743: despicable me AGAIN!

ایشون متولد آخر هفتهء گذشته هستن. خودم که خیلی دوستش دارم. امیدورام صاحبش هم دوستش داشته باشه ;)

+

*از اون هفته‌هاییه که با یه مویز گرمی‌م کرده و الکی خوشم! :D

731: روز جهانی دکمه

امروز به میلادی شانزدهم نوامبره و روز جهانی دُکمه یا  تکمه است. یکی از آیکون‌های جذاب خیاطی برای من همین دُکمه‌های مختلفه. یعنی این‌طوری که اول یه دُکمه رو می‌بینم و بهش عاشق می‌شم، بعد تصمیم می‌گیرم که براش لباس بدوزم. مثلاً این دو تا رو ببینین:

+

فوتبالی و خندان! براشون یه ژاکت بچه‌گونه بافتم و بعد هم که خُب ژاکت بدون کلاه کی دیده؟ مجبور شدم کلاهش رو هم ببافم.

دربارهء دکمه داستان‌های جالبی هست. این‌جا می‌گه قدیما هر کی پول‌دارتر بوده، دکمه‌های لباسش بیش‌تر بوده و گاهی لباس یه مرد اشراف‌زاده 70تا دکمه داشته! من الان شمردم و دیدم سر جمع 12تا دکمه داره لباس‌های الانم. شما هم همین الان بشمرید ببینم چقدر ثروتمندید :D ;)

یا یه جا دیگه اومده "چون بیشتر مردم با دست راست کار می کنند به همین سبب دکمه های لباس را سمت راست می دوختند تا افرادی که راست دست هستند به آسانی بتوانند دکمه های لباس خود را باز کرده یا ببندند. زنان اشرافی و ثروتمند جامعه در آن زمان هیچ گاه لباس خود را شخصاً به تن نمی‌کردند، بلکه خدمتکاری داشتند که این کار را برایشان انجام می‌داد. چون خدمتکار برای بستن یا گشودن دکمه لباس بانوی خود مقابل او قرار می‌گرفت، دوزندگان لباس زنانه معمولاً دکمه لباس را در سمتی قرار می‌دادند که خدمتکار بتواند به راحتی با دست راست خود آنها را باز کرده یا ببندد. از این رو دکمه لباس زنانه را سمت چپ می‌دوختند، هرچند امروزه استفاده از دکمه عمومیت یافته و دیگر از خدمتکاران خبری نیست، اما هنوز هم این اصل به قوت خود باقی مانده و دکمه‌های لباس‌های زنانه سمت چپ دوخته می‌شود. در حالی که بستن دکمه چپ برای خانم‌ها اغلب مشکل است...!!!"

در حال حاضر هم یکی از برندهای خلاق دکمه در ایران "شیرین دکمه" است که کارهاش حسابی دیدنیه؛ یه کوچولو هم گرونه البت. این‌جا هم می‌تونید در مورد آفرینندهء این برند بخونید.

من تا حالا وقت نکرده‌ام همهء دکمه‌هایی که دارم رو بشمرم. تنها باری هم که دکمه‌ها رو منظم کنار هم چیدم، دفعه‌ای بود که هم‌کارم یه تعداد از دکمه اضافی‌های خونه‌شون رو برام آورده بود. فکر کنم سال 89 اینا... اینم عکسش که به یاد مهدیهء نازنینم می‌گذارمش. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

+


726: تقدیم به مارال نازنین


707: آخر هفته‌ای که گذشت...

پنج‌شنبه:

جمعه:

681: قلاب‌بافی مربعی (granny square)

چند وقت پیش توی این پُستم عکس جامدادیِ قلاب‌بافی‌ رو گذاشته بودم که چند تا از دوستانم خواستن آموزش این نوع قلاب‌بافی رو براشون بگذارم. خُب اول از هم بگم که واقعاً کار سختی بود که هم ببافم و هم عکس بگیرم و کلاً ژانگولری بود در نوع خودش ;) بعد هم این‌که دوستانی که از این نوشته‌های مربوط به قلاب‌بافی استفاده می‌کنن لطف کنن عکس کارهای خودشون رو برام بگذارن تا منم دل‌گرم بشم که این‌همه سختی کشیدن برای یک پُست، بالاخره نتیجه‌ای هم داشته و کسی یا کسانی بودن که ازش استفاده کنن. و سوم این‌که این الگو مجانی نیست... فلذا! اگر ازش استفاده کردید، لطفاً! باید! روی "همین الان می خواهم به محک کمک کنم" کلیک کنید و در حد توان‌تون... در حد همون هزارتومنی که توی بنرهای موسسه محک هست، به کودکان سرطانی کمک کنید. پاینده باشید و سپاس از مهربانی‌تون :)

