860:

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت،
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

خوب می دانم که «تنهایی» مرا دق می‌دهد
«عشق» هم در چنته‌اش چیزی از این بهتر نداشت!

آنقَدَر ترسیدم از بی رحمی پاییز که
ترس من را عصر پایانی شهریور نداشت!

زندگی ظرف بلوری بود، کنج خانه‌ام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!


#مريم_آرام

855: یک استکان چای برای جهان بریز

بگذار پای غنچه به لبخند وا شود
شاید دری به سمت خداوند وا شود

بستیم سیب سرخ به نارنج های دوست
ای کاش بخت این همه پیوند وا شود

سر می رسد دوباره بهار از سفر اگر
از دست و بال چلچله ها بند وا شود

یک استکان چای برای جهان بریز
تا اخم بقچه های پر از قند وا شود

آغوش تو سپیدترین عاشقانه هاست
ای کاش رو به من بگذارند وا شود

بگذار عشق لانه کند کنج سینه ات
وقتش رسیده برف دماوند وا شود

#عبدالحسین_انصاری

 

پ.ن: وقتش رسیده؟ نرسیده؟!؟

771:

حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش/ در لشکر دشمن پسری داشته باشد


حسین جنتی

770: همیشه فاصله ای هست!

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست...

و عشق

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند...

نه

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند!

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ....


همیشه عاشق تنهاست...

"سهراب سپهری"

766: به تو می‌اندیشم!


فنجان چایم را برابرم می‌گذارم

به تو می‌اندیشم!

به تو،

روزهای جوانی رفته.

به تو،

روزهای میانی در راه...

به تو،

روزهای تمامت فردا!




*نام شاعر و اسم کتاب رو فراموش کرده‌ام. امیدوارم حافظهء دوست‌جانم به کمکم بیاد...

تکمله با سپاس از لی لی کتابدار نازنین:

نام کتاب: فنجان قوه

شاعر: مهبود مهرنوش

نشر افراز- 1392

750:

هرکسی حال مرا پرسید گفتم عالی‌ام
اشک‌ها پنهان شده در خندهء پوشالی‌ام
 
نردبان هر‌کس و ناکس شدم اما چه سود؟
دار قالی هستم و حالا جدا از قالی‌ام!
 
خوب فهمیدم که خوش بودند از غم‌های من
آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی‌ام
 
دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم
خسته از دیروزهای خونی و جنجالی‌ام
 
بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل
من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی‌ام!
 
مثل نعل اسب‌ها در زیر پا افتاده‌ام
با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی‌ام
 
غرق خواهد شد کسی که سخت "من، من" می‌کند
بطری بر روی آبم چون که از خود خالی‌ام...

"محسن کاویانی"

747:

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست



یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست*


*غزلی زیبا از مهدی فرجی...کاملش رو از اینجا بخونید لطفاً.

744: غزلی از حامد عسگری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گُل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری‌های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخوردِ چینی با النگویش
مضاعف می‌کند زیبایی‌اش را گوشوار آن‌سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده‌ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟!
اگر پیچ امین‌الدوله بودم می‌توانستم
کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خندهء تلخش... یکی با برق چاقویش
قضاوت می‌کند تاریخ... بین خانِ ده با من
که از من شعر می‌ماند و از او باغِ گردویش
رعیت‌زاده بودم... دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش...

 

(حامد عسگری)


* گفته‌بودی چه‌کسی غیر تو دارد، این‌همه فاصله از منزل یارش/‌برج آزادی و دامان بلندش، برج میلاد و کلاه لبه‌دارش

** امروز هِی حامد عسگری بخوانیم و هِی‌هِی دلمان غنج برود از نابی و زیبایی این غزل.

733: امروز خندانیم و خوش*

+

* بخوانید این غزل زیبا را در وبلاگ آستان حضرت دوست؛ از مولانا جلال الدین بلخی

** تولد عیدِ شما مبارک ♥♥♥

730:

دی‌شب با بابا بی‌هدف توی خیابون‌ها راه رفتیم و حرف زدیم؛ از همه‌چی، از همه‌جا. شبِ تاسوعا بود اما توی دلم عاشورا...

