراهن تو

دارم میرم به دیدن یک دوست... و بسیار شادم. آخر هفتهء همگی خوش :)

720: عید غدیر است؛ مبارک باشد!

از دوستداشتنی‌هایِ این روزام این باغ‌بالکنی شرکتمونه که از یه گلدون شروع شد و حالا همینجور داره افزایش جمعیت می‌ده. برای اون دوتا گلدون پایینی هم از قوطی‌های فلزی چای که توی خونه داشتم استفاده کردم:

دیروز هم کاموافروشی‌های میدان حسن‌آباد دو بار منو طلبیدن و توی این بی‌پولی و بی‌حقوقی، باز هم کاموا خریدم:

این جملهء بسیار زیبا هم روی ماگ چای آقای مغازه‌دار بود: "بنمای چهره‌ات را تا دل قرار گیرد"

و در آخر عید همگی مبارک... اینم عیدی‌هایی که من جمع کردم:


699: جمعهء دارآبادی

حالا که حرف پاییز همه‌جا هست باید بگم که بهترین فصل برای استفاده از طبیعت و کوهستان، به نظر من، پاییزه. اگر حواس‌تون باشه و به موقع خودتون رو بپوشونید تا سرما نخورید، هم هوا خوبه و هم مناظر زیبا هستن. توی درّه‌ها و کوه‌های اطراف هزار و یک رنگ می‌بینید که مسحورتون میکنه. این هفته ما دارآباد بودیم و به زالزالک و گردو و شادی و خنده گذشت. ابتدای مسیر دارآباد یه کافه هست به اسم "سربند‌غلاک" که دمنوش‌کده داره و حسابی از دیدنش سر شوق اومدم:




اگر شما هم مثل من به دم‌نوش‌ها علاقه‌مند هستید پیشنهاد می‌دم به این صفحه چای‌شناسی یه سر بزنید.

موقع برگشت این دو تا آقاپسر شیطون رو دیدیم که با باباشون اومده بودن کوه. بهشون سلام کردم و به دستگیره‌های روی لباس سمت چپیه علاقه نشون دادم که گفت: "این‌ها که بهم وصله دستگیره‌های کوهنوردی هستن" و در حالی‌که حسابی فاز پُز دادن برداشته بود گفت: "توی مغازه‌ها دنبالش نگردی که بخری ها! من خودم این‌ها رو اختراع کردم و ساخته‌ام. خیلی توی کوهنوردی کاربرد داره!"


من عاشق این‌جور خلاقیت‌های بچه‌ها هستم. فکر کن! باباش بهش گفته عصری می‌ریم کوه و ایشون نشسته این دستگیره‌ها رو اختراع کرده تا کوهنوردها رو نجات بده و .... خدایا شکرت که این کوچولوها رو بهم نشون می‌دی تا امیدم رو به زندگی از دست ندم :)

691: آخر هفته همگی خوش!


پ.ن: زندگی چقدر نورانی‌تر و دلچسب‌تره وقتی این نوشتهء دوست‌جانت رو میخونی...

681: قلاب‌بافی مربعی (granny square)

چند وقت پیش توی این پُستم عکس جامدادیِ قلاب‌بافی‌ رو گذاشته بودم که چند تا از دوستانم خواستن آموزش این نوع قلاب‌بافی رو براشون بگذارم. خُب اول از هم بگم که واقعاً کار سختی بود که هم ببافم و هم عکس بگیرم و کلاً ژانگولری بود در نوع خودش ;) بعد هم این‌که دوستانی که از این نوشته‌های مربوط به قلاب‌بافی استفاده می‌کنن لطف کنن عکس کارهای خودشون رو برام بگذارن تا منم دل‌گرم بشم که این‌همه سختی کشیدن برای یک پُست، بالاخره نتیجه‌ای هم داشته و کسی یا کسانی بودن که ازش استفاده کنن. و سوم این‌که این الگو مجانی نیست... فلذا! اگر ازش استفاده کردید، لطفاً! باید! روی "همین الان می خواهم به محک کمک کنم" کلیک کنید و در حد توان‌تون... در حد همون هزارتومنی که توی بنرهای موسسه محک هست، به کودکان سرطانی کمک کنید. پاینده باشید و سپاس از مهربانی‌تون :)

همین الان می خواهم به محک کمک کنم

ادامه

ادامه نوشته

675: هفته‌ای که گذشت به روایت تصویر و اندکی توضیح

1. بعد از کمتر از یک‌سال رفتیم دماوند و این‌بار تا پناه‌گاه بارگاه سوم. ارتفاع این پناه‌گاه 4200متره و در جبهه جنوبی قله دماوند قرار داره:

دلایل‌مون برای قله نرفتن این بود که 1. وقت نداشتیم: پنجشنبه توی گوسفندسرا که شروع مسیر هستش افطار کردیم و ساعت ده شب راه افتادیم به سمت بارگاه سوم و پاسی از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم. شنبه هم می‌خواستیم بریم سر کار. پس قله کنسل! 2. آمادگی نداشتیم: بعد از حدود یک‌سال، منِ سابقاً پاشکسته و ایشونِ سابقاً کمرشکسته و اون یکی ایشونِ تازه‌کوهنوردشده، کوهنوردی کردیم. این شد که تازشم به صعودمون به ارتفاع 4200متر کلی هم مفتخرالسادات بشیم! ;)

* منظور از "لفتگاه" سرویس بهداشتی می‌باشد!

2. کتاب‌فروشی جرعه تعطیل شد! :(

قبلاً از این "سه‌متری‌ترین کتاب‌فروشی تهران" نوشته بودم که توی مترو هفت‌تیر بود. چند وقت بود که کتاب‌هاشون رو حراج سی درصدی گذاشته بودن و بالاخره هم چند روز پیش با این صحنه مواجه شدم. صد البته که کلی تاثربرانگیز و تفکربرانگیزه! با چه ذوق و شوقی از این کتاب‌فروشی نوشته بودم: این‌جا و این‌جا. یعنی این‌که این کتاب‌فروشی یک‌سال بیشتر دوام نیاورد...هیهات!

3. خُب از تلخی‌ها بگذریم... برای این‌که کام‌تون شیرین بشه، دعوتتون می‌کنم به خوندن یه کتاب خوووووب که توی این هفته داشتم می خوندم و یک لحظه هم نتونستم زمین بگذارمش:

کتاب "پیر پرنیان اندیش" در صحبت سایه که از انتشارات سخنه و از همین تریبون سپاس از آقای عابس قدسثی که این کتاب رو از ایشون هدیه گرفتم! البته فعلاً جلد یک رو تموم کرده‌ام و پیش به سوی جلد دوم.

4. این دو مورد هم اضافه میشن به ویش لیست بنده:

اولی تی بگ 25تایی با جعبه فلزی اتوبوسه که به خاطر جعبه‌اش دوستش دارم. دومی هم سینی پرنده آیکیا. اولی ده هزار تومنه و نمی‌دونم چرا خسیس‌بازی درآوردم و نخریدمش. دومی اما حدوداً پنجاه هزار تومنه!!!

5. اینم دسته گُل دیروزمه:

پنج‌شنبه از وقتی بیدار شدم رفتم سر وقت پتوی بچه اما بعدش حوصله‌م سر رفت و خواستم یه کار جدید بکنم و نتیجه‌ش شد این کیف زیپی شب‌رنگ. منم توی جو این رنگ‌های شاد و شیطون قرار گرفته‌ام ;)

674:

آدمای خوب بعد از اینکه می‌میرن نمیرن بهشت، میرن تو کتابا...

از توئیتر اسپایدرمرد:

669: تنها مدارا می‌کنیم؛ دنیا عجب جایی شده!

دیروزم و از دیروز به بعدم، تا مدت‌ها اسیر استرس و ناراحتی و دل‌شوره و اینا شده. دلیلش هم چیزی نیست جز ندانم‌کاری که در گذشته انجام داده‌ام و تبعاتش حالا دامنگیرم شده! خیلی حالم بده اما خُب امیدم به خداست و دوست‌جانم هم قول داده تنهام نگذاره و هی‌هی بهم روحیه بده. بعد بهترین کاری که می‌تونم انجام بدم و این استرس‌ها رو از خودم دور کنم، بافتن مربع‌های کوچیکیه که بهشون می‌گن granny square به معنای "میدان مادربزرگ". می‌خوام زیاد بشن و با به هم دوختن‌شون یه پتوی بچه یا یه همچین چیزی ببافم. تا چه پیش آید...

در مورد پُست قبلی هم ممنونم از کامنت‌هاتون و سپاس از این‌که وقت گذاشتید و نوشتید. من از همین تریبون رسماً اعلام می‌کنم که به شخصه مخالف آزار رساندن به هر موجود جان‌داری اعم از گیاهان، حیوانات، و علی‌الخصوص انسان‌ها هستم. توی نوشته‌ء قبلی هم دوست داشتم بیشتر نظر دیگران رو بدونم. در ضمن توی عکس دوم هم یک درخت کهنسال از ریشه در اومده رو مشاهده می‌کنید در گلاب‌دره.