همین الان می خواهم به محک کمک کنم

ادامه

ادامه نوشته

675: هفته‌ای که گذشت به روایت تصویر و اندکی توضیح

1. بعد از کمتر از یک‌سال رفتیم دماوند و این‌بار تا پناه‌گاه بارگاه سوم. ارتفاع این پناه‌گاه 4200متره و در جبهه جنوبی قله دماوند قرار داره:

دلایل‌مون برای قله نرفتن این بود که 1. وقت نداشتیم: پنجشنبه توی گوسفندسرا که شروع مسیر هستش افطار کردیم و ساعت ده شب راه افتادیم به سمت بارگاه سوم و پاسی از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم. شنبه هم می‌خواستیم بریم سر کار. پس قله کنسل! 2. آمادگی نداشتیم: بعد از حدود یک‌سال، منِ سابقاً پاشکسته و ایشونِ سابقاً کمرشکسته و اون یکی ایشونِ تازه‌کوهنوردشده، کوهنوردی کردیم. این شد که تازشم به صعودمون به ارتفاع 4200متر کلی هم مفتخرالسادات بشیم! ;)

* منظور از "لفتگاه" سرویس بهداشتی می‌باشد!

2. کتاب‌فروشی جرعه تعطیل شد! :(

قبلاً از این "سه‌متری‌ترین کتاب‌فروشی تهران" نوشته بودم که توی مترو هفت‌تیر بود. چند وقت بود که کتاب‌هاشون رو حراج سی درصدی گذاشته بودن و بالاخره هم چند روز پیش با این صحنه مواجه شدم. صد البته که کلی تاثربرانگیز و تفکربرانگیزه! با چه ذوق و شوقی از این کتاب‌فروشی نوشته بودم: این‌جا و این‌جا. یعنی این‌که این کتاب‌فروشی یک‌سال بیشتر دوام نیاورد...هیهات!

3. خُب از تلخی‌ها بگذریم... برای این‌که کام‌تون شیرین بشه، دعوتتون می‌کنم به خوندن یه کتاب خوووووب که توی این هفته داشتم می خوندم و یک لحظه هم نتونستم زمین بگذارمش:

کتاب "پیر پرنیان اندیش" در صحبت سایه که از انتشارات سخنه و از همین تریبون سپاس از آقای عابس قدسثی که این کتاب رو از ایشون هدیه گرفتم! البته فعلاً جلد یک رو تموم کرده‌ام و پیش به سوی جلد دوم.

4. این دو مورد هم اضافه میشن به ویش لیست بنده:

اولی تی بگ 25تایی با جعبه فلزی اتوبوسه که به خاطر جعبه‌اش دوستش دارم. دومی هم سینی پرنده آیکیا. اولی ده هزار تومنه و نمی‌دونم چرا خسیس‌بازی درآوردم و نخریدمش. دومی اما حدوداً پنجاه هزار تومنه!!!

5. اینم دسته گُل دیروزمه:

پنج‌شنبه از وقتی بیدار شدم رفتم سر وقت پتوی بچه اما بعدش حوصله‌م سر رفت و خواستم یه کار جدید بکنم و نتیجه‌ش شد این کیف زیپی شب‌رنگ. منم توی جو این رنگ‌های شاد و شیطون قرار گرفته‌ام ;)

674:

آدمای خوب بعد از اینکه می‌میرن نمیرن بهشت، میرن تو کتابا...

از توئیتر اسپایدرمرد:

669: تنها مدارا می‌کنیم؛ دنیا عجب جایی شده!

