761: خودِ اون روزام رو یادم نیست!

در راستای دیدار با دوستانم بعد از 16 سال! دوستانم خاطراتی تعریف می‌کردن که من شاخ درآوردم از بچه پررو بودن و درس نخون بودنم. بعد جالبیه قضیه این‌جاست که همیشه خدا شاگرد اول مدرسه هم بودم!!! با این دوستانم از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم. مثلاً من به الی گفتم: "اونی که کلاس پنجم مقنعه‌ات رو روی بخاری سوزوند من بودما." اونم بهم گفت: "اینو که خودم می‌دونستم و اصلاً مهم نبود. از اون بدتر اینه که یه روز خانم خدادادی تو رو صدا زد بری مشق‌هات رو نشون بدی، بعد تو خیلی خونسرد دفتر منو برداشتی بردی و من تا آخر زنگ داشتم از ترس می‌مُردم که اگه به من بگه مشق‌هات کو چی بگم." گفتم: "خُب دیوونه! اگه صدات می‌کرد می‌گفتی که من دفترت رو برداشتم. کاری نداشت که!" گفت: "لعنتی! آخه تو شاگرد اول بودی، کسی به تو شک نمی‌کرد! متهم در هر حال من بودم!"

یا حرف از المپیاد زبان انگلیسی شد که من تابستون بعد از سوم راهنمایی توی اون المپیاد اول شده بودم و کلی بنر و پلاکارد زده بودن جلوی مدرسه برام. اون‌وقت راهنمایی و دبیرستان‌مون کنار هم بود. بعد سال اول دبیرستان جلسه دوم زبان بود که مشق ننوشته بودم و زینب رو مجبور کردم مشق‌های زبانم رو سر کلاس بنویسه. معلمه اومد بالای سرم و هُم وُرک‌هام رو دید و گفت: "اونی که المپیاد زبان اول شده تویی؟" گفتم: "بله." گفت: "از دست‌خط خرچنگ قورباغه‌ایت معلومه!" بعد هم تا چند جلسه آدم حسابم نمی‌کرد!

دیدار دوستای قدیمی خیلی خوبه... کاش ادامه داشته باشه این دیدارهامون؛ شاید خاطرات بیشتری یادمون بیاد و با هم بخندیم و غم این روزا از دل‌مون بره.

734: این خنگول‌های باهوشِ دوست‌داشتنی!

بهش می‌گم تا کجا می‌خواستی 9 بگذاری امیرعلی؟ واقعاً به فکرت نرسید اگر بزرگ‌ترین عدد صحیح منفی بخواد یه عالمه 9 داشته باشه، هر چی ادامه بدی باز فایده نداره؟ می‌گه: چرا خانم. وسطاش فهمیدم غلطه اما دیگه چاره‌ای نداشتم؛ غرورم هم اجازه نداد عوضش کنم!!!

+


727:

چند روز پیش گذرم افتاد به محلهء قدیمی بچگی و نوجوانی‌م. اتفاقاً فقط تراول پنجاهی داشتم و می‌خواستم خُرد کنم. وارد یه مغازه شدم که دختر جوانی داشت با مغازه‌دار صحبت می‌کرد. تا دهن باز کردم چیزی بگم، اون دختر خانم خیلی گرم و با صدا کردن فامیلی‌م باهام سلام علیک کرد. خیلی جا خوردم. اصلاً به نظرم آشنا نبود. بعد از یه کم تعارف و اینا گفتم بهش که متاسفانه ایشون رو به خاطر ندارم که گفت مدرسه فلان و سال فلان و فیزیک چند و ... . راستش بازم یادم نیومد اما دیگه ادب حکم می‌کرد چیزی نگم و از درس و دانشگاهش پرسیدم و بعد هم خداحافظی. از اون‌جا بیرون اومدم و بعد از n سال معلم کلاس پنجم ابتدایی‌م رو دیدم. با ذوق و با صدای بلند گفتم خانم خدادادی سلااااام! مثل همون موقع و با لحن مخصوص خودش گفت فلانی هزار بار بهت گفتم سنگین و رنگین باش. دیگه سی سالته! چشمام گرد شد از تعجب و گفتم شما منو یادتونه بعد از این‌همه سال؟!؟! ایشون هم گفتن که من همهء شاگردهام رو یادمه.

خلاصه... این بود روزنوشت یک نیم‌چه معلمِ نسبتاً جوانِ آلزایمری! معلم هم معلم‌های قدیم.

701: خاطرات کودکی یادش بخیر!

