گزارش روز اول (چهارشنبه 92/02/11): قربانت گردم... دیشب تا آخرین لحظه در شبستان مصلی بودیم. تقلا کردیم تا قفسه‌ها را سرهم‌بندی کنیم؛ لکن به جهت دیرکرد در تلفیق غرفهء کناری با غرفهء ما، به شدت دیر وقت شده بود و باقی کارها به امروز موکول شد. الحمدلله و المنه امروز به خوبی از پس کارها بر آمدیم، چرا که احدی در حوالی غرفهء سپیده‌باوران حتی به جهت نوشیدن یک استکان چای به‌لیمو نیز مشاهده نشد. علی‌ای‌حال! وجود نازنین ابراهیم هم بی تاثیر نبود که بالاخره قفسه‌بندی و چیدن کتاب‌ها تا لحظهء خاموش شدن چراغ‌های نمایش‌گاه باتمام رسید. البت امروز مصادف با روز مبارک و فرخنده زن هم بود که ... خُب فقط بود! و اتفاق خاص دیگری نیافتاد. باری به نظر می‌رسد اگر اوضاع و احوال ما همه روزه همین‌گونه باشد و به سانِ امروز مشغول پشه‌پرانی باشیم، از فردا برای کسب رزق روزانه مجبور به جمع‌آوری کارتن‌ کتاب و فروش آن به سازمان مدیریت پسماند! شویم. 

مصرع:

عمر گران‌مایه در این صرف شد، تا چه خورم بهر ناهار در غرفه!

به حول و قوهء الهی راپورت روزانهء حضور در نمایش‌گاه را به دست‌خط شهاب‌الممالک و صدراالسطنه نیز خواهم نوشت. تا چه قبول افتد و که در نظر آید!

زیاده عرضی نیست.باقی بقایت.

پ.ن: شبستان، راهرو 20، غرفه 7، انتشارات سپیده‌باوران