638: بیست و ششمین نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب 1

گزارش روز اول (چهارشنبه 92/02/11): قربانت گردم... دیشب تا آخرین لحظه در شبستان مصلی بودیم. تقلا کردیم تا قفسه‌ها را سرهم‌بندی کنیم؛ لکن به جهت دیرکرد در تلفیق غرفهء کناری با غرفهء ما، به شدت دیر وقت شده بود و باقی کارها به امروز موکول شد. الحمدلله و المنه امروز به خوبی از پس کارها بر آمدیم، چرا که احدی در حوالی غرفهء سپیده‌باوران حتی به جهت نوشیدن یک استکان چای به‌لیمو نیز مشاهده نشد. علی‌ای‌حال! وجود نازنین ابراهیم هم بی تاثیر نبود که بالاخره قفسه‌بندی و چیدن کتاب‌ها تا لحظهء خاموش شدن چراغ‌های نمایش‌گاه باتمام رسید. البت امروز مصادف با روز مبارک و فرخنده زن هم بود که ... خُب فقط بود! و اتفاق خاص دیگری نیافتاد. باری به نظر می‌رسد اگر اوضاع و احوال ما همه روزه همین‌گونه باشد و به سانِ امروز مشغول پشه‌پرانی باشیم، از فردا برای کسب رزق روزانه مجبور به جمع‌آوری کارتن‌ کتاب و فروش آن به سازمان مدیریت پسماند! شویم. 

مصرع:

عمر گران‌مایه در این صرف شد، تا چه خورم بهر ناهار در غرفه!

به حول و قوهء الهی راپورت روزانهء حضور در نمایش‌گاه را به دست‌خط شهاب‌الممالک و صدراالسطنه نیز خواهم نوشت. تا چه قبول افتد و که در نظر آید!

زیاده عرضی نیست.باقی بقایت.

پ.ن: شبستان، راهرو 20، غرفه 7، انتشارات سپیده‌باوران

571: هیچ چیز آن‌قدر عجیب نیست که پیش نیاید*

جناب دایناسور دو پایش را کرده بود توی یک کفش و اصلاً از خواسته‌اش کوتاه نمی‌آمد تا اینکه بالاخره رئیس موزه با بازنشستگی‌اش موافقت کرد. آقای بُز، عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و گفت: «ولی تو به موزه تعلّق داری، دانی! آرزو می‌کنم خیلی زود از زندگیِ جدیدت خسته شوی، می‌دانی؟»

دایناسور به سفارشِ اوّلِ آخرین مقاله‌ای که خوانده بود فکر کرد؛ مُدام به گذشته‌ نگاه نکنید. بعد نفس راحتی کشید و گفت: «هنوز نمی‌دانم در زندگیِ جدیدم چه خبر است، ولی می‌دانم از زندگیِ قبلی‌ام خیلی خسته شده‌ام.»

این چند خطی که خوندید از کتاب «زندگی جدید جناب دایناسور» هستش؛ کتابِ دوستِ نازنینم روهیای فرو استار. انتشارات شهر قلم با همکاری نشر چکّه چاپش کرده و توی نمایشگاه کتاب امسال دوست خوبم برام امضاش کرد و حسابی با این هدیه‌ شادم کردم.

خُب من همش توی این فکر بودم که برای این کتاب که نوشته‌ی یه دوستِ خیلی خاصه، باید یه کارِ خاص هم انجام بدم و یه جورِ متفاوتی معرفی‌ش کنم (پارتی بازی دیگه!) و  نتیجه‌اش این شد که تصمیم گرفتم عروسکِ جنابِ دایناسورِ روی جلد کتاب رو درست کنم و تقدیمش کنم به بهترین فور استار ِ دنیا!

کتاب با مقدمه «فریدون عموزاده خلیلی» شروع می‌شه و من حتی اگر روهیا رو نمی‌شناختم حاضر بودم با دل و جون کتابی که با مقدمه عموزاده عزیز شروع می‌شه رو بخرم:

 "وسوسه، فراموشی، رهایی؛ این سه کاری بود که باید می‌شد تا کارِ رمان تجربه‌ی کودک و نوجوان به انجام برسد؛ و من همین کار را کردم، فقط همین سه کار را."

کتاب برای گروه سنی ب و ج هستش (دقیقاً سن خودم!) و توی قسمت موضوع نوشته شده داستان‌های تخیلی، داستان‌های حیوانات. عکس روی جلدش هم بر اساس حدس و گمان از «ماهنی تذهیبی» هستش. «زندگی جدید جناب دایناسور» 88 صفحه داره و در مورد دایناسوری هستش که توی موزه کار می‌کنه و از تبدیل شدن به موجودی خنگ و خونسرد می‌ترسه و تصمیم می‌گیره که خودش رو بازنشسته کنه و زندگیِ جدیدی رو پیش بگیره.

