احساس آماس مغزی دارم. از سر ناشکری نیست، از زیادی مشغول بودنِ این روزامه. به هر کی می‌رسم گله و شکایت داره که چرا بی‌خیالش شده‌ام و نه زنگی، نه اسمسی، نه دید و بازدیدی. بعد که می‌گم کلاس دارم لج‌شون در میاد که یعنی چی که توی تابستون هم کلاس دارم و شاگرد دارم و این حرفا! حالا بیا براشون توضیح بده که بابا جانِ من! آخه منِ طفلکی مگه از وقتی به دنیا اومده‌ام روی پیشونی‌م نوشته شده: معلم؟!؟ روزای زوج کلاس ورزشی می‌رم و دو روز دیگه از هفته رو هم یه کلاس نرم‌افزار می‌رم و باقیِ روزا مثلِ شاگرد خرخونا مشغول درس خوندنم که یه وقت از این پسر جوونه که معلممه کم نیارم و آخرش هم هیچی نَوَفهمم! بعد تازه هزار و یک کار ِ شرکت هم هست و دردسرای اون‌جا هم که قدرتیِ خدا تمومی نداره.