دیروزم و از دیروز به بعدم، تا مدت‌ها اسیر استرس و ناراحتی و دل‌شوره و اینا شده. دلیلش هم چیزی نیست جز ندانم‌کاری که در گذشته انجام داده‌ام و تبعاتش حالا دامنگیرم شده! خیلی حالم بده اما خُب امیدم به خداست و دوست‌جانم هم قول داده تنهام نگذاره و هی‌هی بهم روحیه بده. بعد بهترین کاری که می‌تونم انجام بدم و این استرس‌ها رو از خودم دور کنم، بافتن مربع‌های کوچیکیه که بهشون می‌گن granny square به معنای "میدان مادربزرگ". می‌خوام زیاد بشن و با به هم دوختن‌شون یه پتوی بچه یا یه همچین چیزی ببافم. تا چه پیش آید...

در مورد پُست قبلی هم ممنونم از کامنت‌هاتون و سپاس از این‌که وقت گذاشتید و نوشتید. من از همین تریبون رسماً اعلام می‌کنم که به شخصه مخالف آزار رساندن به هر موجود جان‌داری اعم از گیاهان، حیوانات، و علی‌الخصوص انسان‌ها هستم. توی نوشته‌ء قبلی هم دوست داشتم بیشتر نظر دیگران رو بدونم. در ضمن توی عکس دوم هم یک درخت کهنسال از ریشه در اومده رو مشاهده می‌کنید در گلاب‌دره.

662: جشنواره عروسکی

* جهت شرکت در این جشنواره.

**لدفن به این اطلاعیه هم دقت کنید.

653: اینم از اوناست که آدم باید هدیه بگیرتش!

یه روزایی من عقشولی شده بودم یه قیچیِ دوستداشتنی که شبیه لک لکه. هر کدوم از این سایتهای هَندمِیدِ غیر وطنی رو هم که باز می کردم این جناب stork خان اونجا بود و صاحبش باهاش پُز میداد:

    

یه روز خوبِ بهاری بالاخره منم صاحب یکی از این قیچی های خوشگل شدم و به زووووووووووور! هدیه گرفتمش. بهله! یه هدیهء گرون! تا یادم نرفته بگم که مارک این قیچی Victorinox هستش و بسیار هم تیزه.

حالا منم یه لک لک خوشگل دارم که موقع خیاطی و قلاب بافی حسابی کمک حالمه. بسی بسیار زیاد هم ممنونم بابت این هدیه دوستداشتنی :)

614: قسمتی از کتابخونه ام!

پ.ن: محمد، همکارم، میگه این کتابخونه است یا کابینت! :D

609: کتاب‌گردی با لی‌لی

بیشترِ حس‌های خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن... همین‌ که بتونی حس‌شون کنی کافیه. دیروز یک عالمه از این حس‌های خوب داشتم بعد از دیدن دوست‌جانی که تازه چند ماهه باهاش آشنا شدم، اما انگار عمر دوستی‌مون خیلی بیشتر از این‌ها بوده. با هم به کتاب‌فروشی‌های نشرها سر زدیم، کتاب خوندیم و خریدیم، کیک و چای خوشمزه خوردیم، و بعدش هم خدافظی و اینا. کاش دیروز اصلاً تموم نمی‌شد. از دیروز یک گزارش تصویری کوتاه می‌گذارم فقط. گفتم که؛ بیشترِ حس‌های خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن...

1. ایشون ململ‌خانومیِ عقشولی هستن که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم افتخار از نزدیک دیدن‌شون نصیبم بشه:

2. اینم کیف موبایلی جغدی بود که به لی‌لی جون قولش رو داده بودم. خدا رو شکر اندازه تن موبایلش بود ;)

3. لی‌لی جونم هم با هدیه‌های زیباش حسابی من رو شاد و شرمنده کرد. یه قاب عکس به شیوهء لی‌لی، یه عالمه چای و نوشیدنی‌های خوشمزهء سلِکتیِ لی‌لی، و تقویم دوست‌داشتنی دارلینگ و لی‌لی:

4. ماگ قلب‌قلبی که لی‌لی جون برای خودش خرید:

5. آخرش هم با چای گُل سرخ و کیک شکلاتیِ کافه نشر ثالث از خودمون پذیرایی کردیم:

6. اینم دستامون روی تخته سفید نشر چشمه که انگار داریم برای شما بای‌بای پرتاب می‌کنیم. اگه تونستین بگین کدوم دست مالِ کیه؟ ;)

پ.ن1: به نظرم لی‌لی جون باید یه کسب و کار جدید راه بندازه. من بهش می‌گم "فوتوتراپی"؛ بس‌که عکس‌های شاد و رنگی‌رنگیِ این دختر دلِ آدم رو خوش می‌کنه به مهربونی و امید.

