768: پنجاه قدم آخر

بعد از ده روز انتظار برای رفتن به سینما و دیدن فیلمی از جشنواره، بالاخره این توفیق دیشب دست داد! اوایل فیلم خوشحال بودم که فیلمی از کیومرث پوراحمد قراره ببینم و طعم شیرین شب یلدا رو برام تکرار می‌کنه؛ زهی خیال باطل! از یک سوم فیلم هِی‌هِی سرم رو گرفتم و قلبم به درد اومد و رنج کشیدم و ... قرار نیست آدم با دیدن فیلم جنگی، فیلمی که به نجف‌آبادی‌ها تقدیم شده، شکنجه بکشه؛ قراره؟! جلوه‌های ویژه چندان جالب نبود. نقطه عطف‌های فیلمنامه توی همون یک سوم اول بود و بعد از اون هی کش دادن بی‌خودی! کاش همون موقع که هاوژین هرمز رو نجات می‌داد، فیلم هم تموم می‌شد؛ نه این‌که هزار و یک بلا سر بابک حمیدیان طفلک بیارن و آخرش هم دِی لیود هپی‌لی اِور اَفتر! بگذریم... شاید هم زیادی دارم اغراق می کنم. اصلاً آیا درسته منی که خودم بلد نیستم فیلمنامه بنویسم و فیلم بسازم، بیام فیلمی که این‌قدر براش زحمت کشیده شده رو نقد کنم؟ در مورد این فیلم این دو تا نقد هم بخونین اگه دلتون خواست: + و +

قسمت‌هایی از مراسم اختتامیه رو توی همون سینما دیدیم. دیدم همه برای رضا عطاران خوشحالن، گفتم منم خوشحال باشم. شما هم اون جُکی که راجع به سیمرغ‌هاش گفت یادتون بندازید و بخندید ;)

737: در شهری ام که با تو برایم غریب نیست!

از الان رزروم: یا یه شب رویایی؛ یا یه شب پُر از فین فین و اشک و هق‌هق! دومی محتمل‌تره ولی هر دو با هم‌دیگه هم میشه. براش لحظه‌شماری می‌کنم؛ اونا بگن و من از بَر باشم همهء دیالوگ‌ها رو. بعد تا هفت تا صندلی این ور و هفت تا صندلی اون ور و پشت سر و جلوی روم، هِی‌هِی بگن: اَاَاَاَاَاَ...ه! نوچ نوچ هم بکنن بی‌فایده است! اصلن میخوام باهاش عر بزنم... به کسی چه! اصلن اون شب، اون یک ساعت و خُرده‌ای، اون لحظه‌ها، همون قدر زنده باشم و زندگی کرده باشم برام بسّه! 

پ.ن: حرف‌های بیخودی می‌زنم اما بیخودی حرف نمی‌زنم!

708: لیلا

یه آپشنی هم باید باشه برای سینماها در مورد نمایش فیلمهای قدیمی که توی یه روزی مثل امروز، وقتی که دلم سر صبحی هوای  لیلا رو کرده، بتونم برم و توی دنج ترین صندلی سالن بشینم و فیلمُ تماشا کنم و گولّه گولّه اشک بریزم و بعدِ دو ساعت برگردم سراغ بقیهء زندگیم. یعنی توقع زیادیه؟ از این هم محروم باشم آیا خداوند مهربان جان؟!

558: کلاه قرمزی و بچه ننه

بعد از مدتها صفی رو دیدیم که ربطی به مُرغ و یارانه و این حرفها نداشت. مردم صف بسته بودن تا بلیط کلاه قرمزی و بچه ننه رو بخرن. ما هم با اینکه اینترنتی خریده بودیم بلیط رو، اما ردیفی بهتر از دو تا مونده به پرده سینما نصیبمون نشد و تا آخر ِ فیلم، کلاه قرمزی توی حلقمون بود.


بعد از چندین روز متوالی اشک و آه و ناله، عصر جمعه خوبی بود با این بچه ننه و کلاه قرمزی و آقای مجری. فیلم خیلی خوبه، حتی با وجود اینکه کمی کشدار بود. همه خوشحال بودن بعد از دیدن فیلم و این هم خیلی خوب بود.
بعد از فیلم هم رفتیم برای یه افطاری ساده و خودمونی و یه چای گردوپهلو! که حسابی چسبید.