من داستانش رو خیلی خیلی دوست دارم. یادمه درست توی روزهای نمایش‌گاه خوندمش که تصمیم گرفته بودم از کارم بیام بیرون و برم یه زیرپله‌ای، جایی، بشینم و کتاب بخونم و کتاب بفروشم و ...خلاصه که دنبال زندگی جدیدی بودم و کاملاً با دایناسور نود و پنج ساله‌ی داستان همذات‌پنداری داشتم! تنها موردی از کتاب که نسبت بهش انتقاد دارم نقطه‌گذاری توی متنش هست. نمی‌دونم چرا ویرگول‌های توی متن به نظرم زیاد و غیر ضروری می‌رسن. به نظرم بد نباشه هممون یه بار این نوشته آقای محمد کاظم کاظمی رو درباره ویرگول زدایی بخونیم.

خُب دیگه! به دوستم (هر چند دیر) تبریک می‌گم بابت این‌که می‌نویسه و نمی‌گذاره قلمش هدر بره. به خودم تبریک می‌گم که همچین دوستِ خوبی دارم که با این‌که دو سه بار بیشتر همدیگه رو ندیدیم (حالا یه کم بیشتر) ولی حسابی بهم مهربونه. به شما هم توصیه می‌کنم اگر خواستید برای گروه سنی ب و ج کتاب بخرید، کتاب «زندگی جدید جناب دایناسور» رو فراموش نکنید.

عکس‌هایی از هنرنمایی خودم رو هم میگذارم تا ببینید و ریا بشه. البته لازم به ذکر می‌باشد که! من چون نمیتونم برم بیرون، مجبور شدم از هر چیزی که توی خونه داشتم برای این کاردستی بهره ببرم. دیگه روهیا جونم به بزرگی خودش ببخشه اگه خوب نیست. بعدش هم این‌که به زودی به صاحبش تقدیم خواهد شد ان‌شاء‌الله...

و در آخر این قسمت از کتاب که "باید قابش کرد و روی دیوار و جلوی دید گذاشت" تقدیم به شما:

«چهار توصیه به کسانی که می‌خواهند عمر طولانی‌تری داشته باشند»

اوّل، مدام به گذشته نگاه نکن

دوم، مراقب خودت باش

سوم، از زندگی‌ات لذّت ببر

چهارم، دیگران را دوست داشته باش


*از صفحه 11 کتاب

بقیه عکسها از مراحل مختلف عروسک سازی رو می تونید توی ادامه مطلب ببینید.

ادامه نوشته

569: شعری از کتاب "کوله پُشتی ات کجاست؟" سروده خانم نظرآهاری

كفش كوهم به من قول داده

 تا دماوند با من بيايد

 مثل يك همسفر، مثل يك دوست

 تا خود قله با من بيايد

كفش كوه من عادت ندارد

 به زميني كه صاف است و هموار

 او به دنبال يك راه تازه است

 راهي از صخره، يك راه دشوار


كفش من دوست دارد هميشه

زخم نو يادگاري بگيرد

 آخرش كهنه و پاره پاره

بي صدا پاي قله بميرد

567: خانمی که شما باشید...

از معرفی کتاب به سبک "لی لی" حسابی به هیجان اومده ام و در ضمن دوست دارم شما هم مثل من از خوندن شعرهای خوبی مثل کارهای آقای حامد عسگری لذت ببرین:

شبهای پادگان... 

خدمت شروع شد ، تاریــک و تــــــو به تــو

بی عکس نــــــــامزدش ، بی عکس "آرزو"

شبهای پـــــــــادگان ، سنگین و سرد بــود

آخـــــــــــر خدا چرا؟ ... آخـــــــر خدا چه رو؟

نـــــه ... نـــــه نمی شود فریاد زد: بـرقــص

در خنـــده ی فــــــــروغ... در اشک شاملو

تـوی کلاهِ خــــود ، لاتین نـــــــوشته بـــــود

Your hair is Black ...Your eyes are Blue

"خاتــــــــــون تورو خــــدا سر به سرم نذار!

اینجـــــا هوا پسه ، ایــــــــنجا نــــگو نـــگو"

یک نـــــــــامه آمد و شد یـــک تــــــــراژدی

این تیــــتر نــــــــامه بود:  "شد آرزو عرو...

