مثلا بنشینم و دو ساعتی فکر کنم به اینکه آخرین حسینی که می‌شناختم که بود و کجا بود؟ شاید حسین، سه ساله از اتابک، که پسر همکار بود و حسابی شر و شیطانک. ولی ندیدمش هیچوقت؛ پس شناختن به حساب نمی‌آید.
بعدی بابابزرگ سومی است که در زندگی شناخته‌ام و بابابزرگ خودم نیست اما جد فرزندم که هست و بهترین بابابزرگ‌حسین‌نامی است که می‌شناسم. اما از دهه زندگی او تا دهه زندگی پسرم حداقل هفت دهه راه است و اوووو... هفت دهه!

بعدتر به گاوخونی فکر کردم و حسین نوروزی و سکرت گاردن و پسری که تا سر کوچه رفت سیگار بگیرد اما هرگز برنگشت و ... اگر مثل حسین نوروزی (نوروظی، نوروضی، نوروذی!) سخت‌نویس و سخت‌خوان و سخت‌فهم شد چه؟! اگر یک روز دفترچه یادداشت‌هایش را بی‌هوا خواندم و گذشته از خط خرچنگ قورباغه‌ای‌اش، چیزی از واژه‌هایش سرم نشد چه؟! 

بعدترتر فکر کردم به خود اسم! اینکه هر چیزی نامی دارد و هر شخصی نامی دارد و هر حسی هم نامی دارد و اگر تو بی‌نام باشی چه؟ "بی‌نام" صدایت بزنم هم نامی داری لابد و نباید نگران باشم.

 #دغدغه_های_پراکنده