خُب منتظر چی هستید؟ شما هم برید ببینید دیگه!

556: صدمین سالروز تولد Julia Child

از زندگینامه جولیا چایلد همونی رو میدونم که توی فیلمی به اسم Julie & Julia دیدم. فیلم قسمتی از زندگی جولیا رو نشون میده که از آمریکا اومده فرانسه و توی پاریس زندگی میکنه. بعد تصمیم میگیره آشپزی فرانسوی یاد بگیره و بعدتر کتاب آشپزی چاپ میکنه و حسابی معروف میشه. یه جورایی مثل رُزا منتظمی که توی ایران مشهوره؛ یا نجف دریابندری با کتاب مستطاب آشپزی. فیلم رو از یه حراجی خریدم به قیمت پانصد تومان و دوبله هم بود تازه. بعد خانم دوبلوری که به جای مریل استریپ (بازیگر نقش جولیا) صحبت میکرد به نظرم خوب بود کارش؛ مخصوصاً وقتایی که داد میزد بونا پتی! (Bon appétit) که در زبان فرانسه یعنی نوش جان. البته فیلم کاملاً مربوط به زندگی جولیا نبود. یه جولی هم بود که دوست داشت راه جولیا رو پیش بگیره و توی وبلاگش دستور غذایی جولیا رو اجرا می کرد. بعد خیلی هیجان داشت اولش اما یه جاهایی کم آورد و بعد دوباره شروع کرد و از این سرانجامهای هالیوودی.

امروز گوگل لوگوش رو صدمین سال تولد این خانم جولیا گذاشته بود. گفتم یه چیزی هم من راجع بهش بگم بد نیست.



اینم عکسی از خانم جولیا چایلد:

راستی قبلن روهیا هم راجع به این فیلم نوشته بود.

535: نارنجی‌پوش

حوصله‌ی هیچ‌جا و هیچ‌کس رو نداشتم که دوست جانم بهم پیشنهاد سینما داد. خُب حالا چه فیلمی ببینیم؟ هر چی شد! کجا؟ هر جا شد! این شد که رفتیم جلوی سینما و «نارنجی‌پوش» رو انتخاب کردیم. خُب اولش کمی شفاف‌سازی کنم: یک این‌که دیگه کارگران زحمت‌کش در امر نظافت و پاکیزه‌سازی شهر تهران لباس نارنجی نمی‌پوشن. لابد دیدین که الانه لباس‌هاشون سبز فسفری هستش. یعنی این رنگی:

این عکس رو در فیسبوک یافتم.

دوم این‌که اون قسمت از فیلم که توی جمشیدیه گرفتن توی ناحیه شرکت بهینه سبز هستش که توی فیلم با پوشیدن لباس یک شرکت دیگه، خلاف واقع رو نشون دادن. حالا چی می‌شد مثلاً اگه آقای مهرجویی می‌اومد لباس‌های شرکتِ ما رو می‌گرفت؟ بهش نمی‌دادیم یا از ایشون پول می‌گرفتیم؟  سوم این‌که کاش یه کم واقعی‌تر نشون می‌دادن زندگی این کارگران زحمت‌کش یا به قول فیلم «سوپور» ها رو. بعدش این هم بگم که توی عکسِ فیلم، گول لباس نارنجیِ لیلا حاتمی رو نخورید و منتظر نباشید ایشون رو با این لباس ببینید. شاید فقط خواسته باهاش عکس بندازه.

اما در کل با کمی اغماض فیلم بدی نبود. بالاخره ماها کِی قراره یاد بگیریم که برای دور کردن زباله از خودمون نباید اون‌ها رو توی کوچه و خیابون بریزیم. باید یاد بگیریم که ارزش این طلای کثیف رو بدونیم. این هم صحنه‌ای بود که بعد از خروج از سینما باهاش مواجه شدیم و جز آه کشیدن و عکس انداختن کاری از دستمون بر نیومد.

خُب بعد از فیلم هم دیگه حوصله‌مون سر ِ جاش اومده بود و فهمیدیم که به‌به! این‌جا که خیابون انقلاب هستش و کلی کتاب داره و این حرفا. این شد که دوست جانم این کتاب رو هم به قیمت دو هزار تومان برای بنده خریداری فرمودن و تشکر و اینا. دوست دارم بخونمش و زودی ازش بنویسم. قیمت پشت جلدش فکر کنم 3600تومان بود.