653: اینم از اوناست که آدم باید هدیه بگیرتش!

یه روزایی من عقشولی شده بودم یه قیچیِ دوستداشتنی که شبیه لک لکه. هر کدوم از این سایتهای هَندمِیدِ غیر وطنی رو هم که باز می کردم این جناب stork خان اونجا بود و صاحبش باهاش پُز میداد:

    

یه روز خوبِ بهاری بالاخره منم صاحب یکی از این قیچی های خوشگل شدم و به زووووووووووور! هدیه گرفتمش. بهله! یه هدیهء گرون! تا یادم نرفته بگم که مارک این قیچی Victorinox هستش و بسیار هم تیزه.

حالا منم یه لک لک خوشگل دارم که موقع خیاطی و قلاب بافی حسابی کمک حالمه. بسی بسیار زیاد هم ممنونم بابت این هدیه دوستداشتنی :)

648: جعبه برای چای سوسولی!

یه جعبه فلزیِ غمگینی بود که جای تنباکو بوده. دلم خواست ازش استفاده کنم و تی‌بگ رنگی‌رنگی‌هام رو توش بگذارم. یه مدت توی شرکت بود و همه عاشق ایده‌اش شده بودن؛ اما هنوز غمگین به نظر می‌اومد.

از اون‌جایی که از عکس اون آقاههء روی جعبه خوشم نمی‌اومد و دوست نداشتم جعبهء نازنینم غمگین باشه، شادش کردم و این شد که می‌بینید:

خُب دیگه! حالا بفرمایید چای :)


پ.ن: نام تجاری شرکت تولیدکنندهء این چای سوسولی‌ها هیچ ربطی به رد صلاحیت‌ها و اینا نداره‌ها! به جان خودم! ;)

598: قلاب‌بافی موج‌دار (Ripple)

همهء دوران مدرسه از نقاشی و زنگ نقاشی متنفر بودم. راستش اصلاً بلد نبودم نقاشی بکشم. تنها چیزی که بلد بودم این بود که مَثَلنی یک صخره  بکشم کنار دریا و روی صخره یک خونهء سقف‌شیرونی‌دار بکشم با یک درخت نخل کنارش. درخت نخله رو هم از یکی از پسرهای جَلَب فامیل یاد گرفته بودم لابد، که جای برگ‌هاش خط‌خطی می‌کرد! کلاس اول که بودم بابام یک بسته مدادرنگیِ جعبه فلزیِ جنس اعلاء برام خریده بود و من توی مدرسه جاگذاشتم‌ش یا حالا ازم دزدین. بعد از اون دیگه برام مدادرنگی خوب نمی‌خریدن. مدادرنگی‌هام همه‌شون از اون کمرنگ‌هایی بودن که باید بهشون آب‌دهن می‌زدی تا رنگ‌شون در بیاد و بعد هم که باهاشون می‌کشیدی دیگه نمی‌شد پاک‌شون کرد و برگه‌ء نقاشی‌م رو کثیف می‌کردن! اَه که چه زنگ‌های مزخرفی بود این نقاشی! کلاس سوم دبستان که رفتم، یک معلمی داشتم به نام خانم ممتاز. بعد ایشون همون هفتهء اول بهمون گفتن روزی که زنگ نقاشی دارید یک قلاب‌ برای قلاب‌بافی و یه کمی کاموا بیارید مدرسه. از قلاب‌بافی سر در نمی‌آوردم اما همین‌که از نقاشی خبری نبود بهترین خبر عالم بود. خانم ممتاز اون سال هدیه‌ای رو بهم داد که همیشه و همیشه همراهمه و به همین خاطر تا عمر دارم از ایشون سپاسگزارم. کاری که ایشون کرد یاد دادن زنجیره و پایه بود اما بعد از اون خودم با کتاب و نقشه‌های اینترنتی کلی چیزهای دیگه یاد گرفتم.

این‌ها رو گفتم که بگم مدرسه می‌تونه غیر از درس و مشق و کتاب، خیلی چیزهای دیگه رو به بچه‌ها یاد بده. معلم‌ها می‌تونن یک عمر خودشون رو توی ذهن یک شاگرد حک کنن؛ جوری که شاگردی مثل من بعد از بیست سال هنوز اسم و مشخصات و خوبی‌های ایشون رو به‌خاطر داشته باشه.

