655: چگونه درس‌خواندن برایم آسان شود؟

این روزها عکس و عکس‌بازی توی دنیای خیلی از ماها وارد شده. یه مهمونی میریم مثلن، بعد هِی‌هِی داریم عکس می‌گیریم از خوراکی و نوشیدنی‌ها و حرکات موزون و غیرموزون و ... . تا یه حدودی البته بد نیست. نمی‌دونم قبلاً از اینستاگرام چیزی نوشته‌ام یا نه. اگر نوشته‌ام برای یادآوری می‌گم که یه سایتی هستش که فقط به وسیله گوشی همراه و وصل شدن اون به اینترنت، می‌تونید عکس‌هاتون رو توی سایت بگذارید و این عکس‌ها اتفاقاً جلوه‌های ویژه‌ای دارن که باعث جذاب‌تر شدن اون‌ها می‌شه. من یه جورایی توی اینستاگرام زندگی می‌کنم و خیلی دوستش دارم. امروز عکس‌های یه پسری رو اون‌جا دیده‌ام که از کتاب‌های درسی‌ش به همراه خوراکی‌ها عکس گرفته و توی این سایت گذاشته. منم که عاشق کتاب درسی و خوراکی! دلم نیومد که این‌جا از عکس‌های ایشون استفاده نکنم. به نظرم این یک راه‌حل خلاقانه هستش که درس خواندن رو برای خودمون گوارا کنیم:


ادامه نوشته

653: اینم از اوناست که آدم باید هدیه بگیرتش!

یه روزایی من عقشولی شده بودم یه قیچیِ دوستداشتنی که شبیه لک لکه. هر کدوم از این سایتهای هَندمِیدِ غیر وطنی رو هم که باز می کردم این جناب stork خان اونجا بود و صاحبش باهاش پُز میداد:

    

یه روز خوبِ بهاری بالاخره منم صاحب یکی از این قیچی های خوشگل شدم و به زووووووووووور! هدیه گرفتمش. بهله! یه هدیهء گرون! تا یادم نرفته بگم که مارک این قیچی Victorinox هستش و بسیار هم تیزه.

حالا منم یه لک لک خوشگل دارم که موقع خیاطی و قلاب بافی حسابی کمک حالمه. بسی بسیار زیاد هم ممنونم بابت این هدیه دوستداشتنی :)

652: تعطیلات اینجا بودیم

624: گزارش "روز برفی، روز سرما"

1. مجله همشهری داستان شماره اسفند91 و فروردین92 .... داغ داغ! تازه از تنور در اومده ;)

2. امروز همون لباس و کفشهایی رو پوشیده ام که شش ماه پیش موقع شکستن پام پوشیده بودم...خدای را سپاس برای نعمت سلامتی!

3. و دکور دوستداشتنیِ خشکشویی سر کوچه برای خیرمقدم به بهار!

623: افتتاح کافه‌کتاب در تهرانپارس

چند روز پیش تهرانپارس بودم و افتتاح یک کتاب‌فروشی جدید رو دیدم و حسابی ذوقیدم! به سر درش دقت نکردم و فقط رفتم توی کتاب‌فروشی. امیدوار بودم چاپ اول "من ژانت نیستم" رو داشته باشه که داشت. یک کتاب دیگه هم برداشتم که نسبتاً قطور بود به اسم "کتاب آدم‌های غایب" و پشت جلدش دیدم قیمت خورده 17،500. کمی ازش خوندم و به نظرم جالب اومد. دلم نیومد نخرمش و گفتم بی خیال مال دنیا! موقع حساب کردن فروشنده گفت میشه پنج هزار تومن! بعد خودش هم با تعجب به قیمت کتاب آقای تقی مدرسی نگاه کرد و گفت: به ریاله... یادش بخیر زمان ارزونیِ کتاب! خُب من هم مثل ایشون فکر می‌کردم هفده هزار تومن باشه. بعد آقای فروشنده پرسید چه نوع کتاب‌هایی می‌خونم که بیشتر راهنمایی‌م کنه. گفتم همه جور کتابی می‌خونم و خواست قفسهء رُمان‌های ایرانی رو نشونم بده. فوری در اومدم که: محل کار ِ من توی کریمخانه ها! ایشون هم مجبور به عذرخواهی شد :دی! چقدر خوبه که محدودهء فعالیت آدم نشون‌دهندهء نوع کتاب‌هایی باشه که می‌خونه؛ حتی اگر خودش ندونه چی دوست داره بخونه! بعد که از کتاب‌فروشی اومدم بیرون متوجه شدم که در اصل کافه کتاب هستش ولی قسمت کافه‌اش هنوز مجوز نگرفته متاسفانه.

آدرس این کتاب‌فروشی هم هست: فلکه اول تهرانپارس، اول خیابان بابایوسفی، پلاک 48.