پ.ن2: دوست‌جانم هم از دیروز نوشته؛ خیلی بهتر از من هم نوشته. این‌جا می‌تونید بخونیدش :)

598: قلاب‌بافی موج‌دار (Ripple)

همهء دوران مدرسه از نقاشی و زنگ نقاشی متنفر بودم. راستش اصلاً بلد نبودم نقاشی بکشم. تنها چیزی که بلد بودم این بود که مَثَلنی یک صخره  بکشم کنار دریا و روی صخره یک خونهء سقف‌شیرونی‌دار بکشم با یک درخت نخل کنارش. درخت نخله رو هم از یکی از پسرهای جَلَب فامیل یاد گرفته بودم لابد، که جای برگ‌هاش خط‌خطی می‌کرد! کلاس اول که بودم بابام یک بسته مدادرنگیِ جعبه فلزیِ جنس اعلاء برام خریده بود و من توی مدرسه جاگذاشتم‌ش یا حالا ازم دزدین. بعد از اون دیگه برام مدادرنگی خوب نمی‌خریدن. مدادرنگی‌هام همه‌شون از اون کمرنگ‌هایی بودن که باید بهشون آب‌دهن می‌زدی تا رنگ‌شون در بیاد و بعد هم که باهاشون می‌کشیدی دیگه نمی‌شد پاک‌شون کرد و برگه‌ء نقاشی‌م رو کثیف می‌کردن! اَه که چه زنگ‌های مزخرفی بود این نقاشی! کلاس سوم دبستان که رفتم، یک معلمی داشتم به نام خانم ممتاز. بعد ایشون همون هفتهء اول بهمون گفتن روزی که زنگ نقاشی دارید یک قلاب‌ برای قلاب‌بافی و یه کمی کاموا بیارید مدرسه. از قلاب‌بافی سر در نمی‌آوردم اما همین‌که از نقاشی خبری نبود بهترین خبر عالم بود. خانم ممتاز اون سال هدیه‌ای رو بهم داد که همیشه و همیشه همراهمه و به همین خاطر تا عمر دارم از ایشون سپاسگزارم. کاری که ایشون کرد یاد دادن زنجیره و پایه بود اما بعد از اون خودم با کتاب و نقشه‌های اینترنتی کلی چیزهای دیگه یاد گرفتم.

این‌ها رو گفتم که بگم مدرسه می‌تونه غیر از درس و مشق و کتاب، خیلی چیزهای دیگه رو به بچه‌ها یاد بده. معلم‌ها می‌تونن یک عمر خودشون رو توی ذهن یک شاگرد حک کنن؛ جوری که شاگردی مثل من بعد از بیست سال هنوز اسم و مشخصات و خوبی‌های ایشون رو به‌خاطر داشته باشه.

بعد از این‌که عکس ماگم رو گذاشتم، چند نفری ازم پرسیده بودن که اون زیرماگی رو چه‌طوری بافتم. توی ادامه مطلب یک الگوی تقریباً ساده از این‌کار رو می‌گذارم و امیدورام کسانی که حداقل آشنایی رو با قلاب‌بافی دارن بتونن ازش استفاده کنن.

روزاتون رنگی‌رنگی و شاد :)

ادامه نوشته

590: Carpe Diem


1.   نوشتن همیشه و همه وقت برام جذاب بوده و هست. برای نوشتن گاهی دفترچه‌های خیلی خیلی زیبا داشته‌ام و گاهی فقط کنار جزوه‌ها و برگه‌هایی نوشته‌ام که مربوط به کار یا درس بوده. بعضی موقع‌ها هم توی کتاب‌ها و مجله‌های دور و بر یا حتی روی دستمال کاغذی نوشته‌ام. غیر از این همیشه برام مهم بوده که با چی می‌نویسم: مداد، خودکار راه‌دست!، و روان‌نویس نوک نمدی. از این سه تا (که دومی‌شون خیلی کم پیدا می‌شد و سومی هم حتماً باید یه برند خاص می‌داشت) همیشه مداد رو بیشتر ترجیح داده‌ام. نوشتن با مداد خیلی دل‌نشینه برام.