499:Midnight in Paris

سر مست از تماشای  "Midnight in Paris" هستم؛ جوری که فکر می کنم حتماً باید بنویسم از این سرمستی، حتی شده بدون نیم فاصله! فیلم رو وقتی دیدم که به تازگی مقاله هایی در مورد سالوادور دالی خونده بودم و کتابِ «پاریس، جشن بیکران» از همینگوی رو دوباره دست گرفته بودم و چند تا مورد مشابه دیگه. بعد با دیدن این آدما توی فیلم، بهمراه تی اس الیوت و اسکات فیتز جرالد و گرترود استاین و ... مجذوب تر شدم. فیلمنامه ی فیلم استثنائی نیست، اما پاریس هست! و اونهمه آدمهایِ دوره ای طلائی از ادبیات. نمیدونم باید به خاطر اینکه میشه چنین فیلمی رو اینقدر زود با قیمت هزار تومان ناقابل دید، خوشحال باشم یا ناراحت. طبعاً در این مورد کاری از دست من برنمیاد.

دیدن این فیلم رو به ادب دوستان و وودی آلن دوستان و پاریس دوستان و نوستل دوستان، شدیداً توصیه می کنم.

پ.ن: نتونستم عکسی از زمان حضور Owen Wilson در مقابل کتابفروشی شکسپیر و شرکاء پیدا کنم... از بهترین صحنه های فیلم، برای من البته، این صحنه بود.

485: سیزده59

از فیلمی که پرویز پرستویی توش بازی کرده باشه و مشاور هنری و این حرف‌هاش هم باشه، نمی‌شه به سادگی گذشت و ننوشت؛ گیرم که بعد از فیلم  سردرد شدیدی گرفته باشی بخاطر همه‌ی بغض‌هایی که در طول تماشای فیلم به اشک تبدیل نشدن. از فیلم بگم: داستانِ یه فرمانده‌ی جنگ هستش که همون اول‌های فیلم در طی نبردی، چندین تن از دوستانش شهید می‌شن و خودش هم می‌ره توی کُما. بعد سال 1389 می شه و به هوش میاد در حالی که همسرش رو از دست داده و اصلاً از وجود دختر بیست و چند ساله‌اش خبر نداره. این لو دادنِ قصه نیست؛ چون دقیقاً من هم همین‌ها رو از نِت خوندم و برای دیدنِ فیلم ترغیب شدم. فیلم رو باید دید واقعاً. به نظرم یه جورایی "هر کسی از ظنّ خود شد یار ِ من" هستش. یعنی هم می‌شه سوتی‌ها و اشکالاتش رو بزرگ کرد و از ضعف‌هاش نوشت، هم می‌شه فقط و فقط از بازیِ زیبا و بی‌نظیره آقای پرستویی گفت. اصلاً بنشینین پای فیلم و بی‌خیالِ دختر ِ نامانوسِ فرمانده بشین و برای خودتون خیال‌بافی کنین که چقدر بهتر بود اگر نقش دخترک رو فلانی داشت، یا چی می‌شد صابر ابر یه جور ِ بهتری بازی می‌کرد. اصلاً بدون خیال‌بافی از بازی و قیافه‌ی اوسیوند حظ کنین و زحمتِ مهران احمدی برای نقش خودش و سایر قسمت‌های فیلم رو ببینین. حتّی اون مار ِ دوست‌داشتنی که نمی‌دونم چرا هِی‌هِی منو یادِ شازده کوچولو می‌انداخت. از دیدنِ فیلم سیزده59 حسابی هیجان‌زده شده‌ام و دلم می‌خواد شما هم ببینیدش و نظرتون رو بگید.

و در آخر یه دنیا تشویق و سپاسْ پیشکش ِ پرویز پرستویی؛ هنرمندِ بی‌بدیلِ این روزها.

460

خواستم عنوان بزنم: خدایا شوخیت گرفته؟ بعد گفتم چطوره از ترانه این پسره عنوان قرض بگیرم که: خدا باهام بهم زده! بعد بی خیال عنوان شدم اساسی! یاد این افتادم که همین دیروزا بود که داشتم فکر میکردم اصلاً چرا من از فیلم Up in the air خوشم اومده بود؟ یعنی چی که یه فیلمی بسازن و شغلِ نقش اولش این باشه که دور تا دور ایالتهای امریکا رو بگرده و به کارمندانی که شرکتها میخوان اخراجشون کنن این خبر رو بده؟ مگه اصلن کار سختیه این کار؟ از دیروز فهمیدم واقعاً کاش یه همچین آدمایی اینجا هم بودن؛ اونوقت این طفلکی اینقدر از چند روز پیش تا حالا مورد پیچش واقع نمیشد و با وعده های الکی برای کار ِجدید، سر ِ کارش نمیگذاشتن... وقتی الان گفت: "داره حوصله ام سر میره" دلم آتیش گرفت!