کلاس اول ما رنگی‌رنگی نبود که! صورتی و سفید و زرد و بنفش؟! وا مصیبتا! سال 67 باشه و تو رنگی‌رنگی پوشیده باشی، حتی اگه کلاس اولی باشی، یعنی گناه کبیره. حالا شایدم تا این حد نبود ها... ولی یادمه که مقنعهء کلاس اولم هم سیاه بود. با این‌حال روزهای رنگی و شادی هم بود: دوستم ماندانا، جعبه مدادرنگی فلزی خوشگلم که بعداً گُم شد، خانم مقدم معلم مهربون‌مون با اون موهای مِش‌کرده که سر کلاس برای ما به نمایش می‌گذاشت، نمره‌های بیست....

دی‌شب طی اقدامی ژانگولر و بر حسب اتفاق، راهم افتاد به مدرسه‌ای که کلاس اولم رو اونجا گذرونده‌ام و حسابی نوستالژی شد برام. الان کیلومترها با اون مدرسه فاصله دارم و برای همین خیلی جالب بود برام. بعدم فکر کردم خُب من که خُلم، ولی خدا چرا منو توی این موقعیت قرار می‌ده که خُل‌تر بشم و به یاد روزهای کلاس اولم اشک بریزم آخه؟! البته بیشتر از این‌که گریه‌دار باشه خنده‌دار بود ها :D

کلاس اولی‌ها مدرسه رفتن‌تون مبارک! بچه‌مدرسه‌ای‌ ها، مدرسه رفتن‌تون مبارک! معلم‌ها، شروع تدریس‌تون مبارک!

بقیه‌ها هم مهر و پاییزتون مبارک!

655: چگونه درس‌خواندن برایم آسان شود؟

این روزها عکس و عکس‌بازی توی دنیای خیلی از ماها وارد شده. یه مهمونی میریم مثلن، بعد هِی‌هِی داریم عکس می‌گیریم از خوراکی و نوشیدنی‌ها و حرکات موزون و غیرموزون و ... . تا یه حدودی البته بد نیست. نمی‌دونم قبلاً از اینستاگرام چیزی نوشته‌ام یا نه. اگر نوشته‌ام برای یادآوری می‌گم که یه سایتی هستش که فقط به وسیله گوشی همراه و وصل شدن اون به اینترنت، می‌تونید عکس‌هاتون رو توی سایت بگذارید و این عکس‌ها اتفاقاً جلوه‌های ویژه‌ای دارن که باعث جذاب‌تر شدن اون‌ها می‌شه. من یه جورایی توی اینستاگرام زندگی می‌کنم و خیلی دوستش دارم. امروز عکس‌های یه پسری رو اون‌جا دیده‌ام که از کتاب‌های درسی‌ش به همراه خوراکی‌ها عکس گرفته و توی این سایت گذاشته. منم که عاشق کتاب درسی و خوراکی! دلم نیومد که این‌جا از عکس‌های ایشون استفاده نکنم. به نظرم این یک راه‌حل خلاقانه هستش که درس خواندن رو برای خودمون گوارا کنیم:


ادامه نوشته

621: نرم‌ نرمک می‌رسد اینک بهار!

این روزهای آخر سال که حسابی مشغلهء کاری زیاد می‌شه، فیلِ درونم هم یاد هندستون! می‌کنه. یاد روزهای مدرسه و هفت‌سین‌های فیزیکی که بچه‌ها درست می‌کردن می‌افتم. دلم ضعف می‌ره برای تکرار یک ساعت از اون روزهای خوب؛ نمی‌شه اما! تکرارنشدنیه! این روزها خیلی توی آمار وبلاگم می‌بینم که با جستجوی هفت‌سین و هفت‌سین فیزیکی وارد وبلاگم می‌شن. متاسفانه عکس‌های هفت‌سین فیزیکی مدرسه‌مون باز نمی‌شن و من هم ندارم‌شون! از محیا خواستم که اگه داره برام ایمیل کنه تا بگذارم‌ توی وبلاگ. عجالتاً تا موقعی که عکس‌ها یافت شوند، چند تا لینک براتون می‌گذارم که هفت‌سین‌های متفاوتی داشتن. ببینین:

1. هفت‌سین ریاضی: نقاشی مُخ ریاضی از سفره هفت‌سین با سین‌های ریاضی

2. هفت‌سین نجومی: ایشون هفت تا از موارد نجومی که با س شروع می‌شن رو نام برده و عکس‌هاشون رو گذاشته. مثل این یکی که عکسی از سیاهچاله هستش.

3. هفت‌سین رایانه‌ای: این یکی هم که مخصوص مهندسان نرم‌افزار و سخت‌افزار و ایناست دیگه. البته نمی‌دونم ابتکار صاحب وبلاگ هستش یا نه. امیدوارم که باشه! این هفت‌سین عبارت است از: سرور ، سی پی یو ، سی دی ، سوئیچ ، سیگنال ، سکرت کی ، سشن.

4. هفت‌سین شیمی: اینم که هفت‌سین مهندسی شیمی در دانشکده فنی مهندسی دانشگاه آزاد شهرضاست و عکاسش آقای امیرحسین فضلتی هستن. من نتونستم اسم همهء مواد توی سفره‌شون رو بخونم. ولی خُب طبیعتاً اکثرشون سولفات هستش دیگه!


5. هفت‌سین رایانه‌ای: اینم یه هفت‌سین رایانه‌ای دیگه که من به ایده‌ء ++C ایشون توی سفره عقشولی شدم بسی بسیار زیاد!

6. هفت‌سین فیزیک: این یکی البته لینکی هستش که توش پیشنهاد داده تخم‌مرغ سفرهء هفت‌سین رو با استفاده از علم فیزیک رنگ کنید.

راستی اینم از جشن هفت‌سین فیزیکی اون سال‌های خودم توی مدرسه.

من دلم می‌خواد امسال یه سفره هفت‌سین استثنائی برای محل کارم تدارک ببینم. البته هنوز دارم روش فکر می‌کنم. از هر نوع ایده‌ء جدید هم استقبال می‌شه. اگر هم شما عکسی از یک سفره هفت‌سین جالب دارید، ممنون می‌شم که برام بفرستید تا ببینم و این‌جا لینکش رو بگذارم.

598: قلاب‌بافی موج‌دار (Ripple)

همهء دوران مدرسه از نقاشی و زنگ نقاشی متنفر بودم. راستش اصلاً بلد نبودم نقاشی بکشم. تنها چیزی که بلد بودم این بود که مَثَلنی یک صخره  بکشم کنار دریا و روی صخره یک خونهء سقف‌شیرونی‌دار بکشم با یک درخت نخل کنارش. درخت نخله رو هم از یکی از پسرهای جَلَب فامیل یاد گرفته بودم لابد، که جای برگ‌هاش خط‌خطی می‌کرد! کلاس اول که بودم بابام یک بسته مدادرنگیِ جعبه فلزیِ جنس اعلاء برام خریده بود و من توی مدرسه جاگذاشتم‌ش یا حالا ازم دزدین. بعد از اون دیگه برام مدادرنگی خوب نمی‌خریدن. مدادرنگی‌هام همه‌شون از اون کمرنگ‌هایی بودن که باید بهشون آب‌دهن می‌زدی تا رنگ‌شون در بیاد و بعد هم که باهاشون می‌کشیدی دیگه نمی‌شد پاک‌شون کرد و برگه‌ء نقاشی‌م رو کثیف می‌کردن! اَه که چه زنگ‌های مزخرفی بود این نقاشی! کلاس سوم دبستان که رفتم، یک معلمی داشتم به نام خانم ممتاز. بعد ایشون همون هفتهء اول بهمون گفتن روزی که زنگ نقاشی دارید یک قلاب‌ برای قلاب‌بافی و یه کمی کاموا بیارید مدرسه. از قلاب‌بافی سر در نمی‌آوردم اما همین‌که از نقاشی خبری نبود بهترین خبر عالم بود. خانم ممتاز اون سال هدیه‌ای رو بهم داد که همیشه و همیشه همراهمه و به همین خاطر تا عمر دارم از ایشون سپاسگزارم. کاری که ایشون کرد یاد دادن زنجیره و پایه بود اما بعد از اون خودم با کتاب و نقشه‌های اینترنتی کلی چیزهای دیگه یاد گرفتم.

این‌ها رو گفتم که بگم مدرسه می‌تونه غیر از درس و مشق و کتاب، خیلی چیزهای دیگه رو به بچه‌ها یاد بده. معلم‌ها می‌تونن یک عمر خودشون رو توی ذهن یک شاگرد حک کنن؛ جوری که شاگردی مثل من بعد از بیست سال هنوز اسم و مشخصات و خوبی‌های ایشون رو به‌خاطر داشته باشه.

بعد از این‌که عکس ماگم رو گذاشتم، چند نفری ازم پرسیده بودن که اون زیرماگی رو چه‌طوری بافتم. توی ادامه مطلب یک الگوی تقریباً ساده از این‌کار رو می‌گذارم و امیدورام کسانی که حداقل آشنایی رو با قلاب‌بافی دارن بتونن ازش استفاده کنن.

روزاتون رنگی‌رنگی و شاد :)

ادامه نوشته

582:

کاش همه ی معلم ها مثل شما بی تکلف بودند تا وقتی ازشون سوال می پرسی نگن میخوای دست بندازی...

------------------------------------
توی دنیای به این بزرگی فقط ریاضی و فیزیک رو دوست دارم... هر چند این معلمای بی روح اجازه نمیدن اون طور که باید پیشرفت کنی ............ لذت حل یک سوال ریاضی وفیزیک رو هیچ چیزی نداره...همانطور که احتمالا لذت درس دادنش رو هم نداره......
------------------------------------ وقتی به معلم فیزیکمون گفتیم چرا خوب درس نمیدی گفت:اگه دوست داری بیا کلاس خصوصی تا درست درستون بدم یه کم از فیزیک زده شدم...به همین دلیل دیگه سر کلاس اون معلم نرفتم(رفتم اما خیلی خیلی خیلی کم)بعد نوبت اول کلا دو جلسه رفتم سر کلاس فیزیک...به مدرسه ی ما میگن تیزهوشان(سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان)اما فقط استعداد هارو خاموش می کنند...بچه ها خوبند ولی معلما عقده ای...میگما شما نمیاین برا معلم فیزیک ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/


تو یکی از پستات در مورد قضیه ی حمار گفته بودی...

من یه مدت کلا تو کف همین قضیه ی حمار بودم...الان تو کفشم(اوه اوه خیلی بد بواه)...به هر دری زدم که عکس این قضیه رو اثبات کنم...چون یه حسی بهم می گفت این قضیه اشتباهه...می خواستم به همه بفهمونم که اون کسی که این قضیه رو اثبات کرده خودش حماره !!!!!!!!!!به هر دری زدم نشد که اثبات کنم غلطه...پس از کلی تحقیق فهمیدم تنها راهش اینه که بعد چهارم رو کشف و اثبات کنم که اونم کار حضرت فیله...قضیه بعد چهارم میگه:نزدیکترین فاصله بین دو نقطه خط راست نیست...من هنوز به این امید دارم...امیدورام بعد چهارم رو اثبات کنم تا از شر خر تو ریاضی راحت بشم...


یادم رفت بگم....

فرزادم...شاگرد شما...17 ساله...


.

.

.

اینا رو سال 87 برام نوشته. همون اول‌ها که تازه وبلاگم رو شروع کرده بودم. الان بیست و یک ساله است. هنوزم وقتی یاد کامنتای طولانی و جنجالی و مکاشفاتش و اسم‌های عجیب و غریبی که روی خودش می‌گذاشت می‌افتم، دلتنگش می‌شم...


511:

سال 86 یه سری شاگرد سوم دبیرستانیِ خیلی خیلی خوب داشتم. خیلی همدیگه رو می‌فهمیدیم و اون سال یکی از بهترین سال‌های تدریسم بود. خلاصه که دلمون می‌خواست از هم خبردار باشیم و برای همین یه قرار گذاشتیم: 9/9/90 ساعت چهار عصر. هر سال به 9/9 که رسید به یادشون بودم و منتظر بودم که این روز در سال 90 برسه... دیروز اما که دیگه واقعنی 9/9/90 بود، نشد برم!

همین دیگه؛ اینجا نوشتمش تا از عذاب وجدانم کم بشه. عذاب وجدان دارم که نکنه شاگردام فکر کنن به یادشون نبودم و اصلاً این قرارمون برام اهمیت نداشته...