2.   امشب یک هدیهء خیلی دوست‌داشتنی و کاربردی گرفتم: یک ماگ که می‌تونم به راحتی با مداد روش بنویسم و پاک کنم و هم‌زمان از نوشیدن دو نوشیدنیِ محبوبم، چای یا چای‌لاته، توی اون لذت ببرم. 

روی این ماگ یک قسمتی هم هست برای نوشتنِ برنامه‌ریزی و ساعت‌بندی‌های روزانه که خیلی به کارِ منِ حواس‌پرت میاد؛ مخصوصاً که بعد از دوری از محیط کار توی این چند ماه، طول می‌کشه که بخوام با محیط اداری و استرس‌های کارم کنار بیام.

راستی مداد نگه‌دار هم داره;)

3.   حرف کار شد؛ راستش خیلی می‌ترسم از برگشتن به محیط کار. احساس می‌کنم همه‌چی یادم رفته و کلاً ری‌ست شده‌ام. هر روزی که از شرکت باهام تماس می‌گیرن دلم هُری می‌ریزه و حس می‌کنم خبر بدی هست. فکر نکنم این فشار عصبی ناشی از کار حتی بعد از مرگ هم منو راحت بگذاره.

4.   این روزا همه‌اش این شعر قیصر ورد زبونمه:

 ديشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسي آب‌دار با پنجره داشت
يک‌ريز به گوش پنجره پچ‌پچ کرد
چک چک چک چک... چه‌کار با پنجره داشت؟

576: خرمالو

آدم وقتی بی‌کار می‌شه چه کارها که برای سرگرم کردن خودش انجام نمی‌ده! امروز داشتم توی آمار وبلاگم بیشترین واژه های جستجو شده رو نگاه می‌کردم که رسیدم به این یکی: زیباترین عکس‌ها از خرمالو. خودمونیم، با کلمات و عباراتِ عجیب‌تر از این هم کاربران اینترنت! به سراغ وبلاگِ من اومده‌ان که با بعضی‌هاشون خندیدم و از بعضی‌هاشون لجم در اومده. مثلاً عبارت «صید قزل آلا در کوهستان» یک عبارت رایج هستش که هیچ تعجبی هم برام نداره؛ اما خرمالو؟ سیرییسلی؟! بعد یادم افتاد به چهار سال پیش که این‌جا یک مسابقه عکاسی برقرار بود و سوژه هم که خُب معلومه چی بود. آخی! یادش بخیر!

خُب تا این‌جا مقدمه بود برای این‌که بگم با دیدن اون عبارت حسابی هوس خرمالو کردم و به این فکر فرو رفتم که واقعاً چه دلیلی داشت که توی بچگی از این میوهء خوشمزه بدم می‌اومده. همین‌طور فکرکنان و لنگان لنگان (شما بخونید لِی‌لِی کنان) رفتم سراغ یخچال‌جون‌جان که ییهو دیدم چه خبررررررره! یه عالمه خرمالو. احتمالاً نصفه شب از بهشت رسیده بود، چون تا دوازده شب که اون‌جا خبری نبود:دی

اما خرمالویی که صید کرده بودم حالت طبیعی نداشت؛ نه نه! خدای نکرده مست و مجنون و این حرفا نبود. قیافه‌اش یه جوری بود. یه جور ِ خوبی که آدم رو یادِ قوریِ توی کارتون «دیو و دلبر» می‌انداخت. منم یه خورده دست‌کاریش کردم تا شبیه‌تر بشه. این هم نتیجه‌اش:

شبیهه؟ شبیه نیست؟

اینم عکسی از قبل و بعدِ این دو تا خرمالو:

دوست دارم اگه حوصله‌اش رو داشتین بازم برام عکس خرمالو بفرستید. می‌گذارم‌شون این‌جا تا اگه اون بنده خدا دوباره دنبال « زیباترین عکس‌ها از خرمالو» گشت، به عکس‌های جدیدتری برسه.

پ.ن1: پارک حضرت مریم و طعم دلچسب خرمالوهای حیاط خونه تون....هی جَووووونی! کجایی که یادت بخیر!

پ.ن2: آیا از این نوشته شدیداً احساس لوسی و بی‌مزگی می‌کنید...اَخ! می تو! به بامزگی خودتون ببخشید دیگه لُدفن...

