آخه مامان من دلم برای تو تنگ میشه

این روزا پسرک هزار بار این جمله رو میگه و داغ دلم رو تازه می‌کنه... آخه مامان! منم دلم برای تو تنگ می‌شه... کِی می‌شه روزی که دوباره ببینمت و سفت بغلت کنم؟! چقدر راحت و زود از پیشمون رفتی😭😭😭💔💔💔

تو معاد منی... به تو باز خواهم گشت

من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشهء من زندگی می‌کند.

آدم چطور توصیف کنه وقتی بخواد بگه بخشی از قلبش از بدنش جدا شده؟ مامان، بخشی از قلبم نبود؛ انگار به یکباره همهء قلبم از تنم بیرون کشیده شده. مامان همهء قلبم بود، وطنم بود، مامن بود، همه چی و همه کس بود؛ و حالا نیست...

چقدر سخته توصیفش

چقدر سخته...

دارم "سوگ مادر" رو می‌خونم و با خودم میگم اینهمه آدم هستن که در موقعیت‌های مختلف، و با سن و سال متفاوت، مادرشون رو از دست داده‌اند ولی هر کدوم یک جور منحصربه‌فردی سوگوار هستن؛ نسخهء واحدی نداره این غم.

مامان قشنگم... خیلی جات خالیه💔🥀🖤