492: Bad Teacher

دیدین مامانه از اوّل سال به بچه‌اش که درس نمی‌خونه می‌گه: تو آخرش امسال رفوزه میشی. بعد که بچه رفوزه می‌شه خیال می‌کنه یا مامانش علم غیب داره یا نفوس بد زده و اثر کرده. این چند روز یه شاگرد اوّل دبیرستانی داشتم که ریاضی۱ رو نمره نیاورده بود. پرسیدم که درس دیگه‌ای رو هم افتاده که «خاک برسرم» گویان! گفت که فقط ریاضی رو افتاده. جلسه اوّل فاجعه بود؛ نه تنها ریاضی۱، بلکه ریاضی پایه دبستان رو هم بلد نبود و خدا می‌دونه چطوری به اول دبیرستان رسیده بود. همون جلسه براش سرمشق دادم که چهار هفت تا می‌شه بیست و هشت تا (و نه سی و چهار). قبل از جلسه دوم با مامانش تماس گرفتم و گفتم قبول نمی شه و بره سراغ تک‌ماده‌ یا تبصره‌. مامانه کلی مضطرب شد و التماس کرد که فقط یک درس که نیست. فیزیک و زیست و شیمی و دینی و ... . هیچ بعید نبود که دانش‌آموز طفلکی بهم دروغ گفته. در هر حال رفتم و یه جورایی به این رفتن مجبور بودم! از دیگر شاه‌کارهای این طفلک این بود که نوشته بود رادیکال بیست و پنج و بهش گفتم: خّب! حالا بیست و پنج رو از زیر رادیکال در می‌آریم. بعد نوشت ۲۵. می‌گم این چیه؟ می‌گه: از زیر رادیکال درآوردم دیگه! خلاصه دیروز رفت امتحان بده و با این‌که خیلی براش تلاش کردم اما همچنان مُصرّم که رفوزه می‌شه.

465: علم بهتر است یا چی؟

کیبوردم فرقی نکرده، چون هنوز ته جیبم مهمونی پشه هاست و اینا. ولی خدایی با موس نوشتن هم یه جور باحاله ها! حالا... عرضم به خدمتتون که دلم نیومد این روز معلمی هیچی ننویسم. بعد هم خب چون هنوز زیاد کلاس ندارم، خیلی هم سوژه شخصی ندارم. این شد که دست به دامن دوست جانم شدم (دامن نداره ها ولی!) و خاطره ی یه روز دبستانی مامانشون رو قرض گرفتم برای این پُست؛ یه روزی که بچه ها شلوغ کرده بودن و خانم معلم ورزششون، یعنی خانم سلیمی رو، ناراحت کرده بودن. بعد هم خودشون برای عذرخواهی ابتکار به خرج میدن. از حدود سی تا نقاشی جالب، با من در لذت دیدن این چند تا نقاشی شریک بشین:





این آخری که تهشه: انشالا آن صورت خوشگلت را من و خانواده ام بوس کنیم!:دی یا خانم مینو سلیمی به ری کربلا .

پ.ن1: ممنونم ابراهیم جان بخاطر عکسها

پ.ن2: راستی جلسه ی اول کلاسم یه سوتی خوف دادم؛ بجای اتّحاد مزدوج گفتم: ازدواج متّحد!!!

پ.ن3: این بهترین پیام تبریکی بود که امسال گرفتم:
ROZE MOALEM BAR BEHTARIN MOALEME DONYA MOBARAK BAAAAAD....
بوس بهت دوستم:*

464: کیبورد شسالمم آرزوشست!

روزای شلوغ و پر ماجرایی دارم. مدرشسه که مشیرم هر چی غم و غصضه اسشت رو یادم میره و تازشم بهم پیشنهاد شده که شسال دیگه بظطور کامل برم مدرشسه. یعنی که انشاالله اگر خدا بخواد این شرکت کوفتی رو ول کنم و برم پی دلم (البت اگر قشسطظ و بدهی ها بذارن!) بعد چرا از اینهمه خوش گذشتنهام نمی نویشسم؟ به همون دلیل که شما برای خوندن این چهار تا خظط چشم درد گرفتید: کیبوردم خرابه! با "ضصفحه کلید بر روی ضصفحه نمایش" (معادل فارشسی On-Screen Keyboard) هم شسخته نوشتن. پشس عجالتاً مجبورم ننویسشم دیگه؛ ببخشین شما:(

صرف breakfast با خرس ِ گُنده --- ۴۲۹

عـلی‌رضا دوم دبیرستان رو تموم کرده؛ یعنی در اصل اگر سه‌شنبه امتحان زبان انگلیسی‌ش رو قبول بشه می‌شه گفت که تموم کرده. ته‌لهجه آذری داره و خیلی آروم و معصوم بنظر می‌رسه، اما خُب من دیگه خیلی وقته گولِ قیافه‌ی این بچه‌ها رو نمی‌خورم و می‌دونم که سر ِ کلاس وقتی با هم بسیج می‌شن چه آتیشی می‌سوزونن. استعداد زیان انگلیسی‌ش به نظر ِ من عالیه اما حسابی پایه‌اش ضعیفه. دیروز جلسه اول‌مون بود و وقتی جمله : ”He bought a cake for himself”  رو "او برای خودش چهار کیک خرید" ترجمه کرد، کلی با هم خندیدیم و اشتباهش در ترجمه for با four رو بهش گفتم. راستش از اینکه مجبور باشم گرامر زبان انگلیسی درس بدم خیلی بدم میاد. به همین خاطر هر از گاهی برای این‌که بیشتر حوصله‌ی خودم سر نره تا علی‌رضا، نکات جالبی رو که یادم می‌اومد براش می‌گفتم. مثلاً ترجمه‌ی فعل  "Break" رو به اشتباه "صبحانه" گفت، که سریع از این اشتباهش سوداستفاده کردم و بعد از این‌که "شکستن" رو براش یادآوری کردم، گفتم "Fast" هم به معنای "روزه" هستش. بعد هم این‌که کلمه "Breakfast" علاوه بر "صبحانه" معنای "شکستن روزه" و "افطار" رو هم می‌ده.