س" و ستــــاره ها چـــــشمک نمی زدند*

انگـــــار آسمان حالش گـــــــــــــرفته بود

تصمیم را گـــــــــــرفت بعد از نــــماز صبح

با اشک در نگــــــــــاه با بغض در گلــــــو

بالای برج رفت ، او ماشه را چکـــــــــــاند

با خــــــون خود نوشت: "نامــــــرد آرزو"!


اینم تهِ هنرنمایی من در عکس گرفتن از این کتاب;)

راستی اگر دوست داشتید میتونید این نقد رو هم راجع به غزلهای این مجموعه بخونید.

563: معرفی یک وبلاگ خیلی خوب

به این وبلاگ یه سر بزنین؛ مطمئن باشین پشیمون نمی شین. معرفی کتاب به همراه عکاسی خلاقانه از کتابهای معرفی شده. من که با خوندن پُستهاش احساس خوشبختی می کنم از وجود چنین آدمهایی در فضای مجازی.

.

.

.

.

ای بابا! هنوز که دارین نوشته های منو می خونین! بفرمائید برید سراغ نوشته های وبلاگ مورد نظر....بفرمائید!

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir



پ.ن: مرسی روهیا جونم برای این کشف بی نظیرت:)

559: آخرین سنگر کتابه.... (کتابفروشی جرعه)

یه کتاب‌فروشی‌هایی هم باید باشه که پنج‌شنبه بعدازظهرها بری جلوی درش بایستی و بگی من شادم/ غمگینم/ هیجانزده‌ام/ بی حوصله‌ام/ خسته‌ام/ دلتنگم/ عاشقم/ مغمومم/ ..... بعد کتاب‌فروش ِ مهربونِ کتاب‌فروشی کتابی که مناسبِ حالت هست رو بده دستت؛ عینهو یه دکتر که داره برای مریضش نسخه می‌پیچه! (سلام دکتر کتاب‌فروش)

این گمونم چیزی بیشتر از یه رویای شیرین نباشه... ولی خُب اگه یادتون باشه یه پُست راجع به کتاب‌فروشی توی مترو هفت‌تیر نوشته بودم که اسم نداشت و خیلی دنج و کنج بود. به نظرم این کتاب‌فروشی، که اسمش جرعه است، قابلیت به حقیقت رسوندن این رویا رو داره. شعار خیلی قشنگی هم داره:

سه متری‌ترین کتاب‌فروشی تهران

این هم عکسهایی از کتابفروشی جرعه:



+ افتتاح دومين كتاب فروشي زير زميني در تهران

554: «کتاب‌فروشی‌چه» در مترو هفت تیر

نمایشگاه کتاب که تموم شد دیگه کتاب نخریدم. شاید هم خریدم ولی نکته‌ی قابل توجهی در موردش نبوده. حالا مهم نیست که خریده‌ام یا نه؛ موضوع اینه که کتاب‌خری‌م! کم شده. یکی از مهم‌ترین دلایلش اینه که بعد از این‌که کارم تموم می‌شه از بس هوا گرمه، بدو بدو و از کوچه پس‌کوچه‌های کریم‌خان می‌رم سمت مترو تا زود برسم خونه و سوزن! بزنم. بعد خُب تنها جایی که توی مسیرم کتاب‌فروشی هست توی متروئه که اصلاً دلم نمی‌خواد به اون کتاب‌فروشیِ حراج 30% کتاب‌های آشپزی و راز موفقیت و چگونه غذایمان سر نرود نگاه کنم. اما دیروز یک اتفاق جالب افتاد. یک قسمت از فرورفتگی دیوار مترو چندین قفسه کتاب بود که در نگاه اول می‌شد «منِ او»، «شازده کوچولو»، «یک عاشقانه آرام» و چندین و چند عنوان کتاب چشم‌نواز و دل‌چسبِ دیگه رو دید. خُب هر چقدر هم که عجله داشته باشم می‌دونید که نمی‌شه از همچین بهشت کوچکی به سادگی بگذرم. رفتم و بعد از یک کم توضیحاتِ آقای کتاب‌فروش و انتخاب چند تا کتاب شعر معاصر خوب، اجازه گرفتم تا از این «کتاب‌فروشی‌چه» مترو هفت‌تیر عکس بندازم و این‌جا معرفی‌ش کنم. بودن توی فضای اون‌جا و دیدن کتاب‌هاشون می‌ارزه به این‌که حتی دو تا قطار رو از دست بدی. بعد هم که می‌ری سوار مترو می‌شی و کتاب‌هایی که خریدی رو می‌خونی و لذت می‌بری. دیگه چی از این بهتر؟ فقط امیدورام این کتاب‌فروشی تازه تاسیس یک اسم خوب برای خودش داشته باشه و کمی هم به دکوراسیونش رسیدگی بشه. حتی به سرم زده برم و خودم پیشنهاد طرح اجرای بهبود نمای داخلی «کتاب‌فروشی‌چه» رو بهشون بدم!