575: روزمره

1. یک ماه از تاریخی که پام رو گچ گرفته‌ام گذشته و دو ماهِ دیگه هم مهمون خونه هستم. امروز حقوقم رو به حسابم ریختن؛ حقوقِ زمانِ استراحت پزشکی که بیمه میده نه ها! از شرکت. بابا با معرفتها!  من که راضی‌ام ازشون خدا هم راضی باشه! حالا ببینم دو ماه بعدی رو چه‌کار می‌کنن. فقط امیدوارم کار به اخراج و این حرفا نکشه:دی

2. روز و شبم کلاً جابه‌جا شده؛ روزها خوابم و شب بیدار. از امروز ،که اول آبان بود، طی حرکتی انتحاری خودم رو هشت صبح بیدار کردم و به زور بیدار نگه داشتم که دوباره زندگی آدمیزادی پیدا کنم.

3. کتاب زیاد می‌خونم اما ازشون نمی‌نویسم چون به دلِ خودم نمی‌چسبه. یعنی آدمی که پاش شکسته و خانه‌نشین هستش و وبلاگ داره، چه کاری ازش بر میاد جز نوشتن در مورد کتاب‌ها و این برام خوشایند نیست. دوست دارم معرفی کتاب‌هام رو وقتی بخونین که حالم خوب باشه و بدونین که کتابی که وقت گذاشتم براش و خوندمش واقعاً ارزش معرفی داشته؛ نه اینکه از سر بیکاری و وقت‌پُرکنی معرفی‌ش کردم. بهله، همچین آدم بیخودی با چنین افکار مالیخولیایی هستم بنده!

4. یک شعری قبلاًها گذاشته بودم توی وبلاگم که الان‌ها! یکی اومده می‌گه این غزل دزدی بوده و این حرفا. "روی قبرم بنویسید مسافر بوده است" اسم اون غزل هستش. من توی کتاب شاعران جوان کاشان دیده بودم که این غزل از آقای مصطفی جوادی هستش که ظاهراً می‌گن سرودهء «زنده یاد بهمن کرم الهی از شاعران توانمند شهرستان دورود و استان لرستان» بوده و توی مجموعه شعری به نام "برای آنکه دلم یاد آسمان نکند" در سال 80 چاپ شده بوده. خُب اگه کسی چیزی در مورد این موضوع می‌دونه خوشحال می‌شم بیاد و بنویسه و منو از نگرانی برهانه! این هم وبلاگ اشعار اون مرحوم هست، اما جایی نتونستم پروفایل یا نوشته‌ای از آقای مصطفی جوادی پیدا کنم.

 5. بافتنی هم می‌کنم راستی! یعنی در اصل قلاب بافی. خارجکیا بهش چی می‌گن:. crochet برای دل‌خوش‌کردن خودم می‌بافم و با رنگ‌ها و کامواها خودم رو سرگرم می‌کنم؛ هِه!!!مثل گربه‌ها! چند تا از عکساشون رو توی ادامه مطلب می‌گذارم که تشویقم کنید و مدیونید اگر غیر از به‌به و چه‌چه و تعریف و تمجید برام بنویسید. بالاخره باید در جریان باشید که روحیه‌ام حسابی تضعیفه الان (الکی! یک فروند بُمب روحیه‌دهی دارم که کارش حرف نداره و عمراً اگه لنگه‌اش پیدا بشه)

6. یه روز ِ خوب میاد...


ادامه نوشته

571: هیچ چیز آن‌قدر عجیب نیست که پیش نیاید*

جناب دایناسور دو پایش را کرده بود توی یک کفش و اصلاً از خواسته‌اش کوتاه نمی‌آمد تا اینکه بالاخره رئیس موزه با بازنشستگی‌اش موافقت کرد. آقای بُز، عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و گفت: «ولی تو به موزه تعلّق داری، دانی! آرزو می‌کنم خیلی زود از زندگیِ جدیدت خسته شوی، می‌دانی؟»

دایناسور به سفارشِ اوّلِ آخرین مقاله‌ای که خوانده بود فکر کرد؛ مُدام به گذشته‌ نگاه نکنید. بعد نفس راحتی کشید و گفت: «هنوز نمی‌دانم در زندگیِ جدیدم چه خبر است، ولی می‌دانم از زندگیِ قبلی‌ام خیلی خسته شده‌ام.»