در حال حاضر یه انتقاد جدیدی بهم شده مبنی بر این‌که بهتره با این پسرای دبیرستانی که یه دفعه مثل لوبیای سحرآمیز قد می‌کشن و غول بیابونی می‌شن، کلاس بر ندارم. البته من باهاشون هیچ مشکلی ندارم ها! در حقیقت اساساً با این طفلکی ها که معلمان‌شون از دستشون به زار اومدن و توی کلاس بی‌خیالِ درس دادن بهشون می‌شن، بهتر کنار میام . توی کَل‌کَل باهاشون هیچ‌وقت کم نمیارم و اون‌ها هم از این‌که کلاسمون خشک و رسمی نیست کلی کیفور می‌شن. تازه بعضی وقتا هم استعداهای نهفته‌شون رو کشف می‌کنم که حسابی کِیف می‌ده. باور کنید هیچی لذت‌بخش‌تر از دیدنِ برق ِ هوش در چشمای یه خرس ِ گنده‌ی متهم به تنبلی و کودنی نیست.

حالا نظر شما چیه؟ کلاس داشتن با این خرس گُنده‌ها خوبه یا بد؟

خیاط تو کوزه افتاد! --- ۴۲۶

درس خوندن سخته؛ خیلی سخت. این‌که بعد از مدت‌ها بخواهی دوباره شروع کنی، اون هم در حالی‌که شاغل هستی و وقت چندانی هم نداری، واقعاً توانِ مضاعفی می‌طلبه. بعد هم تا وقتی درس و بحث برای دانش‌گاه و مدرسه هستش شاید آدم فک کنه با سرهم‌بندی و نمره‌ی بالای ده همه چی حله، اما درس خوندن برای کار یه جور ِ دیگه‌ست. طفلکی شاگردام!

با این‌حال جذابت‌های درس ‌خواندن کماکان بر سختی‌هاش غلبه می‌کنه؛ حتی اگه به این فکر کنی که دیگه پیر شدی و مغزت برای این‌ حرفا کشش نداره.

دیروز حس می‌کردم مغزم خواب رفته. امروز بهترم اما.

شاگرد می‌شویم --- ۴۲۰

احساس آماس مغزی دارم. از سر ناشکری نیست، از زیادی مشغول بودنِ این روزامه. به هر کی می‌رسم گله و شکایت داره که چرا بی‌خیالش شده‌ام و نه زنگی، نه اسمسی، نه دید و بازدیدی. بعد که می‌گم کلاس دارم لج‌شون در میاد که یعنی چی که توی تابستون هم کلاس دارم و شاگرد دارم و این حرفا! حالا بیا براشون توضیح بده که بابا جانِ من! آخه منِ طفلکی مگه از وقتی به دنیا اومده‌ام روی پیشونی‌م نوشته شده: معلم؟!؟ روزای زوج کلاس ورزشی می‌رم و دو روز دیگه از هفته رو هم یه کلاس نرم‌افزار می‌رم و باقیِ روزا مثلِ شاگرد خرخونا مشغول درس خوندنم که یه وقت از این پسر جوونه که معلممه کم نیارم و آخرش هم هیچی نَوَفهمم! بعد تازه هزار و یک کار ِ شرکت هم هست و دردسرای اون‌جا هم که قدرتیِ خدا تمومی نداره.