اینم کتاب‌هایی که خریدم:

و یک قسمت عقشولی از قفسه کتابشون:



550:

هر وقت دیدی برده‌اندت بالا و دارند بادت می‌کنند، بدان که روزگار از دست آویزان‌ت کرده است به قناره که پوست‌ت را بکند...

صفحه 79؛ قِیدار


540: دوست نداشتم نمایشگاه کتاب به این زودی تموم بشه:(

کاش این روزها تموم نمی‌شدن...کاش هر روز نفسم با نفسِ کتاب‌ها گره می‌خورد و کتاب‌خوان‌ها رو می‌‌دیدم...کاش !دلم تنگ میشه برای همه این روزهای خوب. 

پ.ن1: حتی با وجود کمبود O2 توی نمایشگاه!

پ.ن2: آقای مولوی! بسی از حضور شما در غرفه سپیده باوران خوشحال و مشعوف شدم. موفق باشید


539: «شنبه خوب، شنبه نمایشگاه» یا گزارش روز چهارم

دیروز روز ِ بسیار بسیار بدی رو آغاز کرده بودم و توی شرکت هم دعوام شده بود. بعد هم به سختی تونستم مرخصی بگیرم تا به نمایشگاه برسم. اما همین‌که وارد نمایشگاه کتاب شدم همّه چی! عوض شد. دنیا گلستان شد؛ حتی به تعبیری آتش بر من گلستان شد. ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که رسیدم. روز قبلش، یعنی جمعه، قرار بود رونمایی از کتابِ «هِی شعر ِ تر انگیزد» آقای بیابانکی و چاپ دوم «رجزمویه» از آقای مهدی‌نژاد رو داشته باشیم؛ که چون آقای بیابانکی شیراز بودن، نشد. بنابراین یه جورایی به شنبه موکول شده بود. ایشون تشریف آوردن و اسنادش هم موجوده!

این هم کتاب مذکور:

بعد با ابراهیم رفتیم پیش روهیا جونم و کتابش رو زورکی هدیه گرفتم و کلی هم ذوق نمودم. به زودی هم معرفی می‌کنم این کتاب رو. در ضمن روز دوشنبه ساعت 5 رونمایی و امضاء کتابشون هست.

بعد هم که بقیه دوستان هم‌نوردم رسیدن. آخر وقت هم آقای امیرخانی اومدن و «قیدار» رو برام امضاء کردن و من الان روی ابرهام... با ایشون کلی راجع به دماوند رفتن‌شون که توی جانستان کابلستان ازش گفته بودن صحبت کردیم. یکی اون‌جا ازم پرسید که قیدار رو خونده‌ام که این‌همه ازش حرف می‌زنم و به همه می‌گم برن نشر افق و این کتاب رو بخرن؟ گفتم که نخوندمش و وقتی دلیلش رو پرسید گفتم می‌ترسم از این‌که بخونمش و تموم بشه.

اگر چه هنوز هم بعد از این‌همه سال شعار ما چلچراغی ها «شنبه‌ی خوب شنبه‌ی چلچراغ» هستش، ولی شنبه‌ی نمایشگاه کتاب هم شنبه‌ی خیلی خوبی بود:)

538: روز سوم نمایشگاه کتاب

اولش فکر کردم حیف نبود حالا که ما سرمون خیلی شلوغه و وقت نداریم عکس از غرفه بندازیم و چیدمان کتابهای توی غرفه و خودِ کتاب‌های انتشارات سپیده باوران به این قشنگی هستن، عکاسِ محترم تشریف بیارن و چنین صحنه‌ای رو صید کنن؟ بعد متوجه شدم که نعخیرم! نبود. حیف نبود. همون بهتر که معلوم باشه ناشران شهرستانی چه مرارت‌ها می‌کشند وقتی وسط روز و در اوج شلوغی، تازه کارتن‌های کتاب‌هاشون می‌رسه؛ مخصوصاً اگر مثلِ «عابس آقاشون اینا» کمر درد هم داشته باشن. بهله؛ اینطوریاست!

عکس/ خسرو پرخیده

در ضمن کتابی که توی عکس بالا ملاحظه می‌فرمایید و داغِ داغ از تنور در اومده، کتاب «داشت عباسقلی خان پسری» هستش؛ شعرهای طنز از خانم «نسیم عرب امیری» که از خواندن‌شان پشیمان نمی‌شوید. از من گفتن بود. شبستان، انتهای راهرو 19، غرفه 43. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان، اِوا ببخشید، حضور سبزتان هستیم.


