766: به تو می‌اندیشم!


فنجان چایم را برابرم می‌گذارم

به تو می‌اندیشم!

به تو،

روزهای جوانی رفته.

به تو،

روزهای میانی در راه...

به تو،

روزهای تمامت فردا!




*نام شاعر و اسم کتاب رو فراموش کرده‌ام. امیدوارم حافظهء دوست‌جانم به کمکم بیاد...

تکمله با سپاس از لی لی کتابدار نازنین:

نام کتاب: فنجان قوه

شاعر: مهبود مهرنوش

نشر افراز- 1392

759: بهمن شد!

+

یک بعدازظهر زمستونی گرم و خوب در کنار دوست‌جانم


* راستی تقویم قلب‌قلبی لی‌لی جانم رو از دست ندید. می‌دونم که تعداد محدودی ازش مونده. این تقویم در قطع A5 هستش و به همراه همون ماگ قلبی که در زمینه عکسهای تقویم دیده میشه، ارائه شده. من که عاشق تقویم پارسالش بودم و به این ماگ قلبیه هم حسابی عقشولی‌ام؛ خودم بخرم یا برام هدیه خریده میشه آیا؟! ;)

749: آرشیو یک جغدونه!

این رفیق ما چنان به جغدونه علاقه‌منده که چنین آرشیوی ازشون تشکیل داده. من عکسش رو دوست داشتم و زودی جغدونه‌هاش رو برای وبلاگم صید کردم

آهان کدوم رفیق؟ دوستم شیوایی دیگه

+

745: چای با عطر نسترن

هر چند که نشد در کنار هم چای بنوشیم اما امروز که کیف قشنگم رو افتتاح کردم (که قراره از این به بعد یه عالمه پول توش باشه انشاالله) به یادت چای نسترن نوشیدم.

مارال عزیز... باز هم بابت این هدیهء زیبا ازت ممنونم.

741: حیاتِ حیاط شرکت!

+

کاش بتونم از مرحله آخرش که پر از برف باشه هم عکس بگیرم...


740: با یک گُل بهار نمی‌شه؟!؟


+

چند تا دیگه از این بنرهای تبلیغاتی توی شهر دیده‌ام. اولین واکنشم هم این بود که: Seriously! بعد اونوقت این بچه‌ها رو کی به دنیا آورده؟ تو بقچهء لک‌لک بودن آیا؟ شایدم مادرشون اونقدر زایمان کرده که مرده! :|

البته فکر کنم بنر بزرگتری برای این تبلیغ هم هست که پدر و پسری سوار دوچرخه هستن و خیلی ناراحت‌طور دارن می‌رونن؛ یعنی که بچهء کم=غم! این‌که این پدرِ توی عکس ما چطوری داره اینقدر خوچحال! این بچه‌ها رو توی سربالایی می‌بره هم جای تعجب داره! یه ورژن دیگه هم هست که خانوادهء چندین نفری دارن پارو می‌زنن و مامان و بابا اول و آخر قایق نشستن و یه لبخند مصنوعی هم دارن که نگو و نپرس. کلاً به دلم نمی‌شینه این تبلیغ به بچه‌دار شدن؛ هرچند که حسابی خوش آب و رنگه و باز هم هر چند که خودم از طرفداران بچه بیش‌تر، زندگی خوچحال‌تر هستم ;)

تکمله:

نوشتهء بزرگمهر حسین پور در مورد این عکس را هم بخوانید. به نکته های جالبی اشاره کرده!

729: ما به آبان پُر از حادثه عادت داریم....

*برگی از تقویم ساخت لی لی جان هنرمند

726: تقدیم به مارال نازنین


723: ای حُسن یوسف دکمهء پیراهن تو

دارم میرم به دیدن یک دوست... و بسیار شادم. آخر هفتهء همگی خوش :)

721: سایهء عشق از سر ما کم مباد!

دوستش ندارم این کاریکاتور رو؛ یعنی نه خود کاریکاتور ها! اینکه اونجوری بالای صفحه نوشتن [ 1306_ ....]
آرزوی نبودنشون رو نداریم که آخه! :-( 

716: اول هفته تون پر انرژی :)

715: انقلاب‌گردی

دیروز بعد از یک ماموریت کاری گذرم افتاد به خیابان انقلاب و روبه‌روی دانشگاه تهران. با ذهنیتی که خوندن مهرنامه مهرماه برام ایجاد کرده بود، این‌بار یه جور دیگه به این خیابون نگاه کردم و یه جور دیگه دوستش داشتم. بعد هم کلی کتاب خریدم و خودم رو شرمندهء خودم کردم! ;) مهرنامه هم بسی گرون بود که نتونستم طاقت بیارم و نخرم. عوضش دیروز پول برای ناهار ندادم و چیزی نخوردم :D

