641: بیست و ششمین نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب 4

گزارش روز پنجم و ششم (یک‌شنبه و دوشنبه 16، 92/02/15):باری... زمان گذشت و روز دیگری رسید و بندهء حقیرِ کم‌ترین چگونه گِلی به سرم بگیرم که از حضور ِ وجودِ نازنین رضا امیرخانی هیچ طنزی که در نمی‌آید، هیچ! باید مطلبی بنویسم که همه با هم های‌های گریه کنیم؛ بس که با دیدن‌شان احساساتی می‌شوم. حالا بگذریم که ابراهیم جان‌مان ظرف ایکی ثانیه سی‌دیِ پُل صدر را برای آقای امیرخانی رایت کرده و موجبات مباهات بنده را فراهم نمودندی. بعله آقا بعله! سی‌دی پُل صدر هم در اومد! القصه، روزهای نمایش‌گاه که به خودیِ خود کوتاه هستند، خودم هم که نصفه و نیمه می‌روم، با حضور رضا امیرخانی هم که کوتاه‌تر شد یک‌شنبه‌مان و گذشت تا دوشنبه. و چون دوشنبه روز رسید دوست‌جانِ نادیده‌ام به در ِ غرفه آمدند و به دنبال صاحب دستِ شکسته می‌گشتند که غریو شادی برآوردم از ذوق دیدار ایشان و البت که این‌همه شور و شوق بنده اثری نکرد و زودی رفتندی :( حالا من هیچ! من نگاه! دل‌تان به حال آن گل‌دان به‌لیموی نازنین من به رحم نیامد که چشم انتظار نوازشی از دستان مبارکِ گُل‌دوست و گُل‌شناسِ شما بود؟ نه واقعاً انصاف بود عایا؟

بیت:

نشسته‌ام به راهِ تو، مگر یه روز دیگه به غرفه‌مون بازآیی/ فروغ جانِ خسته‌ام، شقایق فراهانی (با چه‌چه علیرضا افتخاری نازنین خوانده شود لدفن!)

قربانت گردم...روزهای نمایش‌گاه هویژوری تند تند می‌گذرند و من هم دچار افسردگی حاد می‌شوم. دوا درمونی، جنبل و جادویی، چیزی اگر سراغ داشتی برایم بفرست که سخت! محتاج درمانم.

مصرع: که با این درد اگر در بندِ درمانم....خلاصه درمانم دیگه.

چشمان نازنینت را بیش از این به درد نمی‌آورم. قربان مهربانی و لطف و صفای تو!

شبستان، راهرو 20، غرفه 7، انتشارات سپیده‌باوران

دوستان‌جان! فلذا تا از افسردگی حاد کاری دستِ دست و پا و سر ِ خودم نداده‌ام بیایید که ببینم‌تان.

581: کتاب آفتاب

خواستم توی عنوان بنویسم: فروشگاه جدید کتاب آفتاب؛ اما خُب خیلی هم جدید نیست. دلیلی نداره اسمِ جایی رو، فقط به این خاطر که من تا به حال ندیده‌ام، "جدید" بگذارم. در مورد آرزوی قبلی‌م بگم که بله! آرزوم برآورده نشد. از شما چه پنهون اگر برآورده می‌شد هم کی می‌تونست با این پایِ وبالِ گردن بره مشهد. اما از بختِ خوب لیلا جونم چند روز پیش رفته بود مشهد و ماموریت ویژهء عکس گرفتن از کتاب آفتاب رو برام انجام داد و بالاخره من چشمم به دیدنِ این کتاب‌فروشیِ عقشولی‌م روشن شد. لطفاً در لذت دیدن عکس های این فروشگاه با بنده شریک بشید و صد البته یادتون نره که مشهد از این کتاب‌فروشی‌های عقشولی داره ها! می‌تونید به عنوان سوغاتی کتاب‌های خوب بخرید و از آشنایی با صاحبانِ فرهیختهء این کتاب‌فروشی خرسند بشید و اینا. آدرسش هم اینه:

چهارراه شهدا، خیابان شیرازی، روبه‌روی شیرازی 14، پاساژ رحیم‌پور، تلفن 2238613 و 2222204.

عکس‌ها رو در ادامه مطلب ببینید...

ادامه نوشته

559: آخرین سنگر کتابه.... (کتابفروشی جرعه)

یه کتاب‌فروشی‌هایی هم باید باشه که پنج‌شنبه بعدازظهرها بری جلوی درش بایستی و بگی من شادم/ غمگینم/ هیجانزده‌ام/ بی حوصله‌ام/ خسته‌ام/ دلتنگم/ عاشقم/ مغمومم/ ..... بعد کتاب‌فروش ِ مهربونِ کتاب‌فروشی کتابی که مناسبِ حالت هست رو بده دستت؛ عینهو یه دکتر که داره برای مریضش نسخه می‌پیچه! (سلام دکتر کتاب‌فروش)

این گمونم چیزی بیشتر از یه رویای شیرین نباشه... ولی خُب اگه یادتون باشه یه پُست راجع به کتاب‌فروشی توی مترو هفت‌تیر نوشته بودم که اسم نداشت و خیلی دنج و کنج بود. به نظرم این کتاب‌فروشی، که اسمش جرعه است، قابلیت به حقیقت رسوندن این رویا رو داره. شعار خیلی قشنگی هم داره:

سه متری‌ترین کتاب‌فروشی تهران

این هم عکسهایی از کتابفروشی جرعه:



+ افتتاح دومين كتاب فروشي زير زميني در تهران