537: روزمان مبارک می‌شود آیا؟!

شاعر می‌گه: می‌شود، می‌شود! چگونه اما؟! به همین راحتی که از فردا راهروی 19 در غرفه سپیده باوران منتظر دوستانِ کتاب‌خوان می‌مانیم. بلی به همین سادگی روز معلمی دلِ من شاد می‌شود. من اون‌جا مهمون هستم اما شما بیاید و صاحب‌خانه باشید. بعد هم این‌که شاگردان محترمه! نگران نباشن یه وقتی ها! مطمئن باشن کلاس‌هاشون برگزار می‌شه. بعد هم این‌که مرخصی چی شد پس؟ ندارم. فقط به طرز خوف‌ناکی دارم می‌پیچونم. خدا عاقبتم رو بخیر بگذرونه.

راستی دیروز کمی تا قسمتی غرفه مرتب شد و انصافاً برادران قدسی حسابی زحمت کشیده بودن برای آماده شدنش. کارهای اصلی هم که از فردا شروع می‌شه.

انتشارات سپیده باوران : راهروی نوزده

مجموعه زیبایی از کتابهای دکتر شریعتی

 

536: نشر چشمه خارج از نمایشگاه

این یک پُست اضطراری و بدون نیم فاصله هستش برای دوستانی که از شهرستان برای بازدید از نمایشگاه کتاب میان و در سفر یک روزه شون دوست دارن به نشرهای معروف سر بزنن؛ در حالی که اون نشرها توی نمایشگاه امسال حضور ندارن. عرضم به خدمتتون که یادمه پارسال در روزهای نمایشگاه، کتابفروشی نشر ثالث و نشر چشمه کتابهاشون رو با تخفیف نمایشگاه می فروختن. یعنی اگر دوست دارید کتابهایی از این ناشرها رو بخرید به راحتی می تونید برید سراغ کتابفروشی هاشون. مسیر دسترسی هم مترو تهران هستش که اگرچه شلوغه اما می ارزه. کافیه از ایستگاه مترو مصلی یا شهید بهشتی به سمت کهریزک سوار قطار بشید و ایستگاه هفت تیر (دو تا بعد از بهشتی یا سه تا بعد از مصلی) پیاده بشید. از اونجا هم از هر کس بپرسید پل کریمخان بهتون نشون میده. پیاده و از زیر پُل (سواره هم میشه رفت) در سمت شمالی خیابون کتابفروشی های ویستار و آبی و نشر آگه و چشمه و رود هستن. قسمت جنوبی خیابون هم ثالث. چند تا از کتابفروشی ها هم هستن که اسمشون رو فراموش کردم. انتشارات مدرسه هم هست راستی. اول خیابون ایرانشهر. خلاصه که گمون نکنید دسترسی به این کتابفروشی ها و کتابهاشون سخته. حتماً برید و سر بزنید و از کتابها لذت ببرید. روزهاتون پُر کتاب:)

+ این

و این

535: نارنجی‌پوش

حوصله‌ی هیچ‌جا و هیچ‌کس رو نداشتم که دوست جانم بهم پیشنهاد سینما داد. خُب حالا چه فیلمی ببینیم؟ هر چی شد! کجا؟ هر جا شد! این شد که رفتیم جلوی سینما و «نارنجی‌پوش» رو انتخاب کردیم. خُب اولش کمی شفاف‌سازی کنم: یک این‌که دیگه کارگران زحمت‌کش در امر نظافت و پاکیزه‌سازی شهر تهران لباس نارنجی نمی‌پوشن. لابد دیدین که الانه لباس‌هاشون سبز فسفری هستش. یعنی این رنگی:

این عکس رو در فیسبوک یافتم.

دوم این‌که اون قسمت از فیلم که توی جمشیدیه گرفتن توی ناحیه شرکت بهینه سبز هستش که توی فیلم با پوشیدن لباس یک شرکت دیگه، خلاف واقع رو نشون دادن. حالا چی می‌شد مثلاً اگه آقای مهرجویی می‌اومد لباس‌های شرکتِ ما رو می‌گرفت؟ بهش نمی‌دادیم یا از ایشون پول می‌گرفتیم؟  سوم این‌که کاش یه کم واقعی‌تر نشون می‌دادن زندگی این کارگران زحمت‌کش یا به قول فیلم «سوپور» ها رو. بعدش این هم بگم که توی عکسِ فیلم، گول لباس نارنجیِ لیلا حاتمی رو نخورید و منتظر نباشید ایشون رو با این لباس ببینید. شاید فقط خواسته باهاش عکس بندازه.