+

713: کودکان؛ این فرشتگان بی بال

تو و آن گونه های خشکیده
من واین دستهای آبانی
تو ودستان خالی سفره
من و حال وهوای بارانی

پدرت سالهاست رفته سفر
مادرت درغبار گمشده است
چشمهایت همیشه منتظرند
در نگاهت بهار گمشده است

صبح فردا که اول مهر است
کوله ات از کتاب ها خالی ست
آه بابای قصّه وقتی نیست
دفتر از نان و آب ها خالی ست

بعد از این روزهای سرد و سیاه
روزهایی سپید می آید
برلبانت شکوفه وا بشود
بوی گل بوی عید می آید

زندگی تندباد و طوفان نیست
کوچه هایش نسیم هم دارد
آسمان گرچه از کلاغ پراست
چندتا یاکریم هم دارد

دستهایم امید می بخشند
شنلِ قهرمان به دوشم نیست
بین این قصّه روسیاه منم
بارخرما و نان به دوشم نیست

دستهای مرا بگیر که باز
ذهنت از راه چاره پر بشود
یک سبد نور سبز آوردم
دفترت از ستاره پر بشود

هدیه ام را بگیر، میخواهم
یاکریمی به دانه اش برسد
کاش این هدیه را قبول کنی
تا کلاغی به خانه اش برسد


رتبه اول بخش شعر سومین جشنواره مهرباران

تقدیم به کودکان اکرام …

ساجده جبارپور
دانشگاه پیام نور، واحد فومن، گیلان



711: م.سرشک

«مهر» ماهِ عجیبیه... برام جمع اضداده. قسمتهای بدش فوت بعضی از آدم خوباست. قسمتهای خوبش هم تولد چند تا دیگه از آدم خوباست؛ که چندتاییشون دوستامن.

یکی از بهترین دوستانم هم ایشون هستن. مشق امشبمون هم باشه شناختنشون به قدر همین اطلاعات کم از ویکیپدیا تا بعداً حسابی بنویسم.

به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم


به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

710: بهانه های کوچک خوشبختی

1. این هدیه از طرف دوست جان نازنینمه. حال الانم با این دخترهء روی تاب یکیه... مرسی لی لی جان ;) :)

2. این شعر زیبا از حمیدرضا برقعی حال دلم رو بهتر میکنه:

 
همواره در برابر لیلی جنون کم است
شیرین اگر تویی به خدا بیستون کم است

تنها دلیل کثرت شاعر تویی، ولی
هر قدر شعر گفته شده تا کنون، کم است!

من آمدم که یک شبه شاعر شوم تو را
 اما برای وصف تو عمر قرون کم است

من آه می کشم که چه می‌خواهی از دلم
باور مکن کشیدن آه از درون کم است

کاری کن ای عزیز، زلیخا شود دلم
یوسف اگر تویی، جگر غرق خون کم است
 
سید حمیدرضا برقعی
از کتاب طوفان واژه ها
انتشارات فصل پنجم

700: پادشاه فصلها...

پاييز مي‌رسد كه مرا مبتلا كند
با رنگ‌هاي تازه مرا آشنا كند

پاييز مي‌رسد كه همانند سال پيش
خود را دوباره در دل قاليچه، جا كند

او مي‌رسد كه از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا كند

او قول داده است كه امسال از سفر
اندوه‌هاي تازه بيارد ـ خدا كند ـ

او مي‌رسد كه باز هم عاشق كند مرا
او قول داده است و بايد وفا كند

پاييز عاشق است و راهي نمانده است
جز اين كه روز و شب بنشيند دعا كند ـ
شايد اثر كند و خداوند فصل‌ها
يك فصل را به خاطر او جا به جا كند

تقويم خواست از تو بگيرد بهار را
تقدير خواست راه شما را جدا كند

خش خش ... صداي پاي خزان است، يك نفر
در را به روي حضرت پاييز وا كند

از: علیرضا بدیع

692:

شده‌ست حالِ تو را تا غریبه می پرسد
فقط سکوت کنی در جواب و گریه کنی؟

و عشق چیست به جز این‌که سال‌ها هر شب
کنار بالشِ خود وقتِ خواب گریه کنی

+

687:

در زندگی‌ام باید یک دی‌شبِ دیگری هم باشد؛ که مست و غزل‌خوان باشم و "غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بخور!" با خودم زمزمه کنم و از دنیا و عقبی هیچ نخواهم مگر آن‌چه جانان پسندد. بعد تو باشی با همان لبخند جادویی و چشمان رازآلود و صدای خش‌دارِ مسحورکننده و بخواهی سِرّی بگویی به من، که فقط به من و خودت مربوط است و نه هیچ‌کس دیگر. دلم بلرزد و حرکت لبانت را دنبال کنم و برسم به حرف‌هایی که منتهای آمال دلم است. در زندگی‌ام فقط و فقط منتظر یک دی‌شبم که غرق باشم در شادی؛ شادی‌ام حتی اگر به شیوهء گرمی کردن با یک مویز هم باشد، می‌ارزد به همهء شادی‌های واقعنیِ دنیا که بی تو برایم مزهء گسِ روزهای بی‌کسی می‌دهد. کاش تعبیر همهء خواب‌های بد و عجیب دنیا، یک دی‌شب خیال‌انگیز باشد....

حافظ هم با دلم سر سازگاری داشت؛ بعد از مدت‌ها!

دی‌شب به سیل اشک ره خواب می‌زدم.....................نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته...............................جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست.........................بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود...................................وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشم‌م به روی ساقی و گوشم به قول چنگ........فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم...................................بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت.................می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام............................بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

683: جبر ناگزیر

می‌نشینم کنار قبری که ...
غرق اشکم، شبیه ابری که ...

بی‌قرارم چو مرغ پَر کنده
رفته از من قرار و صبری که ...

رفته‌ای؛ جایِ بودن‌ت خالی است
زخم بر سینه‌ی ستبری که ...

آه! آهو! چرا شکار شدی؟
جز به چنگال کُند ببری که ...

کاش می‌شد که اختیاری بود
مرگ، این ناگزیر جبری که ...


678:خویشتن داری (علیرضا بدیع) برگرفته شده از astan.org

سرِزبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیت ضرب المثل شدن داری

برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب «خویشتن داری»

سئوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق در این باره گفته اند: «آری!»

تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است؟
و از تلألو مهتاب پیرهن داری

به غیر ماه وَ خورشید، سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری…؟!

مرا به خویش بخوان! تا که جاودانه شوم
که مُهر معتبرِ عشق بر دهن داری

تمام سهم من از نوبهارِ آغوشت
گلی ست شکل تبسم که ظاهرن داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری!

677: از عرفان نظرآهاری


فردا که از خواب بیدار شوم دیگر متولد شده‌ام.
مادرم و شناسنامه ام و خورشید مرداد می‌گویند فردا تولد من است.
من اما از تقویم‌ها آموخته‌ام که هر روز، روزی‌ست برای به دنیا آمدن و هر روز‌، روزی‌ست برای از دنیا رفتن.
به دنیا آمدن و از دنیا رفتن‌، حکایتی نیست به روایت شناسنامه که ماجرایی‌ست به هر روز و به هر دقیقه و به هر نفس که برآید و به هر دم که فرو شود.


تولدت مبارک لی لی جان :*


676:

1.

چه چیز در این جهان

غریبانه‌تر از زنی‌ست

که تنهایی‌اش را بغل می‌کند و می‌پوسد

اما حاضر نیست دیگر

کسی را دوست بدارد؟


..مریم ملک‌دار..


2.

یه نگاه عمیقی به من انداخت و گفت برو ببین چه چیزی که خیلی خیلی برات داشتنش و بودنش مهم بوده و نداریش باعث شده بخوای جاشو با اشیاء دیگه پر کنی؟! بعد گفت اونو پیداش کن و بیار توی زندگیت، باعث میشه وابستگی ت به اشیاء کم بشه و به مرور از بین بره!

بخوانید در وبلاگ لی لی جانم: وابستگی/دلبستگی