قدم زدن در نیمه‌شبی در کاشان، گویی خود شانزه‌لیزه باشد، چنان مست و محظوظم که شاید تا عمر دارم اجرایی‌اش نکنم مبادا مزه‌اش بپرد.

و آن دیدار اتفاقی که تو همانجا توی همانحال سر راه من باشی... و بگویی بیا کمی دورتر باشیم، برای مدت کمی حتی! اما یادت نرفته که؟! ما مدت‌های زیادی‌ست از هم دوریم... دور دور دور! آنقدر دور که حتی گقتن خبر مرگ مادرم هم نتوانست تو را به من نزدیک کند! می‌دانی؟ گاهی فکر می‌کنم می‌توانستیم هم‌راز مگوهای قشنگ و زشت زندگی هم باشیم؛ مثلا آن روزی که از بیبی‌چک مثبت گرفتی، اولین مامان صدا زدنش، راه رفتنش، خندیدنش... اما نخواستی! نماندی! دور و دور و دورترررر شدی...

حالا توی خواب باز هم دوری بیشتری می‌خواهی و این‌بار حتی برایم اهمیت هم ندارد!