بعد از این‌که عکس ماگم رو گذاشتم، چند نفری ازم پرسیده بودن که اون زیرماگی رو چه‌طوری بافتم. توی ادامه مطلب یک الگوی تقریباً ساده از این‌کار رو می‌گذارم و امیدورام کسانی که حداقل آشنایی رو با قلاب‌بافی دارن بتونن ازش استفاده کنن.

روزاتون رنگی‌رنگی و شاد :)

ادامه نوشته

595: عدسی

* مادر جانم یک قابلمه کوچک خوراکِ عدسی برای چاشتِ نیم‌روزیِ فردای بنده بار گذاشته‌اند.

* مادرجانم دستش به کم نمی رود و خوراکِ عدسی بسی بسیار زیاد شور شده است.

* مادرجانم خوراکِ عدسی را از یخچال بیرون گذاشته تا سرِ صُبحی ببرد برای "زبون‌بسته‌گنجیشکا" بریزد در باغ‌چه سر کوچه.

* مادرجانم نمی‌داند که من عدسی سرد و شور دوست دارم.

* مادرجانم فردا خدا را شکر خواهد کرد که این نصفه‌شبی کسی بود تا "زبون‌بسته‌گنجیشکا" رو از تشنگیِ بعد از خوردن خوراکِ عدسیِ شووووور! نجات دهد.


پ.ن: این لونه پرندهء دو طبقه (دوبلکس!) رو ساخته‌ام و گذاشته‌ام بیرون پنجره‌مون برای "زبون‌بسته‌گنجیشکا"؛ ولی هنوز کسی نیومده توش صاحب‌خونه بشه. به نظرتون امیدی هست؟ آگهی بدم توی روزنامه آیا؟ ضد آب هم هست ها! توش حتی پشم‌شیشه گذاشتم گرم بمونن طفلکی ها. دیگه چه‌جوری تبلیغ کنم که دو تا جَوون بیان این‌جا رو پسند کنن؟دوران ما کِی این‌طوری بود آخه؟ ;)



بعداًنوشت!: به نظرم رسید شاید دوست داشته باشید بدونید این لونه پرنده رو از چی ساختم. پس عکسش رو میگذارم تا ببینید.

بله؛ همون‌طور که می‌بینید از جعبه چیپس ساختمش. لازم به ذکر است که بسیار بسیار عقشولی بنده و سایر اعضاء خانواده می‌باشن ایشون :)

588: در آسمان طالع من یک ستاره نیست/ اما به روی ماهِ تو ایمان می آورم!*

روهیای نازنینم این هدیه زیبا رو برای من آماده کرده و من بی نهایت شادم از داشتن دوست هنرمند و نویسنده و با فرهنگی مثل ایشون. خیلی خوشحالم کردی روهیا جون...نمیتونم بگم چقدر!

خیاــــــــــــــی قزل آلام رو دوست دارم و ممنون از زحمتی که براش کشیدی:)


*بیتی از الهام امین تقدیم به روهیای فور استار

576: خرمالو

آدم وقتی بی‌کار می‌شه چه کارها که برای سرگرم کردن خودش انجام نمی‌ده! امروز داشتم توی آمار وبلاگم بیشترین واژه های جستجو شده رو نگاه می‌کردم که رسیدم به این یکی: زیباترین عکس‌ها از خرمالو. خودمونیم، با کلمات و عباراتِ عجیب‌تر از این هم کاربران اینترنت! به سراغ وبلاگِ من اومده‌ان که با بعضی‌هاشون خندیدم و از بعضی‌هاشون لجم در اومده. مثلاً عبارت «صید قزل آلا در کوهستان» یک عبارت رایج هستش که هیچ تعجبی هم برام نداره؛ اما خرمالو؟ سیرییسلی؟! بعد یادم افتاد به چهار سال پیش که این‌جا یک مسابقه عکاسی برقرار بود و سوژه هم که خُب معلومه چی بود. آخی! یادش بخیر!

خُب تا این‌جا مقدمه بود برای این‌که بگم با دیدن اون عبارت حسابی هوس خرمالو کردم و به این فکر فرو رفتم که واقعاً چه دلیلی داشت که توی بچگی از این میوهء خوشمزه بدم می‌اومده. همین‌طور فکرکنان و لنگان لنگان (شما بخونید لِی‌لِی کنان) رفتم سراغ یخچال‌جون‌جان که ییهو دیدم چه خبررررررره! یه عالمه خرمالو. احتمالاً نصفه شب از بهشت رسیده بود، چون تا دوازده شب که اون‌جا خبری نبود:دی

