512: شعر رویا - فروغ فرخزاد
با امیدی گرم و شادیبخش
با
نگاهی مست و رویایی
دخترک
افسانه میخواند
نیمه
شب در کنج تنهایی:
بیگمان
روزی ز راهی دور
میرسد شهزادههای
مغرور
میخورد
بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه
سم ستور بادپیمایش
میدرخشد
شعله خورشید
بر
فراز تاج زیبایش
تار
و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از در و گوهر
میکشاند
هر زمان همراه خود سویی
باد
پرهای کلاهش را
یا
بر آن پیشانی روشن
حلقه
موی سیاهش را
مردمان
در گوش هم آهسته میگویند
«آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان
یکتاست
بیگمان شهزادههای والاست»
دختران
سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان
آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان
و پر غوغا
در
تپش از شوق یک پندار
« شاید
او خواهان من باشد»
لیک
گویی دیده شهزاده زیبا
دیده
مشتاق آنان را نمیبیند
او
از این گُلزار عطرآگین
برگ
سبزی هم نمیچیند
همچنان
آرام و بیتشویش
میرود
شادان به راه خویش
میخورد
بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه
سم ستور باد پیمایش
مقصد
او ..... خانه دلدار زیبایش
مردمان
از یکدیگر آهسته میپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان
در خانه میپیچد صدای در
سوی
در گویی زشادی میگشایم پر
اوست
... آری ... اوست
« آه،
ای شهزادهه، ای محبوب رؤیایی
نیمه
شبها خواب میدیدم که میآیی»
زیر
لب چون کودکی آهسته میخندد
با
نگاهی گرم و شوقآلود
بر
نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای
نگاهت بادهای در جام مینایی
آه،
بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره،
بسی دور است
لیک
در پایان این ره... قصر پر نورست»
مینهم
پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم
در سایه آن سینه و آغوش
میشوم
مدهوش
بازهم
آرام و بی تشویش
میخورد
بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه
سم ستور باد پیمایش
میدرخشد
شعله خورشید
بر
فراز تاج زیبایش
میکشم
همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان
با دیده حیران
زیر
لب آهسته میگویند
« دختر خوشبخت!... »
پ.ن: فال فروغ گرفتیم دیشب...چه شبی بود ها!