 

آرش --- ۴۱۹

آرش به شدّت معتاد به بازیه. بازی‌های آن‌لاین توی گیم‌نت. مامان‌ش می‌گفت: "باباش قول داده اگر تجدیدی‌هاش رو قبول بشه براش لب تاپ بگیره". ازم مشاوره می‌خواست برای حل مشکل پسرش و این‌که درس نمی‌خونه و همه‌ش به فکر بازیه. بی حوصله بودم و گفتم که هیچ اطلاعی از این موضوع ندارم و مشاور نیستم. تا حالا هم بچه‌ای نداشته‌ام که بخوام به این موضوع فکر کنم. توی دلم ازشون عصبانی بودم. دو تا آدم ِ گنده! نتونستن با هم کنار بیان و دو تا بچه رو جزء جامعه‌ی بچه‌های طلاق کرده‌ن، اون‌وقت انتظار دارن اون بچه جایِ خالی والدین‌ش رو با کتاب‌های مزخرفِ مدرسه پُر کنه و سراغ هیچ چیز دیگه‌ای نره و بهترین بچه ی دنیا هم باشه!

 

کلاس تابستانی --- ۴۱۶

بـرگشتم! گزارش احسان رو به جای گزارش من بخونید که فعلاً حال و حوصله نوشتن ندارم. شاید بعداً البت خودم هم نوشتم ها، اما الان نه. 

امروز روز گرمی بود و SMS ِ دیشبِ Big Boss ِ بی معرفت هم گرم‌ترش کرده بود. نوشته بود که "شرکت بازه و در صورت نیاز می‌تونید از مرخصی استفاده کنید"؛ یعنی تا این حد خساست! همه‌مون رفته بودیم و بعد که دید کاری از پیش نمی‌ره، رأس ساعت یک ظهر، در اوج گرما، شرکت رو تعطیل کرد. شاگردِ جدید هم داشتم امروز: آرش. کلاس دوم دبیرستان هستش و به دلیل مشکلات خانوادگی چند تا از درس‌هاش رو افتاده که قرار شد ریاضی و فیزیک و هندسه‌اش رو من تدریس کنم بهش. بس که باهوش و بااستعداد بود کفم بُرید. کمی انگیزه لازم داره که ریا نباشه من هم خدای انگیزه دادنم. گزارشات این پسرم رو تا آخر تابستون دنبال کنید لطفاً.

یک شاگرد دیگه‌م هم سپیده تُپُلی و مامانیه که درسش ضعیفه و امسال می‌ره کلاس پنجم. دیشب با مامانش تماس گرفتم و گفتم که می‌خوام تابستون با سپیده ریاضی و دیکته کار کنم، اونم مجانی! (آخه راستش می‌دونم که براشون سخت میشه که تابستون هم بخوان هزینه تدریس خصوصی بدن و از طرفی خودم هم خیلی دلم می‌خواد با یه بچه تو مایه‌های همین سپیده سر و کله بزنم.) تعجب و تعارف رو توأم کرد که مجبور شدم مصلحتی بگم که اصلاً می‌خوام روی سپیده تحقیقی کار کنم و نتیجه‌اش رو گزارش بدم. نپرسید به کی، منم مجبور نشدم از الکی یه چیزی جور کنم. حالا این‌جا می‌شه جایی که باید نتیجه تحقیقم رو بهش گزارش کنم. سپیده رو هم پس یادتون نره لطفاً.

 

YES WOMAN! --- ۴۰۵

حـال می‌ده آن‌لاین بنویسی، اون هم درست وقتی که حالِ‌ت داره به‌هم می‌خوره از هر چی درس ِ زبان انگلیسی ِ کلاس ِ اول دبیرستان هستش. دو هفته است که این معلم ِ فَلک‌مُرده (خودم رو عرض می‌کنم) داره مثِ آهویی نجیب این کتاب رو (در کنار حسابان و فیزیک و جبر و علوم و فارسی!) به لطایفُ‌الحیَل به انواع و اقسام شاگردانِ تیزهوش و گیج‌هوش درس می‌ده؛ آخ هم نگفته لامصّب! ولی امشب دیگه دادم در اومده. بابا ملّت! به‌هوش باشید از اول! این زبان انگلیسی که توی مدرسه درس میدن و بچه‌های شما بهش گوش نمیدن، نه به دردِ دنیاشون و موقع امتحانات‌شون می‌خوره، نه به دردِ آخرت‌شون (بس که مجبورن سر ِ امتحان تقلّب کنن خُب طفلیا)

 

 