خدایا خسته ای ازم، نه؟!

458

در «جدایی نادر از سیمین» هم، دروغ گفتن یا دست کم به زبان نیاوردن همه‌ی حقیقت، اساس ماجراست. این‌جا هم نه خانواده‌ی نادر و سیمین و ترمه همه‌ی حقیقت را می‌گویند، نه خانواده‌ی راضیه و حجت. هر کسی، ظاهرا، برای کاری که می‌کند، یا نمی‌کند؛ برای حرفی که می‌زند، یا نمی‌زند دلیلی دارد. جمله‌ی مشهوری هست در «قاعده‌ی بازی» (یکی از چند شاهکار ژان رنوآر) که می‌گوید «وحشتناک است که هر کسی دلیلِ خودش را دارد.

این پُست ادای دِینی است به دوست جانم، لیلا، که وبلاگ نمی نویسد. از من خواست بنویسم که این فیلم خیلی خیلی خوب بود. که امروز با دیدنش حال خوبی پیدا کرده و آرامش مرد اولِ داستان و محبتش به دخترش ترمه را خیلی پسندیده و مهرش به پدر پیر و آلزایمر گرفته اش هم حسابی در فیلم دلبری کرده. من هم می نویسم که همه با هم برویم این فیلم را ببینیم.

امروز حال من هم با دیدنِ این فیلم خوب شد و حتی شاید بعد از نوشتن از آن، بتوانم فردا هم راجع به فیلم دیدنی و عجیبِ زندگی زاکربرگ به نام the social network (سوشال نت ورک) بنویسم. شاید!

پُست تکمیلیِ کتاب‌فروشی اگر --- ۴۳۱

دوستان جان! بعد از درخواست‌های مکرُر ِ دوست‌جانم مجبور به افشای حقیقتی شده‌ام که بازگو کردنش برام بسی دشواره؛ و اون اعتراف به اشتباه آدرس دادنه. حقیقت اینه که یه روزی به ایشون گفتم هر جایی هست خودش رو برسونه به پایین ِ 16 آذر در خیابان انقلاب تا با هم بریم و کتاب‌فروشی اگر رو بهش نشون بدم. بعد طفلک معصوم از میدون ولیعصر تا چهارراه ولیعصر رو پیاده اومد و بعد هم تا 16 آذر تاکسی سوار شد و از اون‌جا هی با هم رفتیم بالا، هی با هم رفتیم بالا؛ مگه می‌رسیدیم! تازشم توی راه تعریف کرد که یه باری کارت کنکورش رو باید از این پایین‌های 16آذر می‌گرفته اما چون محل دقیقش رو نمی دونسته از بالا پیاده اومده و رسیده این ته. بعد با خوبی و خوشی رسیدیم به کتاب‌فروشی اگر و کتاب‌های دست‌دوم‌ش رو با ده درصد تخفیف خریدم. اما بعد از بیرون اومدن، دیگه خوبی و خوشی در کار نبود (حالا نه به این شدّت!) آخه با رفتن به سمت بلوار کشاورز دیدیم که از این طرف خیلی نزدیک‌تر بوده. خدا منو ببخشه؛ یعنی تا حالا چند نفر بعد از طی اون سر بالایی از من عصبانی شدن؟! البت بگم ها، خوبی ِ این از پایین به بالا اومدن آشنایی با یه آقای سعید نامی بود که پکِ فیلم‌های کارگردان‌ها رو می‌فروخت و ما هم با ذوق این پک رو به مبلغ ده هزار چوق ِ رایج ِ مملکت خریدیم، که ده تا از  فیلم‌های علی حاتمی مغفور رو داره.

