نمایشگاه کتاب با همهء خوبیها و اندک بدیهایی که داشت،
تموم شد! بدیش این بود که زود گذشت و هوای شبستان خفه بود و فروش کتاب به نسبت
پارسال خیلی پایین بود و زینب و لی لی و گلناز و چند نفر دیگه ای که چشم به راهشون بودم، نیومدن؛ محیا هم که گلدون زیبایی برام آورده بود و متاسفانه خودش رو ندیدم. خوبیهاش اما اونقدر زیادن که شک دارم بتونم بشمرمشون.
● اول از همه باید تشکرجاتِ! ویژه و همیشگی خودم رو تقدیم کنم به
ابراهیم عزیز. شما نمیدونید ایشون با چه متانت و صبری، هر سال این ده روز نمایشگاه
رو تحمل میکنه و با وجودی که اون فضای خفقان آور رو دوست نداره، به صورت سرباز گمنام میاد و کمک میکنه؛ آخرش هم که همهء تشکرها و
کتابها و عشق و صفاش مال منه و خستگی و کوفتگیش مال ایشون. بازم ممنون مهندس!
● تشکر بعدی
هم، به قول امید مهدی نژاد، از برای آقای قدسیِ اکبر! هستش. سعهء صدر ایشون ستودنیه. برای من افتخار
بزرگیه که هر سال توی غرفهء سپیدهباوران باشم و هر وقت خواستم برم و هر وقت
خواستم بیام و آخرش هم به صورت خوچحال! با چندین بغل کتاب از غرفه خارج بشم. ممنون
که این اجازه رو بهم میدید جناب آقای عابس قدسی. ممنون برای "پیر پرنیان اندیش" و همهء کتابهای سپیده باوران.
● امسال با آدمهای زیادی که سالهای پش باهاشون آشنا شده
بودم، ملاقات کردم و دیدارها تازه شد. مثل روهیای نازنینِ فوراستار که اتفاقاً سالگرد
دیدارمون بود؛ یادته؟ ما اولین بار توی همین نمایشگاه کتاب همدیگه رو دیدیم. مثل
بتی که انگار باز هم پا به پای هم داشتیم میرفتیم سمت قلّه؛ قلّههای شعر و غزل و
کتاب اینبار. شیواجونم اومد و کلی با هم درد دل کردیم و گشتیم و ذوق کردیم. شهاب رو، اگرچه کم و کوتاه، دیدم.
● کلی دوست جدید هم پیدا کردم و چه همه خوشبختم! فاطمه نازنین رو دیدم و با نشر آرما
آشنا شدم که امسال اولین حضورش بود توی نمایشگاه کتاب. با آقای نشر نون آشنا شدم
که خیلی مهربون بودن و شاد. با صدرا آشنا شدم که با هم توی غرفه بودیم و پسر
خوبیه. خدا بهترش کنه انشالله! با حسین دهلوی، یه شاعر نوجوان که بزودی غزلهاش رو
میگذارم، آشنا شدم که با اینکه سنش کمه، خیلی خوب شعر میگه. بعد هم فهمیدم یه فامیل
دورِ شاعر داریم و بازم خوچحالتر شدم!
● آخر از همه هم یادم نرفت که برم نشر چشمه و همزمان با
نمایشگاه کتاب، از چشمه هم کتاب بگیرم. عمو حسنِ نازنین هم بود و وقتی پول خُرد
نداشتم و دستگاه پوز کار نمیکرد، با همون متانت همیشگی به خانم صندوقدار میگفت
که "قابل ایشون رو نداره و لازم نیست بقیه پول رو بگیری". هیچ هم منو
نمیشناسه که فکر کنید تعارف و اینا توی کارش بوده. آقای کیائیان بزرگ رو همیشه با
خاطرهء سکههای پول خُرد یادمه که توی یه کاسه ریخته بوده و جلوی دخل بوده برای
کسانی که میخواستن از تلفن سکهای استفاده کنن؛ بدون چشمداشت برای بازگشت این
سکهها!
● حالا هم که دارم توی کتابهام غرق میشم و باید برای خودم
فرصت مطالعاتی تعیین کنم. عکس کتابهای نازنینم رو هم بزودی میگذارم تا شما هم حظ
کنید.

پ.ن: خیلی نوشتم... بس که به حافظهام شک دارم که اینهمه خوشی رو نگه داره و توی روزهای ملال و غم، لبخندکی بتونه به لبم بیاره. اینجا مینویسم چرا که کمرنگترین قلمها از ماندگارترین حافظهها، ماندگارترند! بهله! ;)
فعلاً این عکس از ستون کتابهام رو داشته باشید تا بعد:
