671: فریبنده‌زاد و فریبا بمیرد...

سه کوه‌نورد، سه تا آدم، سه نفر که با هزار امید و آرزو رفتن برای فتح قله و باز کردن مسیر جدید؛ این سه نفر گم شدن و هیچ‌کس نه مسئوله و نه پاسخ‌گو! همه‌جا این حرف پخش شده که باید فوتبالیست می‌بودن که خبرشون توی بوق و کرنا بشه؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم انگار ارزان‌ترین جان‌ها، جان کسانی هستش که بی‌ادعا و سخت دنبال فتح قله‌ها هستن؛ حالا هر قله‌ای!

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده‌زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آن‌جا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"


*فردا با دوستانم میریم دماوند. برنامه‌مون تا بارگاه سه است و انشالله آمادگی برای صعود به قله توی هفته‌های بعدی. امید به خدا...

663:

چای دم کن!
خسته‌ام از تلخی ِ نسکافه‌ها...
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است...


"حامد عسگری"

647: شاعر نوجوان یا نوجوان شاعر؛ مسئله این‌ست!

خاطرم نیست از "حسین" چیزی نوشته‌ام یا نه. یه روز که توی غرفه بودم و آقای عابس قدسی هم تشریف داشتن، چند تا پسربچهء به نظر شیطون، اومدن سراغ ردیف کتاب‌های جلیل صفربیگی. خُب راستش اول فکر کردم شاگردهای سعید نوری باشن و بهشون گفتم کتاب "دی‌اکسید شوکران" این‌طرفه. اما دیدم اصرار دارن که کتاب‌های جلیل رو بگیرن. کنجکاو شدم که شاید شاگردهای آقای صفربیگی باشن یا معلم‌شون توصیه کرده کتاب‌های ایشون رو بخرن. وقتی ازشون پرسیدم، گفتن که خودشون از اینترنت این رباعی‌ها رو خوندن و به این سبک شعر، علاقمند شدن. آقای قدسی هم مثل من حسابی از دیدن همچین بچه‌های ادبیات‌دوستی سر ذوق اومدن و به همه‌شون یک جلد "نُت‌های تنهایی" هدیه دادن. 

بعد هم یکی از دوستان محجوب‌شون رو هم نشون دادن و گفتن که شاعره. بچه‌های شاعر زیاد میومدن غرفهء ما؛ اما حسین دهلوی با بقیه‌شون یه فرق کوچولو داشت: ازش خواستم چند تا کارش رو برام بیاره تا بخونم و فرداش دیدم که اومد. با همین خط خوشی که می‌بینید، غزل‌های زیباش رو نوشته بود و حسابی خوشحالم کرد. امیدوارم ایشون و دوستان خوب‌شون هرجا هستن موفق باشن.

پ.ن: خود آقای حسین دهلوی متولد 1372 هستن. دوستان همراهشون نوجوان هستن که توی عکس کاملاً پیداست!

628: دخترم بهار

"بهار" نامی‌ست زیبا. از کودکی آرزو داشتم نام دخترکم باشد و "بهار بهار" از دهانم نیافتد. دخترکی ندارم و فکر می‌کنم به این‌که تمام دخترکان فامیل و دوست و آشنا و حتی غریبه، بهار من‌اند. بهارتان مبارک...



بهارم دخترم از خواب برخیز
شکرخندی بزن شوری برانگیز
گلِ اقبالِ من ای غنچه ناز!
بهار آمد تو هم با او بیامیز
***
بهارم دخترم آغوش واکن
که از هر گوشه گل آغوش واکرد
زمستانِ ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
***
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان هم‌رنگ دریاست
کبودِ چشم تو زیباتر از اوست
***
بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم‌های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
***
بهارم دخترم دستِ طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیباتر نیارد
***
بهارم دخترم چون خندهء صبح
امیدی می‌دمد در خندهء تو
به چشم خویشتن می‌بینم از دور
بهار دلکش آیندهء تو

(فریدون مشیری)

627:

کنار سفره نشستن، کنار ماهی‌ها

نگاه کردن ِ با اضطراب و دلشوره

به هفت سین ِ غم‌انگیز و ناقص امسال

و بعد خواندن ِ آهسته‌ی دو تا سوره


به هر چه ممکن و ناممکن است چنگ زدن

سقوط کردن ِ بعد از شکستن ِ کلمات

فقط گرفتن ِ دندانه‌های «عشق» به دست

«دلم گرفته و بدجور تنگه واسه صدات!»


بدون روشنی و گرمی است این خانه

به باد داده کسی آتش ِ زیاد ِ تو را

کنار سفره نشستم بدون سبزه و شمع

که سال نو هم تحویل من نداده تو را

 
اگرچه می‌گذرند این دقایق عوضی

میان آینه‌ها روسیاهی عید است

جوانه‌ها همه روی درخت یخ‌زده‌اند

که سال‌هاست از این‌جا بهار تبعید است

 
 نشسته‌ام به امید دوباره دیدن ِ تو

در انتهای جهان فکر می‌کنم که دری‌ست...

پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک

که فکر کرده که بیرون هوای خوب تری‌ست!!


 از : فاطمه اختصاری


پ.ن: شوکه ام! صنم جان....به سالهای بعد فکر میکنم؛ به وقتی برسام که حمید کوچولوی الانه، بزرگ میشه و عین باباش میشه و خاطراتتون یادت میاد و آه میکشی. به اون روزایی فکر میکنم که برسام رو می بری مدرسه و بقیه پسرا با پدراشون میاk و تو باید بگی یه روز ِ جمعهء آخر سال بود که بابای برسام رفت پیش فرشته ها! به غم فکر میکنم که تا مدتها باهات می مونه وقتی برسام ِ یک ساله بهونهء باباش رو بگیره. فکرم درد میکنه، مغزم تیر میکشه. می نویسم که یه روز باهات درمیون بگذارم که توی غم این جمعهء سیاه تنها نبودی. برات دعا کردم که صبور باشی و تحمل داغ حمید رو داشته باشی، به خاطر برسام و کودکی و نوپاییش! صنم جان! تنهات نمیذاریم دوستم!

612:

ذکر می‌گیرم در این شب عزیز، هزار و بیست بار :

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!؟

بعد با خط کج و معوجم سی و سه بار می‌نویسم:

من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم/ مُهر بر لب زده خون می‌خورم و می‌جوشم!

و فقط یک‌بار؛ یک‌بار دیدن و شنیدن و خواندن این بیت کافی‌ست که:

به حُسن خُلق و وفا کس به یار ما نرسد/ تو را در این سخن انکار کار ما نرسد.

611:

صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.

"گروس عبدالملکیان"


پ.ن1: ترسم که اشک در غم ما پرده در شود.....

پ.ن2: همه چی درست میشه به امید خدا عزیزم....غمگین نبینمت.
پ.ن3: آخرین مقصد تو شانه‌ی من بود؛…نبود؟/گریه کن هرچه دلت خواست، ولی پنهانی

591: غزلی از مهدی مظاهری

پر زدن از دام ابریشم به من هم می‌رسد
شادمانی‌های بعد از غم به من هم می‌رسد
 
برگ‌ها از شاخه می‌افتند و تنها می‌شوند
از جدایی ،‌گرچه می‌ترسم‌، به من هم‌
می‌رسد
 
هر کجا هستم من از یاد تو غافل نیستم
در خیابان شاخهء مریم به من هم می‌رسد
 
گندم گیسوی تو از باغ مینو بهتر است
از گناه حضرت آدم به من هم می‌رسد
 
گر چه از من هیچ‌کس غیر از وفاداری ندید
بی وفایی‌های این عالم به من هم می‌رسد
 
هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته‌ام
نوبت هیزم‌شدن کم کم به من هم می‌رسد
 

569: شعری از کتاب "کوله پُشتی ات کجاست؟" سروده خانم نظرآهاری

كفش كوهم به من قول داده

 تا دماوند با من بيايد

 مثل يك همسفر، مثل يك دوست

 تا خود قله با من بيايد

كفش كوه من عادت ندارد

 به زميني كه صاف است و هموار

 او به دنبال يك راه تازه است

 راهي از صخره، يك راه دشوار


كفش من دوست دارد هميشه

زخم نو يادگاري بگيرد

 آخرش كهنه و پاره پاره

بي صدا پاي قله بميرد

568:

رسیدم آخر ِ قصه به قله ی «قاف» ات
سر ِ بریده ی سیمرغ بود و دیگر هیچ...

مهدی موسوی

567: خانمی که شما باشید...

از معرفی کتاب به سبک "لی لی" حسابی به هیجان اومده ام و در ضمن دوست دارم شما هم مثل من از خوندن شعرهای خوبی مثل کارهای آقای حامد عسگری لذت ببرین:

شبهای پادگان... 

خدمت شروع شد ، تاریــک و تــــــو به تــو

بی عکس نــــــــامزدش ، بی عکس "آرزو"

شبهای پـــــــــادگان ، سنگین و سرد بــود

آخـــــــــــر خدا چرا؟ ... آخـــــــر خدا چه رو؟

نـــــه ... نـــــه نمی شود فریاد زد: بـرقــص

در خنـــده ی فــــــــروغ... در اشک شاملو

تـوی کلاهِ خــــود ، لاتین نـــــــوشته بـــــود

Your hair is Black ...Your eyes are Blue

"خاتــــــــــون تورو خــــدا سر به سرم نذار!

اینجـــــا هوا پسه ، ایــــــــنجا نــــگو نـــگو"

یک نـــــــــامه آمد و شد یـــک تــــــــراژدی

این تیــــتر نــــــــامه بود:  "شد آرزو عرو...

س" و ستــــاره ها چـــــشمک نمی زدند*

انگـــــار آسمان حالش گـــــــــــــرفته بود

تصمیم را گـــــــــــرفت بعد از نــــماز صبح

با اشک در نگــــــــــاه با بغض در گلــــــو

بالای برج رفت ، او ماشه را چکـــــــــــاند

با خــــــون خود نوشت: "نامــــــرد آرزو"!


اینم تهِ هنرنمایی من در عکس گرفتن از این کتاب;)

راستی اگر دوست داشتید میتونید این نقد رو هم راجع به غزلهای این مجموعه بخونید.

566: شعری از استاد محمدرضا شفيعي كدكني

در هجوم تشنگی در زیر خورشید تموز
پای در زنجیر خاک تفته می نالد گون:

"روزها را می کنم پیمانه با آمد شدن"

غوک نیزارانِ لای و لوش می گوید جواب:
"چند و چند این تشنگی؟ خود را رها کن همچو من
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن"

بوته ی خشک گون در پاسخش گوید خموش
"پای در زنجیر خوش تر تا که دست اندر لجن... "

555: یاسر مشمول

تقدیم به سفیدی چشم سیاه تو
ای خانه‌ام خراب نخستین نگاه تو

صد بار گفته بودم و این بار آخر است
تکرار اثر نکرده که تکرار آخر است

من بی‌تو هشتمین شب هر هفته‌ام بدان
در باتلاق مرگ فرو رفته‌ام بدان

دودی به جای مانده از این چوب نیمه سوز
جان مرا گرفته‌ای و زنده‌ام هنوز

یک شب نشد که با من مشتاق سر کنی
با یک نگاه داغ مرا تازه‌تر کنی

جز حسرت آنچه مانده از این عشق بی‌کران
از من دریغ کردی و دادی به دیگران

ای آشنا از همه عالم غریب‌تر
با دشمنان هم از من عاشق نجیب‌تر

ای عشق در نگاه  تو تکرار اشتباه
از قید دل رها شدن آسان‌ترین گناه

طوفان سهمگین بلا بس نمی‌کنی ؟
تندیس کبر و ناز و ریا بس نمی‌کنی !

حالا که خوب بر خر شیطان سواره‌ای
با مرگ این پیاده ببینم چکاره‌ای

من می‌روم که خواب تو آسوده‌تر شود
دستت به خون ناحقی آلوده‌تر شود

تا باورت شود که همه هستی منی
وقتی تو را نداشته باشم چه بودنی

یک بار عاشقت شدم آن هم تمام شد
این ماجرا به قیمت جانم تمام شد

من را به گور خاطره بسپر و برو
این حجم زرد را به خدا بسپر و برو

در زیر خاک جسم مرا در به در نکن
فردا هم از کنار مزارم گذر نکن

بگذار تا برای خودم مردگی کنم
فکری به حال این همه آزردگی کنم

بدرود ای همیشه بهار ای همیشه شاد
یک روز خوب زندگی‌ات مثل من مباد

جز ماشه‌ای که دست غرورت چکانده است
چیزی برای دادن از کف نمانده است


پ.ن: اون زمان که حوصله تایپ نداشتم، کاربردهای کپی پِیست رو یادم رفته بود. شعر به این زیبایی با وجود طولانی بودن ارزش هزار بار خونده شدن رو داره؛ به جان خودم!

522: ح.ن


در کافه‌ای حوالی «آبان» شروع شد
حرفی که در تعلل پایان شروع شد
فرجام تلخ «کافه‌ی هفتادوهشت» بود
فالی که با صداقت فنجان شروع شد 
مردی کنار پنجره تنها نشست و گفت:
«
دعوای فاطی و مژگان شروع شد؟»
پاییز بود وُ حوصله‌ی شعر را نداشت
مردی که یک‌شب ِ آبان شروع شد


حسین نوروزی - خرداد سال نود

 

میلباکسم در حال انفجار بود. تموم ایمیلهای نخوندهام رو خوندم و دونه دونه از ایمیلها کم شد؛ تا موند فقط یکی. یکی که هر چی می‌گشتم پیداش نمی‌کردم. از دسامبر به نوامبر، از اکتبر به سپتامبر... بعد از 3000 تا ایمیل، بالاخره توی 23 مِی به این باز از حسین نوروزی رسیدم. هِــــــعـــی! باز و گوگل ریدر و حسین نوروزی و .... 

نزدیکای مترو شوش، تهِ خیابون خیام، نرسیده به مختاری؛ یه کوچه هَه: کوچه شهید حسین نوروزی. هر روز که رد می‌شم توی خیالم میرم سر ِ اون کوچه وامیستم و عکسش رو میندازم. بعد میرم خونه و با پِینت یه کلاغ باز می کنم کنار اسم محترم‌ش، با یه فونتِ خوب می نویسم: و بانو. عکس رو پُست می‌گذارم توی وبلاگم و پایینش هم یه پ.ن می‌نویسم که: خاصه که زنی باشم! آقای اولدفشن حتی میاد برای این پُستم کامنت می‌گذاره: تو فقط به خانه برگرد. د برگرد رو که میگذاره، آقای راننده تاکسی می‌گه توپخونه! و باز دوباره دعوا می‌شه سر کرایه‌ی هفت‌صدی یا هشت‌صدی. 

هِــــــعـــی! اینم شد زندگی آخه؟!

520: تولدم مبارک

 

سی ساله شدم هنوز کودک هستم

هم بازی باد و بادبادک هستم

عاشق بشوم؟ نه! بچه ها منتظرند

من مادر چند کفشدوزک هستم...

 

*جلیل صفربیگی

516: اصغر عظیمی مهر

گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی‌ست در آن اختلافی خفته است

جز خـدا از حـال آدم‌ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه‌ها گاهی عفافی خفته است

غالـباً برجـستگـی‌هــای تن ِ تنـدیس‌هـا
سالها در سینه‌های سنگ صافی خفته است

مـی‌وزند از آسمـان‌ها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است

بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است 

وقت دلتـنگی تو را می‌خواهـم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است

گر چه دانم نامه‌های بی جوابم سال‌هاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -

در سـکوتم سـال‌ها در انتظارت بوده‌ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است

خواب در چشمم نمی‌آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب، قدر کافی خفته است ؟!؟

ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی‌ست
هر کجا جنگی‌ست در آن انحرافی خفته است

زخم کشـتی شیوه‌ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفته است

گوشه‌گیران حرف اول را در آخر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است

ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود
در غزل‌هایم اگر بیتی اضافی خفته است 

 

پ.ن: آدم که حرفی برای گفتن نداشته باشد حرف نمیزند... غزل می خواند و غزل می نویسد!

515: از رها اعتمادی

اشکامو هدیه می‌کنم به جاده‌ی جدایی‌مون

به التماسِ آخرم دو واژه‌ی نرو، بمون

اشکامو هدیه می‌کنم به رفتنت بدون من

به تلخیِ این واقعه حادثه‌ی جدا شدن

اشکامو هدیه می‌کنم به قابِ عکسِ رو به‌روم

قطره به قطره می‌چکم تا بشکنه بغض تو گلوم

حس می‌کنم بی اختیار این‌همه عکس و یادگار

حریف رفتنت نشن می‌ری به رسم روزگار

اشکامو هدیه می‌کنم به این ترانه این صدا

به این‌که تو اول راه قصه رسید به انتها

حس می‌کنم بی اختیار این‌همه عکس و یادگار

حریف رفتنت نشن می‌ری به رسم روزگار

512: شعر رویا - فروغ فرخزاد

با امیدی گرم و شادی‌بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می‌خواند
نیمه شب در کنج تنهایی:


بی‌گمان روزی ز راهی دور
می‌رسد شه‌زادهه‌ای مغرور
می‌خورد بر سنگ‌فرش کوچه‌های شهر
ضربه سم ستور بادپیمایش
می‌درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه‌اش از زر

سینه‌اش پنهان به زیر رشته‌هایی از در و گوهر
می‌کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را


مردمان در گوش هم آهسته می‌گویند
«آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو
 در جهان یکتاست
 بی‌گمان شه‌زادهه‌ای والاست»


دختران سر می‌کشند از پشت روزن‌ها
گونه‌هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه‌ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
« شاید او خواهان من باشد»


لیک گویی دیده شه‌زاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی‌بیند
او از این گُل‌زار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی‌چیند


همچنان آرام و بی‌تشویش
می‌رود شادان به راه خویش
می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ..... خانه دلدار زیبایش


مردمان از یکدیگر آهسته می‌پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در
سوی در گویی زشادی می‌گشایم پر
اوست ... آری ... اوست


« آه، ای شه‌زادهه، ای محبوب رؤیایی
نیمه شب‌ها خواب می‌دیدم که می‌آیی»
زیر لب چون کودکی آهسته می‌خندد
با نگاهی گرم و شوق‌آلود
بر نگاهم راه می‌بندد


«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده‌ای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت هم‌رنگ خون لاله خوش‌رنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پر نورست»

 
می‌نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می‌خزم در سایه آن سینه و آغوش
می‌شوم مدهوش


بازهم آرام و بی تشویش
می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می‌درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش


می‌کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می‌گویند

« دختر خوشبخت!... »




پ.ن: فال فروغ گرفتیم دیشب...چه شبی بود ها!

505:

افتاد

آنسان كه برگ

                   آن اتفاق زرد می افتد؛

افتاد

آنسان كه مرگ

                   آن اتفاق سرد می افتد؛

اما

او سبز بود و گرم

                   كه افتاد....

قیصر امین پور- آذر ۵۸

504: به خدا خوب می‌شوی!

در برگ‌ریز درد لگدکوب می‌شوی
سروی، ولی تکیده‌تر از چوب می‌شوی

با گیسوان سُربی و آن چهره‌ی صبور
داری شبیه حضرت ایوب می‌شوی

قیصر نبود آن‌که برآمد به جلجتا
تو کیستی که یک‌سره مصلوب می‌شوی؟

لبخند بر لبان تو پرپر نمی‌شود
از موج درد گرچه پُرآشوب می‌شوی

قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانه‌ی محبوب می‌شوی

مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام... به خدا خوب می‌شوی!


ناگهان او را به نام کوچکش خواندند...

چاپ نخست: ۱۳۸۷
قیمت: ۱۰۰۰ تومان
شمارگان: ۱۱۰۰۰ جلد

این کتاب به مناسبت اولین سالگرد درگذشت دکتر قیصر امین‌پور منتشر شده است.

پی‌نوشت: کتاب رو پارسال خریده بودم اما هر چقدر که توی کتاب‌خانه‌ام گشتم، نبود. می‌دونستم که تجدید چاپ نشده و شمارگان چاپ اولش هم 1100تاست، پس امیدی به یافتنش نداشتم. اما در کمال ناباوری توی «خانه شاعران ایران» هنوز این کتاب رو داشتن. هم خوشحال شدم هم ناراحت. کتاب مجموعه‌ای از اشعار 80 نفر از شاعران در رثای قیصر هستش؛ یعنی حتی با وجود فاکتور گرفتن از دوست‌داران خودِ قیصر، اگر به طور متوسط 14 نفر از دوست‌دارانِ اشعار هر کدوم از این شاعران یک جلد از این کتاب رو می‌خریدن، این کتاب نباید تا حالا می‌موند. یعنی ما این‌قدر کتاب‌نخوان هستیم؟!؟