 علی حاتمی

این هم کتاب‌هایی که خریدم:

کتابفروشی اگر

سی‌صد و 95. Up in the air

 

                    ?Would you like the cancer-              

?!?!?!Pardon-              

?Would you like the can,sir-              

 
From: Up in the air              

 

 

 

پ.ن: تماشای این فیلم رو در سکوت و آرامش از دست ندید پلیز

 

سی‌صد و 88. از لحاظِ کِرکِر ِ خنده‌های امشب

آقا! اجازه هست بنده به مدّتِ ابدالدّهر به آثار ِ هنری شما عقشولی باشم؟! همه رقمه ها!

پوپک و مش ماشاالله

پ.ن:به این صحنه بسی عقشولی بودم که ماشاالله با مادر ِ پیر ِ کِر ِ خنده‌اش توی کافی‌نت ۱۱۷ایمیل ِ خالی برای زهره جان‌ش سِند! می‌کنه. اوجِ دلبریِ فیلم هم اون‌جاییه که پوپک در ِ زیرزمین رو روی ماشاالله قفل می‌کنه و حرف‌هایی می‌زنه که... چیه؟ نکنه منتظرید حرف‌ها رو بگم؟ نع‌خیر! خودتون برید و ببینیدش و حالش رو ببرید؛ ولی اسراف نکنید!

سی‌صد و 72. ارغوان جام عقیقی به شفق خواهد داد!

خُـب لابد انتظاری که از دیدنِ "به رنگ ارغوان" داشتم زیادی بوده. شایدم این‌طوریه که برای آدمی که همه‌ی کتابهای مصطفی مستور رو خونده، کار جدیدِ آقای حاتمی‌کیا کَمَکی بیات به نظر می‌رسه. شایدترش این‌که وقتی از اوّل فیلم می‌ری توی رویای "لئون" و بعدش هم "ماتیلدا" رو با "ارغوان" مقایسه میکنی...اووه! چه شَلَم‌شوربایی می‌شه! ولی خُب برید حتماً ببینیدش. حس‌های خوبی میشه ازش پیدا کرد؛ اگر بی‌خیالِ تکراری بودنِ حمید فرخ‌نژاد بشید و بتونید به کلّیات و جزئیات گیر ندید.

 

سی‌صد و 63. فرزاد مؤتمن

یـعنی رسماً هلاکم برای دیدنِ فيلم‌هاشون؛ بس كه بلدن چطور اين دلِ خرابِ من رو از اين خراب‌تر بگردانن...

 

پ.ن: از شب‌هاي روشن تا دماغ*، اين كتاب‌ها و كتاب‌فروشي‌ها هستن كه نقش اولن.

 

* امشب از شبكه سه پخش شد كه ظاهراً توي عيد هم پخش شده بود و من نديده بودم.

سی‌صد و 41. آبروداری كن ای زاهد! مسلمانی بس است

ار پرستويي مي ترسيدم* رو كه مي‌خونم، دلم تنگ مي‌شه براي نِي نِي چشم‌هات؛ كه توي اون سالنِ تاريك و شلوغ ِ سينما، با بغض ِ من تر شد. دستمالِ پارچه‌ايِ جيبي‌ات رو مي‌گيرم و صورتم رو باهاش مي‌پوشونم و هاي هاي گريه مي‌كنم. "اين‌جاي فيلم كه گريه نداشت" رو مي‌گي با لبخند، و غش مي‌رم براي لبخندهاي معصومانه‌ات. بعد با خودم مي‌گم "يعني ما چقدر به كتاب خدا اعتقاد داريم؟ تسليم و اسلام ما كجا رفته؟ «گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد...» رو حافظ بي‌خود نگفته!" با حرفات آرومم مي‌كني مثلِ هميشه... و چه خوشبختم كه با تو ديدم اين كتابِ قانونِ دوست‌داشتني رو.
به راستي! آيا شما «مولانا محمد خواجه شمس الدّين حافظ شيرازي» رو مي‌شناسيد سرورم؟!

*نقل قول از «دارين حمسه» بازيگر لبناني-‌ مسيحي فيلم «كتاب قانون» /هفته نامه چلچراغ/۹آبان ماه ۱۳۸۸

296. عمر ِ جمعه به هزار سال ميرسه

آخر: جمعه‌شب شده و دارم دق مي‌كنم از يك روز بي‌طبيعتي. اين روزا حال و حوصله‌ي نت رو هم ندارم انگاري. البت براي نوشتن، وگرنه خوندن كه سر جاي خودشه.