معراج رو از کلاس پنجم می‌شناسم. شاگرد لیلا بود برای ریاضی و چون حرف گوش‌کن نبود و شیطون، لیلا رو کلافه کرد. مجبور شدم قبول کنم که برم (مجبور ها!) از جلسه اول رفیق شدیم؛ فابریک! یک سال بود (یعنی دقیقاً از زمان شروع سال تحصیلیِ جدید) که ندیده بودمش؛ چون مدرسه غیرانتفاعی می‌رفت و معلم‌های خودشون با حق‌التدریس‌های کلان برای تدریس بهش می‌رفتن. برای زبان انگلیسی، مامان‌ش ازم خواست برم و گفت که پسرش گفته هر سوالی که من می‌گم توی امتحان میاد و فقط با من درس رو می‌فهمه و از این حرفا. بعد هم گفت: "من نمی‌تونم خونه بمونم. برای شما مشکلی نیست؟" "مشکل؟ چه مشکلی؟!" با اعتماد به نفس ِ فراوان جوابش رو دادم: "نه بابا! طوری نیست؛ برید شما." وقتی رسیدم با یه لوبیای سحرآمیز مواجه شدم؛تقریباً سه برابر ِ خودم (با اغراق) قدّ و هیکل پیدا کرده بود. فهمیدم مشکل چیه. به قولِ آیدا گنده‌بَک شده و حرف گوش نمیده. جلسه اول حواسش رو به درس نمی‌داد. به عادتِ بچگی‌هاش که شوخی دستی داشتم باهاش، دستم رو بردم که گوشش رو بپیچونم. دستم وسطِ راه بود که فهمیدم عجب غلطی کرده‌ام. کم نیاوردم اما. گفتم: "حیف که اسلام دست و پای ما رو بسته." بعد هم از دفترش یه برگ کاغذِ دو خط کندم و با اون گوشش رو پیچوندم به اَلَکی. بعدش با هم کلی خندیدیم و حواسش جمع شد و دوباره دوست شدیم و درس خوندیم. امروز مامانش زنگ زده و می‌گه: "دستتون درد نکنه. معراج زبانش رو شونزده و نیم شده." از پشتِ تلفن صداش رو می‌شنوم که داد می‌زنه: "خانم! دستِ چیره* درد نکنه که جلوم نشسته بود." دلم می‌خواد بازم گوشش رو بپیچونم از پشت تلفن!

سه تا شاگرد زبان غیر از معراج هم این چندین روزه داشته ام، اما الان دیروقته. انشاالله باشه برای بعد. حکایتِ  اون YES WOMAN! رو هم براتون میگم.

* هم‌کلاسیِ معراج‌ که از اول دبستان با هم هستن و همیشه ماجرای تقلب‌های خودشون رو برام تعریف می‌کنه.   

 

پ.ن۱: این پُست با احترام تقدیم می‌شه به یک سرباز بعد از این: سلام سعید!

پ.ن۲: دعا کنید؛ برای سلامتی عزیزی دعا کنید لطفاً!

 

سی‌صد و 90.

بـهم قول بده هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شی به همچین رویای قشنگی فکر کنی و دیگه نذاری هیچکی گند بزنه به روزت؛ که فکر می‌کردی بهترین روز ِ دنیاست.

 

سی‌صد و 78. ضلع ِ متجاوز به وتر!

از فاطمه قبلاً هم نوشته‌ام. امروز کلاس ریاضی داشت؛ هی هی امّا می‌خواست از نمره زبانش حرف بزنه که ظاهراً ۱۸یا ۱۹ شده بود و کلی ذوق کرده‌ بود. بهش گفتم: "ببین! من الانه معلم ریاضی‌ت هستم. نمره زبان باشه برای کلاس زبان". می‌دونم که نباید این‌طور تو پَرش می‌زدم، ولی خُب دیگه...

کلاس ِ ریاضیِ این هفته مربوط بود به مبحثِ پر ابهام ِ سینوس و کسینوس و تانژانت. برای تدریس این بخش لازمه که یه مثلث قائم‌الزاویه داشته باشی و باقی قضایا با وتر و ضلع مقابل به زاویه و ضلع مجاور به زاویه حلّه. امّا از بختِ بدِ من فاطمه خانم ِ قصّه‌ی ما همه چی رو قاطی کرده بود. یعنی اولش که به ضلع ِ مقابل می‌گفت "متقابل". ضلع مجاور رو هم "مجاوز" می‌شنید و می‌گفت (یادم نیست که آیا از کم‌شنوا بودنش هم نوشته‌ام یا نه)؛ بعد که تعریفِ کسینوس رو ازش پرسیدم ییهو قاطی کرد و گفت: "ضلع ِ متجاوز به وتر" خلاصه که وقتی فهمید چی گفته حسابی سرخ شد که من هم برای این‌که ضایع نشه بعد از یه کم خندیدن دیگه به روش نیاوردم (چه‌قَده من خوب و ماه و گُلم آخه! ای خدا!)