راستی این آقا رو هم همون موقع که تهرانپارس بودم دیدم و خیلی به نظرم جالب اومد. ایشون از بندرعباس رکاب زدن و دارن می‌رن مشهد. خداقوتی گفتم بهشون و ازشون خواهش کردم اجازه بدن ازشون عکس‌ بگیرم.

622: فـراخوان

از صفحهء اف بی همشهری داستان:
فــــــــــــــراخـــــــــــــــــــــــــــــــوان

همان‌طور كه ديده‌ايد ماه‌نامه‌ی داستان براي همراهي با متن‌هاي منتشر شده، از تصوير هنرهاي تجسمي (عكس، نقاشي، مجسمه، چيدمان و...) استفاده مي‌كند. بيشتر اين آثار قبلا ‌به‌دست هنرمندان تجسمي خلق شده‌اند و ماه‌نامه‌ي داستان، آن‌ها را براساس هماهنگ‌بودن با فضاي متن براي انتشار انتخاب مي‌كند. سوي ديگر ماجرا، خلق يك اثر تجسمي براساس يك متن است كه مي‌خواهيم از اين شماره آن را بين علاقه‌مندان به مسابقه بگذاريم. به اين‌ترتيب كه در هر شماره يكي از داستان‌هاي منتشر شده‌ی گذشته را به عنوان متن مبنا اعلام مي‌كنيم تا شما عکس گرفتن براي آن را محك بزنيد. سوژه‌ي اولين مسابقه، داستان «مسافر» نوشته‌ي حامد حبیبی در شماره‌ي مردادماه 1391 است . عكس‌هايتان را با فرمت JPEG و حداكثر حجم چهارصدكيلوبايت (براي هر عكس) به آدرس dastanphoto@gmail.com ايميل كنيد.

مهلت شركت در اولين فراخوان تا تاریخ 15 فروردین است و هر شركت‌كننده مي‌تواند حداكثر سه قطعه عكس ارسال كند. منتظر عكس‌هاي خلاق و هوش‌ربايتان هستيم.

618: من و این پنجره‌ها هم‌دستیم...

یه ترکیب رنگ قشنگی هم هست که موقع بازیِ نور آفتاب و برگ سبز گیاه، خودنمایی می‌کنه. به این ترکیب رنگ عاشقم.... به این‌که بهار نزدیکه و اسپندمون هم امسال بهاریه. این روزا اغلب کارم بیرون از شرکته و هِی‌هِی سر به هوا هستم و به ساختمونا نیگا می‌کنم. بعد خیلی قشنگه که کنتراست زندگیِ آدما رو با پنجره‌های خونه‌هاشون بسنجی. اینا رو ببینین:




























بعد من با این پنجره‌ها و بالکن‌ها صحبت می‌کنم. بالایی‌ها رو دل‌داری می‌دم که یه روز خوشگل می‌شین و صاحب‌خونه‌تون بهتون می‌رسه؛ پایینی‌ها رو هم ناز می‌کنم و می‌گم که چقده خوشگلن و مواظب گل و گیاه‌هاشون باشن.
زندگی‌تون بهاری و اسپندتون مبارک :)

614: قسمتی از کتابخونه ام!

پ.ن: محمد، همکارم، میگه این کتابخونه است یا کابینت! :D

613: ظهر جمعه‌ای آرام

609: کتاب‌گردی با لی‌لی

بیشترِ حس‌های خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن... همین‌ که بتونی حس‌شون کنی کافیه. دیروز یک عالمه از این حس‌های خوب داشتم بعد از دیدن دوست‌جانی که تازه چند ماهه باهاش آشنا شدم، اما انگار عمر دوستی‌مون خیلی بیشتر از این‌ها بوده. با هم به کتاب‌فروشی‌های نشرها سر زدیم، کتاب خوندیم و خریدیم، کیک و چای خوشمزه خوردیم، و بعدش هم خدافظی و اینا. کاش دیروز اصلاً تموم نمی‌شد. از دیروز یک گزارش تصویری کوتاه می‌گذارم فقط. گفتم که؛ بیشترِ حس‌های خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن...

1. ایشون ململ‌خانومیِ عقشولی هستن که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم افتخار از نزدیک دیدن‌شون نصیبم بشه:

2. اینم کیف موبایلی جغدی بود که به لی‌لی جون قولش رو داده بودم. خدا رو شکر اندازه تن موبایلش بود ;)

3. لی‌لی جونم هم با هدیه‌های زیباش حسابی من رو شاد و شرمنده کرد. یه قاب عکس به شیوهء لی‌لی، یه عالمه چای و نوشیدنی‌های خوشمزهء سلِکتیِ لی‌لی، و تقویم دوست‌داشتنی دارلینگ و لی‌لی:

4. ماگ قلب‌قلبی که لی‌لی جون برای خودش خرید:

5. آخرش هم با چای گُل سرخ و کیک شکلاتیِ کافه نشر ثالث از خودمون پذیرایی کردیم:

6. اینم دستامون روی تخته سفید نشر چشمه که انگار داریم برای شما بای‌بای پرتاب می‌کنیم. اگه تونستین بگین کدوم دست مالِ کیه؟ ;)

پ.ن1: به نظرم لی‌لی جون باید یه کسب و کار جدید راه بندازه. من بهش می‌گم "فوتوتراپی"؛ بس‌که عکس‌های شاد و رنگی‌رنگیِ این دختر دلِ آدم رو خوش می‌کنه به مهربونی و امید.

