761: خودِ اون روزام رو یادم نیست!
در راستای دیدار با دوستانم بعد از 16 سال! دوستانم خاطراتی تعریف میکردن که من شاخ درآوردم از بچه پررو بودن و درس نخون بودنم. بعد جالبیه قضیه اینجاست که همیشه خدا شاگرد اول مدرسه هم بودم!!! با این دوستانم از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم. مثلاً من به الی گفتم: "اونی که کلاس پنجم مقنعهات رو روی بخاری سوزوند من بودما." اونم بهم گفت: "اینو که خودم میدونستم و اصلاً مهم نبود. از اون بدتر اینه که یه روز خانم خدادادی تو رو صدا زد بری مشقهات رو نشون بدی، بعد تو خیلی خونسرد دفتر منو برداشتی بردی و من تا آخر زنگ داشتم از ترس میمُردم که اگه به من بگه مشقهات کو چی بگم." گفتم: "خُب دیوونه! اگه صدات میکرد میگفتی که من دفترت رو برداشتم. کاری نداشت که!" گفت: "لعنتی! آخه تو شاگرد اول بودی، کسی به تو شک نمیکرد! متهم در هر حال من بودم!"
یا حرف از المپیاد زبان انگلیسی شد که من تابستون بعد از سوم راهنمایی توی اون المپیاد اول شده بودم و کلی بنر و پلاکارد زده بودن جلوی مدرسه برام. اونوقت راهنمایی و دبیرستانمون کنار هم بود. بعد سال اول دبیرستان جلسه دوم زبان بود که مشق ننوشته بودم و زینب رو مجبور کردم مشقهای زبانم رو سر کلاس بنویسه. معلمه اومد بالای سرم و هُم وُرکهام رو دید و گفت: "اونی که المپیاد زبان اول شده تویی؟" گفتم: "بله." گفت: "از دستخط خرچنگ قورباغهایت معلومه!" بعد هم تا چند جلسه آدم حسابم نمیکرد!
دیدار دوستای قدیمی خیلی خوبه... کاش ادامه داشته باشه این دیدارهامون؛ شاید خاطرات بیشتری یادمون بیاد و با هم بخندیم و غم این روزا از دلمون بره.














«با عشق ممکن است تمام محالها»