این چند خطی که خوندید از کتاب «زندگی جدید جناب دایناسور» هستش؛ کتابِ دوستِ نازنینم روهیای فرو استار. انتشارات شهر قلم با همکاری نشر چکّه چاپش کرده و توی نمایشگاه کتاب امسال دوست خوبم برام امضاش کرد و حسابی با این هدیه‌ شادم کردم.

خُب من همش توی این فکر بودم که برای این کتاب که نوشته‌ی یه دوستِ خیلی خاصه، باید یه کارِ خاص هم انجام بدم و یه جورِ متفاوتی معرفی‌ش کنم (پارتی بازی دیگه!) و  نتیجه‌اش این شد که تصمیم گرفتم عروسکِ جنابِ دایناسورِ روی جلد کتاب رو درست کنم و تقدیمش کنم به بهترین فور استار ِ دنیا!

کتاب با مقدمه «فریدون عموزاده خلیلی» شروع می‌شه و من حتی اگر روهیا رو نمی‌شناختم حاضر بودم با دل و جون کتابی که با مقدمه عموزاده عزیز شروع می‌شه رو بخرم:

 "وسوسه، فراموشی، رهایی؛ این سه کاری بود که باید می‌شد تا کارِ رمان تجربه‌ی کودک و نوجوان به انجام برسد؛ و من همین کار را کردم، فقط همین سه کار را."

کتاب برای گروه سنی ب و ج هستش (دقیقاً سن خودم!) و توی قسمت موضوع نوشته شده داستان‌های تخیلی، داستان‌های حیوانات. عکس روی جلدش هم بر اساس حدس و گمان از «ماهنی تذهیبی» هستش. «زندگی جدید جناب دایناسور» 88 صفحه داره و در مورد دایناسوری هستش که توی موزه کار می‌کنه و از تبدیل شدن به موجودی خنگ و خونسرد می‌ترسه و تصمیم می‌گیره که خودش رو بازنشسته کنه و زندگیِ جدیدی رو پیش بگیره.

من داستانش رو خیلی خیلی دوست دارم. یادمه درست توی روزهای نمایش‌گاه خوندمش که تصمیم گرفته بودم از کارم بیام بیرون و برم یه زیرپله‌ای، جایی، بشینم و کتاب بخونم و کتاب بفروشم و ...خلاصه که دنبال زندگی جدیدی بودم و کاملاً با دایناسور نود و پنج ساله‌ی داستان همذات‌پنداری داشتم! تنها موردی از کتاب که نسبت بهش انتقاد دارم نقطه‌گذاری توی متنش هست. نمی‌دونم چرا ویرگول‌های توی متن به نظرم زیاد و غیر ضروری می‌رسن. به نظرم بد نباشه هممون یه بار این نوشته آقای محمد کاظم کاظمی رو درباره ویرگول زدایی بخونیم.

خُب دیگه! به دوستم (هر چند دیر) تبریک می‌گم بابت این‌که می‌نویسه و نمی‌گذاره قلمش هدر بره. به خودم تبریک می‌گم که همچین دوستِ خوبی دارم که با این‌که دو سه بار بیشتر همدیگه رو ندیدیم (حالا یه کم بیشتر) ولی حسابی بهم مهربونه. به شما هم توصیه می‌کنم اگر خواستید برای گروه سنی ب و ج کتاب بخرید، کتاب «زندگی جدید جناب دایناسور» رو فراموش نکنید.

عکس‌هایی از هنرنمایی خودم رو هم میگذارم تا ببینید و ریا بشه. البته لازم به ذکر می‌باشد که! من چون نمیتونم برم بیرون، مجبور شدم از هر چیزی که توی خونه داشتم برای این کاردستی بهره ببرم. دیگه روهیا جونم به بزرگی خودش ببخشه اگه خوب نیست. بعدش هم این‌که به زودی به صاحبش تقدیم خواهد شد ان‌شاء‌الله...

و در آخر این قسمت از کتاب که "باید قابش کرد و روی دیوار و جلوی دید گذاشت" تقدیم به شما:

«چهار توصیه به کسانی که می‌خواهند عمر طولانی‌تری داشته باشند»

اوّل، مدام به گذشته نگاه نکن

دوم، مراقب خودت باش

سوم، از زندگی‌ات لذّت ببر

چهارم، دیگران را دوست داشته باش


*از صفحه 11 کتاب

بقیه عکسها از مراحل مختلف عروسک سازی رو می تونید توی ادامه مطلب ببینید.

ادامه نوشته