اینم گزارش تصویری یک روز گرسنگی و پیاده‌روی در حاشیهء خیابان انقلاب:

714: All we need is creativity


از 1345 تا امروز:

خشکشویی انواع جین

50% تخفیف یک هفته

مکان: خشکشویی پاکان، خیابان قرنی نرسیده به کریمخان

+ این

702: دیروز عصر

چای گُل سرخ با عطر همراهیِ دوست جان

698: پنجشنبهء مادرانه

من چای‌خورم! اینو حتی جناب حافظ عزیز و دوست‌داشتنی‌ام هم می‌دونن؛ چه برسه به مامی جانم. بعد یه روز نزدیک پاییز مثل امروز که توی خونه نشسته‌ام و نت‌گردی می‌کنم و هوس قهوه، ییهو مامان جانم از در اتاق وارد می‌شن با سینی که یه فنجون قهوه توشه. با خودم فکر می‌کنم بجای همهء آیات و معجزه‌ها و نشانه‌های اثبات خداوند، فقط باید میگفتن: مادر


691: آخر هفته همگی خوش!


پ.ن: زندگی چقدر نورانی‌تر و دلچسب‌تره وقتی این نوشتهء دوست‌جانت رو میخونی...

688: عَلَم کوه

چهار سال پیش این موقع‌ها بود که رفتیم عَلَم‌کوه و به یاری خدا تا قله رفتیم. این‌روزا باز هوایی شده‌ام. داریم می‌ریم حصارچال و گروه قصد قله داره؛ شاید اما من نتونم برم و همون حصارچال بمونم. شایدم قسمت شد و بار خورد و رفتم ;)

این عکسمو خیلی دوست دارم. برای شما هم می‌گذارم به خاطر مناظر اطرافش. اون‌جا یه عالَمِ دیگه است... اونجا یه جور دیگه به خدا نزدیکی!

* بعد از چهار سال و باز هم مثل همیشه، سپاس ویژه از ابراهیم بابت این عکس :)

** تاریخ عکس نیمه مرداد 1388

668: درخت‌نوشته‌ها

 لی‌لی جان با دیدن این درخت‌نوشته یادِ من افتاده... سپاس دوستم که به یاد من بودی. اولش می‌خواستم بعضیا! رو متهم کنم که رفتن و روی درخت مورد نظر این کار ناصواب رو انجام دادن... اما دیدم ای دل غافل! خودش یکی خفن‌ترش رو پیدا کرده بوده و قبلنا عکسش رو گرفته  :

حالا البته هیشکدوم! از این دو تا کار خودمون نبوده؛ اما به نظر شما کار بدیه نوشتن روی تنهء درخت؟ خُب یادگاری می‌مونه دیگه.... از درخت‌جون‌جان هم که چیزی کم نمی‌شه. خواهشمند است در مورد علل بدی یا خوبی این کار (با ذکر مثال دو نمره) بنده را شیرفهم فرمایید. با تشکر

662: جشنواره عروسکی

* جهت شرکت در این جشنواره.

**لدفن به این اطلاعیه هم دقت کنید.

660: خریدهای این هفته‌م به روایت تصویر

1. این مارکرهای کوچولو و خوش‌رنگ رو از انتشارات مدرسه خریدم؛ یک بسته‌اش پنج هزار تومان بود:

2. دو تا لیوان کوچولوی جلویی رو -که دردار هم هستن- از برای گذاشتن در کیف‌دستی و نوشیدن آب در گرمای تابستان خریدم. البته کم‌رنگه رو به مامی جانم اهداء کردم. قیمت‌شون هم دونه‌ای هزار :)

3. این دکمه‌ها.... واااااای! خیلی ناز بودن. دونه‌ای صد تومان! کَن یو بلیو دیس؟!

4. اینم پارچه خال‌خالی‌ها که گفته بودم. اینا رو سرجمع سی‌و‌پنج هزار تومان خریدم؛ از هر کدوم نیم متر. بعد که فروشنده دید ذوق زده دارم برای یه خانومه توضیح میدم که میخوام باهاشون پیراهن دخترونه بدوزم و اشک شوق در چشمانم جمع شده! پرسید: "دختر داری که میخوای براش با اینا پیراهن بدوزی؟" گفتم: "اوهوم! دوقلو!" باور کرد طفلی! نمی‌خواستم دروغ بگم. از رویاهام براش گفتم خُب! ;)

5. اینم دو تا عطر کوچولوی خوشبو :)