857:
مثلا یک روز صبح مثل امروز، خسته و خراب، از خواب بیدار میشوم و گوشی تلفن را بر میدارم و با داد و فریاد بهت میگویم: زینب جان! هانی! تو که دست شستی از من و عمر دوستی دو دههایمان و رفتی پی زندگی خودت و با صد نامه فرستادم و صد راه نشان دادم و اینها هم سر و کلهات پیدا نشد، حداقل از سر خوابهایم هم دست بکش و بگذار در عالم رویا هم نبیمت! هی میآیی و میروی و این دل دلتنگ مرا هواییتر میکنی... چه کاریست جانم؟ توی بیداری که نیستی، در خواب هم نباش! رویای کسی که دست از دوستی شسته هم قدغن!
"سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهی جانش به درک رسید. درک این که هیچ قلبی صرفا به واسطهی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً به هم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی، تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد."
هاروکی موراکامی
«با عشق ممکن است تمام محالها»