يكي مونده به آخر: حالا درست كه خيلي خوب نمي‌نويسم و نوشته‌هام هم مالي نيستن و حسم نمياد با اين وُردِ ... نيم‌فاصله بگذارم و واژه‌هاي ناب ندارم و چي و چي و چي، اما خُب خيلي حالم گرفته ميشه كه چهار خط نوشته‌ام رو اين‌جا، سلّاخي كنن (سلّاخي ها!)؛ تازه هيچم اجازه نگيرن. حالا بماند كه دوست جانم بزرگوارن و ناراحت نميشن يا ناراحتيشون رو نميگن. (البت الان كه سر زدم ديدم شماره قبلي برداشته شده و اين بار از خانم مدير مطلب گذاشتن. توي صفحه سوم هستش)

دو تا مونده به آخر: سه تا فيلم ديدم، يكي از يكي ماه‌تر! آخريش "water world" كه كوين كاستنر توش بازي كرده. يكي مونده به آخريش "A Good Year" كه راسل كرو توش بازي كرده (بين خودمون باشه كه به دوست جان يك عدد پوئن مثبت اهدا نموده ،سوتي داده و نام بازيگر را تام هنكس اعلام نمودم. بسي مايه‌ي خجلت و آبروريزي!) دو تا مونده به آخريش رو هم بعداً ميگم، و سه تا مونده به آخريش هم "استراليا" بود كه ديشب از تلويزيون ملي! پخش شد و اونقدر قشنگ بود كه نگو! تازشم به گمونم براي اين گذاشته بودنش كه از مردم به خاطر ِ نقص ِ فني ِ ايستگاه‌هاي شهيد بهشتي و مصلي! (كه ديروز عصر تعطيل  گرديده شده بودن و ما هم كه كلّاًخوابيم) دلجويي بعمل آورند. ما كه دلمون جوييده شد، بقيه مردم هم كه همون موقع توي ايستگاهِ همت حسابي جيغ و سوت و دست و اينا از خودشون در وَكردند؛ شاعر ميگه: كي خسته است؟ داآش من!

سه تا مونده به آخر: نمايشگاهِ صنعت ساختمان رو بيشتر به خاطر دكوراسيون داخلي ميرم و باز به خودم لعنت مي‌فرستم كه چرا وقتم رو با نمايشگاهي تلف مي كنم كه كمترين اثري از خلاقيت توش نيست. تازشم بعد از به ياد آوردنِ اين و اين مثلاً كه حسابي سطح ِ سليقه‌ي آدم رو بالا مي‌بره، از جلوي غرفه‌ي يك شركتِ توليد چسب كه مي‌گذرم، هورتم مي‌گيره؛ بس كه فقط بلدن به مردم اشانتيون بدن براي تبليغات. نهايتِ خلاقيتِ يكي دو تا از شركت‌هاي ديگه هم اين بود كه مثلاً توليداتشون رو توي آكواريوم بگذارن كه حتي ساعت‌فروش‌هاي لاله‌زار هم براي نشون دادنِ ضدّ آب بودنِ ساعت‌‌هاشون از اين روش استفاده مي‌كنن. بعدتر دارم "عصر يخي3" رو مي‌بينم (همون فيلم‌‌‌‌‌‌‌ ِ دوتا مونده به آخري) كه دوست جان تماس مي‌گيره و مي‌گه: "بدو بزن شبكه 5 كه آخر ِ خلاقيته." خُب قبول كه "كايوت و رُود رانر" از خلاقيتِ بالايي برخورداره، اما موقع ِ ديدنش دق مي‌كنم؛ بس كه اين كايوت حرصم مي‌ده. عوضش مي‌شه مثلِ يه coach potato* اصيل بشيني و توي جادوي خلاقيتي كه عصر يخي3 داره غرق بشي و حظ كني و حظ كني و حظ كني.

چهار تا مونده به آخر: يك نمونه خلاقيتِ نوشتاري كه اين روزها شادم مي‌كنه و براش دلم غنج ميره اينجا هستش. گاهي وسوسه‌ام مياد كه مثل ِ ايشون يه وبلاگِ ناشناس بسازم و به صورتِ جَلَب مخفي بنويسم. اما حيف كه دلبسته اين‌جام و هيچ‌‌جا-نمي‌ريم-همين‌جا-هستيم خوان! چسبيده‌ام به اين صفحه كه يادآور ِ روزهاي خوبِ مدرسه هست و تدريس. دعا كنين بعد از هشت ماه بتونم به اين شركتِ ... عادت كنم و از روزمره‌هاي اونجا بنويسم، بلكه كمي تحمل‌پذيرتر بشه روزهام. غرض معرفي اين‌جا بود به عنوانِ عقشولي جديدِ وبگردي‌هام كه نمي دونم چِطُو شد كه ييهو سر ِ دردِ دلم باز شد ننه!