اما در کل با کمی اغماض فیلم بدی نبود. بالاخره ماها کِی قراره یاد بگیریم که برای دور کردن زباله از خودمون نباید اون‌ها رو توی کوچه و خیابون بریزیم. باید یاد بگیریم که ارزش این طلای کثیف رو بدونیم. این هم صحنه‌ای بود که بعد از خروج از سینما باهاش مواجه شدیم و جز آه کشیدن و عکس انداختن کاری از دستمون بر نیومد.

خُب بعد از فیلم هم دیگه حوصله‌مون سر ِ جاش اومده بود و فهمیدیم که به‌به! این‌جا که خیابون انقلاب هستش و کلی کتاب داره و این حرفا. این شد که دوست جانم این کتاب رو هم به قیمت دو هزار تومان برای بنده خریداری فرمودن و تشکر و اینا. دوست دارم بخونمش و زودی ازش بنویسم. قیمت پشت جلدش فکر کنم 3600تومان بود.


534: امروز بهترم:)

+

533:

از این روزا اگر بخوام بگم باید از اخلاقم بگم که هیـــــــــــــچ تعریفی نداره! بداخلاقِ بداخلاقم. توی شرکت بداخلاق، سر ِ کلاس بداخلاق، با دوستام بداخلاق، با خانواده بداخلاق... چی شد که این‌طوری شدم نمی‌دونم. پشیمون هم هستم ها؛ ولی خُب چه کار می‌شه کرد؟ به رئیسم گفتم ده روز مرخصی می‌خوام، بدون حقوق حتی. جوابم رو نداد و به اندازه‌ی دویست روز ازم کار خواست. انصافه؟ نه، واقعاً انصافه؟ من می‌خوام برم نمایشگاه کتاب. من می‌خوام از صبحِ اول وقت تا آخرِ شب اون‌جا باشم. می‌خوام نفسم با عطر کتاب‌ها همراه بشه؛ حالا هِی بقیه بیان گیر بدن که هوای مصلی خفه است و آدم دلش می‌گیره و این حرفا. من که به گوشم نمی‌ره. از این روزام اگر بخوام بگم باید از نشر چشمه بگم که اندازه‌ی دو قدم با هم فاصله داریم این روزا و دلم نمیاد که طرفش برم. برم که چی بشه؟ برم و غمم بیشتر بشه؟ زینب جون یادته پارسال با هم رفتیم غرفه‌ی نشر چشمه؟ چقدر خوش گذشت. ام‌سال چی؟ هیچی! نیست دیگه. متخلفه. وقتی می‌گن متخلف آدم یادِ متقلب می‌افته؛ همین‌جوری‌ ها! الکی! از این روزام اگه بخوام بگم باید از اردی‌بهشت بگم که واقعاً بهشت رو برای آدم به تصویر کشیده ام‌سال و آدم رو شیداتر از همیشه می‌کنه...

532: قاطرکتاب!

"Proyecto Bibliomulas"  این اسم یک ابتکار ونزوئلایی هستش که هدفش بهبود سواد در نقاط دورافتاده و روستاییه؛ به این صورت که قاطرها به کتاب‌خانه سیار تبدیل شده‌ان. واقعاً؟ چقدر جالب!

کسانی که بانیِ این کار هستن اینطور تعریف می‌کنن که: هر کسی که برای کار در مزرعه بیرون نبود – مزارع کرفس که محصول اصلی این منطقه هستش- در انتظار ما بود. 23 دانش‌آموز در مدرسه کوچیک‌شون بسیار هیجان‌زده بودند.

اون‌ها با باز شدن تسمه‌های دور کیسه‌های کتاب، فریادِ "Bibilomu-u-u-u-las" سر داده بودند. عناوین کتاب‌ها توسط کریستینا و جونا، دو نفر از رهبران گروه، خونده می‌شد و اون‌ها مشتاقانه برای صید بهترین کتاب شیرجه می‌زدند.