اما خرمالویی که صید کرده بودم حالت طبیعی نداشت؛ نه نه! خدای نکرده مست و مجنون و این حرفا نبود. قیافه‌اش یه جوری بود. یه جور ِ خوبی که آدم رو یادِ قوریِ توی کارتون «دیو و دلبر» می‌انداخت. منم یه خورده دست‌کاریش کردم تا شبیه‌تر بشه. این هم نتیجه‌اش:

شبیهه؟ شبیه نیست؟

اینم عکسی از قبل و بعدِ این دو تا خرمالو:

دوست دارم اگه حوصله‌اش رو داشتین بازم برام عکس خرمالو بفرستید. می‌گذارم‌شون این‌جا تا اگه اون بنده خدا دوباره دنبال « زیباترین عکس‌ها از خرمالو» گشت، به عکس‌های جدیدتری برسه.

پ.ن1: پارک حضرت مریم و طعم دلچسب خرمالوهای حیاط خونه تون....هی جَووووونی! کجایی که یادت بخیر!

پ.ن2: آیا از این نوشته شدیداً احساس لوسی و بی‌مزگی می‌کنید...اَخ! می تو! به بامزگی خودتون ببخشید دیگه لُدفن...

575: روزمره

1. یک ماه از تاریخی که پام رو گچ گرفته‌ام گذشته و دو ماهِ دیگه هم مهمون خونه هستم. امروز حقوقم رو به حسابم ریختن؛ حقوقِ زمانِ استراحت پزشکی که بیمه میده نه ها! از شرکت. بابا با معرفتها!  من که راضی‌ام ازشون خدا هم راضی باشه! حالا ببینم دو ماه بعدی رو چه‌کار می‌کنن. فقط امیدوارم کار به اخراج و این حرفا نکشه:دی

2. روز و شبم کلاً جابه‌جا شده؛ روزها خوابم و شب بیدار. از امروز ،که اول آبان بود، طی حرکتی انتحاری خودم رو هشت صبح بیدار کردم و به زور بیدار نگه داشتم که دوباره زندگی آدمیزادی پیدا کنم.

3. کتاب زیاد می‌خونم اما ازشون نمی‌نویسم چون به دلِ خودم نمی‌چسبه. یعنی آدمی که پاش شکسته و خانه‌نشین هستش و وبلاگ داره، چه کاری ازش بر میاد جز نوشتن در مورد کتاب‌ها و این برام خوشایند نیست. دوست دارم معرفی کتاب‌هام رو وقتی بخونین که حالم خوب باشه و بدونین که کتابی که وقت گذاشتم براش و خوندمش واقعاً ارزش معرفی داشته؛ نه اینکه از سر بیکاری و وقت‌پُرکنی معرفی‌ش کردم. بهله، همچین آدم بیخودی با چنین افکار مالیخولیایی هستم بنده!

4. یک شعری قبلاًها گذاشته بودم توی وبلاگم که الان‌ها! یکی اومده می‌گه این غزل دزدی بوده و این حرفا. "روی قبرم بنویسید مسافر بوده است" اسم اون غزل هستش. من توی کتاب شاعران جوان کاشان دیده بودم که این غزل از آقای مصطفی جوادی هستش که ظاهراً می‌گن سرودهء «زنده یاد بهمن کرم الهی از شاعران توانمند شهرستان دورود و استان لرستان» بوده و توی مجموعه شعری به نام "برای آنکه دلم یاد آسمان نکند" در سال 80 چاپ شده بوده. خُب اگه کسی چیزی در مورد این موضوع می‌دونه خوشحال می‌شم بیاد و بنویسه و منو از نگرانی برهانه! این هم وبلاگ اشعار اون مرحوم هست، اما جایی نتونستم پروفایل یا نوشته‌ای از آقای مصطفی جوادی پیدا کنم.

 5. بافتنی هم می‌کنم راستی! یعنی در اصل قلاب بافی. خارجکیا بهش چی می‌گن:. crochet برای دل‌خوش‌کردن خودم می‌بافم و با رنگ‌ها و کامواها خودم رو سرگرم می‌کنم؛ هِه!!!مثل گربه‌ها! چند تا از عکساشون رو توی ادامه مطلب می‌گذارم که تشویقم کنید و مدیونید اگر غیر از به‌به و چه‌چه و تعریف و تمجید برام بنویسید. بالاخره باید در جریان باشید که روحیه‌ام حسابی تضعیفه الان (الکی! یک فروند بُمب روحیه‌دهی دارم که کارش حرف نداره و عمراً اگه لنگه‌اش پیدا بشه)

6. یه روز ِ خوب میاد...


ادامه نوشته