پنج تا مونده به آخر: دو تا كتاب خريدم كه مي‌دونم كمبودِ وقتِ مانع از معرفيِ كاملشون ميشه احتمالاً. اسماشون رو ميگم كه مديون نشم اقلّاً: "پس از تاريكي" از "هاروكي موراكامي" كه مترجمش "مهدي غبرايي" هستش و ناشرش هم "كتابسراي نيك" (قابلِ توجهِ شما دوست جان! اين اولين باره كه من اسم ِ اين انتشارات رو توي بلاگم ميارم) كه هر كدوم از اين نام‌ها به تنهايي مي‌تونه آدم رو به خريدنِ يك كتاب تشويق كنه، چه برسه به اينكه همه با هم جمع شده باشن و حالا به دَرَك كه قيمتش بشه 4000تومان (اونم تو اين وانفساي بي پولي!) دوميش هم "هرج و مرج محض" هستش كه تلفيقي‌ست از "وودي آلن"، " فرناندو سورنتينو"، و "حسين يعقوبي" كه "انتشارات مرواريد" كلّهم اينا رو قيمت زده 4100 تومان. ولي قول بديد اين يكي رو نخريد تا معرفيش كنم، خُب؟

شش تا مونده به آخر: مقام ِ اولِ كتابفروشي‌هاي عقشولي‌م رو به "نشر معارف" واقع در نبش ِ چهارراه كالج، تغيير ميدم؛ و اين البت چيزي از عقشولي‌م به "نشر چشمه" كم نميكنه ها، بلكه به اين معناست كه اين يكي از اون يكي كَمَكي بالاتره و كلّاً اي ول بهش!

هفت تا مونده به آخر و اوّل: نوشتنم بد جور بالا زده بود. دل گرفتگيِ جمعه هم بي تاثير نبود. آخِيــــــــــــش!راحت شدم كه نوشتم. ولي خدايي حسّتون كشيد اين همه رو بخونيد؟

* سيب زميني ِ كاناپه!

164. يازده

شبهاي روشن

 

- فكر مي كنيد بياد؟
- گفت قرارمون بين ساعت 10 تا 11. مي دونين چرا؟
- نه.
- مي گفت دو تا آدم كنار ِ هم مثل يازده مي مونن.
- يه آدم هم مثل يازده مي مونه؛ به شرطي كه فقط به پاهاش نگاه كني.
- شما هيچ حرف اميدواركننده اي نداريد كه بزنيد؟!

 

مرتبط جات:

+ دلِ نازك دل از من شكست
+ اين سه فيلم

 

پي نوشت: به من ميگي شبيه اون استاد ادبياتِ عبوس و بي عشق ِ توي فيلمم.
خودم اما خودمو بهتر ميشناسم هاني! من اون درختِ كاج ِ ايستاده جلوي اون ساختمون قديمي ام كه ...

2. اوووووووووووووووووووووووووه

کم مونده دق کنم از این سرعت پایین و از این فیلتراسیون ....

دو شبه که می خوام آپ کنم و نمیشه:-(


دیروز روز توپی بود. درست در زمان دید و بازدیدهای بی مزه ی عید زدم بیرون. از مترو دروازه دولت پیاده راه افتادیم (با لیلا) و درست به عکس قضیه ی حمار خودمونو رسوندیم به نشر چشمه. آهای دماغ سوخته خریداریم........که بعد از این همه راه رفتن چشمه بسته بود (آخه چشمه هم بسته می شه؟؟؟) اما باز جای شکرش باقی بود که ثالث باز بود و حالی به حولی.


مجنون لیلی رو دیدی؟   

لیلا می گفت اگه توی تیزر تلویزیونیش گلزارو نشون نمیدادن زودتر میومدم. آخه طفلکی به زور من اومده بود که نوستالژی سینما فردوسی ام با این فیلم همزمان شده بود. خوب بود فقط کاش حمید گودرزی ژانر خزو خولش رو بیشتر میکردن.