از اینجا

+ اینجا

528: بهار مبارک

بهار که می‌شه، عصرها موقع برگشتن از محل کارم به مردمی که از خیابون کریمخان می‌گذرن نگاه می‌کنم و می‌بینم برعکس ِ زمستون که همه در حال دویدن بودن، دارن بی خیال و آروم گذر می‌کنن. بعد این‌جور موقع‌هاست که نگاه‌هاشون گره می‌خوره با کتاب‌فروشی‌های کریمخان. بهارِ کریمخان رو بیشتر از هر فصل دیگه‌اش دوست دارم. دیگه از جمعیتی که برای خرید مانتو به هفت‌تیر اومدن و از اون طرف هم شلوغی طلافروشی‌ها خبری نیست. بانک‌های این خیابون هم که هر هفته یکی بهشون اضافه می‌شه، بعد از عید وضعیت آروم‌تری دارن. کلاً خیابون شاعرانه می‌شه و جوّ کتاب‌خوانی و کتاب‌فروشی حاکم می‌شه. برای من، با این‌که هر روز از این خیابون گذر می‌کنم، مثل روز اولش جذابه. همش سرم در حال چرخیدنه و دارم به سر در کتاب‌فروشی‌ها و کتاب‌های توی ویترین نگاه می‌کنم. معمولاً بهار رو می‌شه از روی نگاه کردن به درخت‌ها و دیدن جوانه‌هاشون تشخیص داد. درختِ کریمخان هم جوانه زده و این بار به جای یک بانکِ جدید، یه کتاب‌فروشی جدید توش افتتاح شده. از سمت هفت‌تیر و در راسته شمالی خیابون اگه بیایید، زیر پُل کریمخان و نرسیده به خیابان سنایی، درست زیر ساختمان مجلات همشهری، می‌تونین این کتابفروشی رو که اتفاقاً مربوط به مجلات همشهری هست رو ببینید. می‌دونم که راه‌اندازی یه کتاب‌فروشی خصوصی خیلی فرق داره؛ اما باز هم وجود چنین فضاهایی غنیمته و جای بسی شادمانی داره.

سوتی‌نوشت: امسال در نیم‌چه ایران‌گردی که داشتیم به شیراز هم سری زدیم. بعد یه جا من تابلوی خیابان کریمخان رو دیدم و ذوق‌زده گفتم: اِ! این‌جا هم خیابون کریمخان داره! از اون به بعد لقب آی‌کیوی خانواده رو گرفتم که حواسم نبوده کریمخان شیرازی بوده

504: به خدا خوب می‌شوی!

در برگ‌ریز درد لگدکوب می‌شوی
سروی، ولی تکیده‌تر از چوب می‌شوی

با گیسوان سُربی و آن چهره‌ی صبور
داری شبیه حضرت ایوب می‌شوی

قیصر نبود آن‌که برآمد به جلجتا
تو کیستی که یک‌سره مصلوب می‌شوی؟

لبخند بر لبان تو پرپر نمی‌شود
از موج درد گرچه پُرآشوب می‌شوی

قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانه‌ی محبوب می‌شوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام... به خدا خوب می‌شوی!


ناگهان او را به نام کوچکش خواندند...

چاپ نخست: ۱۳۸۷
قیمت: ۱۰۰۰ تومان
شمارگان: ۱۱۰۰۰ جلد

این کتاب به مناسبت اولین سالگرد درگذشت دکتر قیصر امین‌پور منتشر شده است.

پی‌نوشت: کتاب رو پارسال خریده بودم اما هر چقدر که توی کتاب‌خانه‌ام گشتم، نبود. می‌دونستم که تجدید چاپ نشده و شمارگان چاپ اولش هم 1100تاست، پس امیدی به یافتنش نداشتم. اما در کمال ناباوری توی «خانه شاعران ایران» هنوز این کتاب رو داشتن. هم خوشحال شدم هم ناراحت. کتاب مجموعه‌ای از اشعار 80 نفر از شاعران در رثای قیصر هستش؛ یعنی حتی با وجود فاکتور گرفتن از دوست‌داران خودِ قیصر، اگر به طور متوسط 14 نفر از دوست‌دارانِ اشعار هر کدوم از این شاعران یک جلد از این کتاب رو می‌خریدن، این کتاب نباید تا حالا می‌موند. یعنی ما این‌قدر کتاب‌نخوان هستیم؟!؟

503:همایش باش‌گاه خوانندگان ماه‌نامه همشهری داستان

• جمعه ۲۹ مهرماه ۱۳۹۰: ساعت 2:45 می‌رسم ابتدای خیابون ویلا (استاد نجات‌اللهی). قدم‌زنان خودم رو می‌رسونم به خانه شهریاران جوان. توی راه حسابی از هوای مطبوع پاییزی به لرزه در میام، اما موقع رسیدن به پارک دیگه حسابی  گرم شده‌ام. درست جلوی دربِ اصلی خانه نمایش‌گاه/فروش‌گاهی از شماره‌های قبلی مجله در سمت چپ و کتاب‌های آقای مصطفی مستور در سمت راست برقراره. در همین قسمت ماگ‌های زیبا با شعار همیشگی مجله «در داستان غرق می‌شوید» با قیمت 5000تومان و بج‌های «داستان» هم در دو رنگ آبی و قرمز با قیمت 1000تومان به فروش گذاشته شده‌اند. همه‌ی این کارها نشان‌دهنده‌ی مجلسی برنامه‌ریزی شده‌ هستش و واضحه که آقای مستور تو راهن!

