857:

مثلا یک روز صبح مثل امروز، خسته و خراب، از خواب بیدار می‌شوم و گوشی تلفن را بر می‌دارم و با داد و فریاد بهت می‌گویم: زینب جان! هانی! تو که دست شستی از من و عمر دوستی دو دهه‌ای‌مان و رفتی پی زندگی خودت و با صد نامه فرستادم و صد راه نشان دادم و اینها هم سر و کله‌ات پیدا نشد، حداقل از سر خواب‌هایم هم دست بکش و بگذار در عالم رویا هم نبیمت! هی می‌آیی و می‌روی و این دل دلتنگ مرا هوایی‌تر می‌کنی... چه کاری‌ست جانم؟ توی بیداری که نیستی، در خواب هم نباش! رویای کسی که دست از دوستی شسته هم قدغن!

 

"سوکورو تازاکی در عمیق‌ترین نقطه‌ی جانش به درک رسید. درک این که هیچ قلبی صرفا به واسطه‌ی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلب‌ها را عمیقاً به هم پیوند می‌دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی، تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه‌ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین‌ها ریشه دارد."


هاروکی موراکامی

856: آخرین حسینی که میشناختم

مثلا بنشینم و دو ساعتی فکر کنم به اینکه آخرین حسینی که می‌شناختم که بود و کجا بود؟ شاید حسین، سه ساله از اتابک، که پسر همکار بود و حسابی شر و شیطانک. ولی ندیدمش هیچوقت؛ پس شناختن به حساب نمی‌آید.
بعدی بابابزرگ سومی است که در زندگی شناخته‌ام و بابابزرگ خودم نیست اما جد فرزندم که هست و بهترین بابابزرگ‌حسین‌نامی است که می‌شناسم. اما از دهه زندگی او تا دهه زندگی پسرم حداقل هفت دهه راه است و اوووو... هفت دهه!

بعدتر به گاوخونی فکر کردم و حسین نوروزی و سکرت گاردن و پسری که تا سر کوچه رفت سیگار بگیرد اما هرگز برنگشت و ... اگر مثل حسین نوروزی (نوروظی، نوروضی، نوروذی!) سخت‌نویس و سخت‌خوان و سخت‌فهم شد چه؟! اگر یک روز دفترچه یادداشت‌هایش را بی‌هوا خواندم و گذشته از خط خرچنگ قورباغه‌ای‌اش، چیزی از واژه‌هایش سرم نشد چه؟! 

بعدترتر فکر کردم به خود اسم! اینکه هر چیزی نامی دارد و هر شخصی نامی دارد و هر حسی هم نامی دارد و اگر تو بی‌نام باشی چه؟ "بی‌نام" صدایت بزنم هم نامی داری لابد و نباید نگران باشم.

 #دغدغه_های_پراکنده

 

855: یک استکان چای برای جهان بریز

بگذار پای غنچه به لبخند وا شود
شاید دری به سمت خداوند وا شود

بستیم سیب سرخ به نارنج های دوست
ای کاش بخت این همه پیوند وا شود

سر می رسد دوباره بهار از سفر اگر
از دست و بال چلچله ها بند وا شود

یک استکان چای برای جهان بریز
تا اخم بقچه های پر از قند وا شود

آغوش تو سپیدترین عاشقانه هاست
ای کاش رو به من بگذارند وا شود

بگذار عشق لانه کند کنج سینه ات
وقتش رسیده برف دماوند وا شود

#عبدالحسین_انصاری

 

پ.ن: وقتش رسیده؟ نرسیده؟!؟