• داخل ساختمان که می‌رم یه عالمه آدم می‌بینم که به خاطر سرمای محوطه به داخل ساختمون اومدن و پشت درب سالن انتظار می‌کشن تا مراسم شروع بشه. جلوی در بهم یه پاکت میدن که یک خودکار توشه با یک کارت تبریک خوشگل و چندتا برگه برای نوشتن و البته برگه‌ای برای مسابقه یک خطی داستان. میزهایی هم در این قسمت گذاشته شده که اعضاء تحریریه اون‌جا هستن. خانم ناجیان و خانم مرشدزاده رو اون‌جا ملاقات می‌کنم.


• ساعت 3:25 مراسم با تلاوت آیاتی از قرآن مجید شروع می‌شه. بعد از قرآن هم سرود ملی پخش می‌شه. بعد آقای مجری، که بعداً کاشف بعمل میاد که آقای محمد طلوعی هستن، از خانم مرشدزاده دعوت می‌کنن تا جهت پاره‌ای از توضیحات به روی سن برن و در ضمن تاکید می‌کنن که آقای مستور تو راهن!

محمد طلوعی


• خانم مرشدزاده از علاقه‌ی نویسنده‌ها به خوندن بازخوردهای داستان‌هاشون می‌گه. برای افراد حاضر در جلسه می‌خواد تاکید می‌کنه که باشگاه خوانندگان یک مجله باید خودگردان باشه و این جلسه صرفاً برای آشنایی اعضاء هستش. توضیح می‌ده که هزینه برگزاری چنین همایشی از محل مبالغ اختصاص داده شده به در جهت توسعه بازار مجله فراهم اومده و از افراد حاضر می‌خواد که هر کدوم به شیوه‌ی خلاقانه‌ای تبلیغات مجله رو پیش بگیرن (مثلاً همین وبلاگ و جامعه مجازی-از خودم این رو می‌گم البت!) بعد هم اشاره می‌کنن به نویسندگان محبوبی که توسط خوانندگان انتخاب شده‌ان و این‌که آقای مرادی کرمانی در استانبول هستن و کماکان تاکید می‌کنن که آقای مستور تو راهن!


• آقای فروتن (کارگردان) هم در سالن حضور دارن و تصمیم گرفته می‌شه تا زمان رسیدنِ آقای مستور پرسش و پاسخی در سالن برقرار بشه. میکروفن‌ها از این طرف سالن به اون طرف سالن می‌رن و افراد زیادی صحبت می‌کنن. پسر جوانی در جواب محمد طلوعی که می‌گه: "ما این مجلس رو برقرار کرده بودیم که شماها با هم دوست بشید" می‌گه: «آقا ما از اولش این‌جا نشسته بودیم اما کسی با ما دوست نشد» و سالن می‌ره رو هوا و یخ مراسم شکسته می‌شه. ساعت 16:10 آقای طلوعی اعلام می‌کنن که آقای مستور که توی راه بودن می‌رسن و جماعت با تشویق خودشون ایشون رو همراهی می‌کنن.

• جلسه پرسش و پاسخی که برای آقای مستور تشکیل می‌شه به این صورت هست که افراد سوالاتشون رو بصورت مکتوب به مجری می‌دن و ایشون هم سوالات رو دسته‌بندی و جمع‌بندی می‌کنن تا به نوبت پرسیده بشن. گه‌گاهی هم برخیافراد بصورت پارازیتی سوالاتشون رو شفاهی می‌پرسن که اخم‌های محمد طلوعی و تاکیدش بر سوالات مکتوب هم برای این افراد ظاهراً افاقه نمی‌کنه! همزمان جوابهای سوال مسابقه یک خطی جهت بررسی جمع آوری میشه.


• از آقای مستور حرف‌های خوبِ زیادی شنیدم که فعلاً می‌گذارم برای پُست‌های بعدی. در آخر مراسم با اهدای جایزه به برندگانِ مسابقه داستانِ یک خطی و پذیرایی تموم می‌شه و میریم سراغ امضاء گرفتن از آقای مستور. آخرش هم که خاطره‌ی یک روز خوب برامون به‌جا می‌مونه.