پ.ن2: دوست‌جانم هم از دیروز نوشته؛ خیلی بهتر از من هم نوشته. این‌جا می‌تونید بخونیدش :)

607: عکس‌های میانکاله

دوست داشتم درست بعد از سفر عکس‌ها رو بگذارم اما بعدش حسابی گرفتار بودم. کار و کار و کار! موارد دیگه‌ای هم هست که بعداً ازشون مفصل می‌نویسم. فعلاً چند تا از عکس‌ها رو با اجازهء عکاس‌شون، آقای ابراهیم، هم‌خوان می‌کنم. امیدوارم که خوش‌تون بیاد و حتماً یه سر به طبیعت زیبای میانکاله بزنید.


پ.ن: سفر بسیار بسیار خوبی بود. در ضمن علی‌رغم غُرغُرهای من که سفر کوتاهه و اینا، شنبه رو به خاطر آلودگی هوا تعطیل اعلام کردن و خیلییییییی چسبید! :)

ادامه نوشته

597: همشهری داستان دی ماه 1391

قرار نیست توی مسابقهء خودم، خودم هم شرکت کنم که....فقط از دیدن همشهری‌داستان این ماه و ویژه‌نامهء شب‌یلداش حسابی سر ذوق اومده‌ام. البته که هنوز به دستم نرسیده این شماره‌اش اما می‌دونم روش عکس انار داره. حالا هم قبل از این‌که بخونمش یا به عبارت بهتر "در داستان غرق شوم"، دلم خواست از همهء همشهری‌داستان‌هام و ماگ داستانیِ خوشگلم عکس بگیرم و دوستانم رو در لذت هر روزهء خودم از دیدن این‌ها شریک کنم. تو رو خدا تعارف نکنیدا....بفرمایید انار، بفرمایید مهربونی، بفرمایید داستان :)

پی‌نوشت: این عکس‌ها رو با گوشی‌م گرفتم و برای هر کدوم از app خاصی استفاده کردم؛ مثل instagarm, color splash, cartoon camera, focus camera, و multi-lens camera. می‌دونم زیادی عکس گذاشتم اما هر کدوم برام یک جلوهء خاص داشته و نتونستم بین این‌ها فقط یکی یا دو تا رو انتخاب کنم. شما فقط همونی که دوست دارید رو ببینید. البته لازم به ذکره که سوگُلی بنده عکس‌های اینستاگرام هستن♥

پی‌نوشت2: این یکی عکسی از خودِ همشهری داستان دی ماه 91 هستش که از  اینجا پیداش کردم و بر همگان مبرهن است که عکس از خودم نیست؛ و انصافاً بسیار زیباست!


590: Carpe Diem


1.   نوشتن همیشه و همه وقت برام جذاب بوده و هست. برای نوشتن گاهی دفترچه‌های خیلی خیلی زیبا داشته‌ام و گاهی فقط کنار جزوه‌ها و برگه‌هایی نوشته‌ام که مربوط به کار یا درس بوده. بعضی موقع‌ها هم توی کتاب‌ها و مجله‌های دور و بر یا حتی روی دستمال کاغذی نوشته‌ام. غیر از این همیشه برام مهم بوده که با چی می‌نویسم: مداد، خودکار راه‌دست!، و روان‌نویس نوک نمدی. از این سه تا (که دومی‌شون خیلی کم پیدا می‌شد و سومی هم حتماً باید یه برند خاص می‌داشت) همیشه مداد رو بیشتر ترجیح داده‌ام. نوشتن با مداد خیلی دل‌نشینه برام.

2.   امشب یک هدیهء خیلی دوست‌داشتنی و کاربردی گرفتم: یک ماگ که می‌تونم به راحتی با مداد روش بنویسم و پاک کنم و هم‌زمان از نوشیدن دو نوشیدنیِ محبوبم، چای یا چای‌لاته، توی اون لذت ببرم. 

روی این ماگ یک قسمتی هم هست برای نوشتنِ برنامه‌ریزی و ساعت‌بندی‌های روزانه که خیلی به کارِ منِ حواس‌پرت میاد؛ مخصوصاً که بعد از دوری از محیط کار توی این چند ماه، طول می‌کشه که بخوام با محیط اداری و استرس‌های کارم کنار بیام.

راستی مداد نگه‌دار هم داره;)

3.   حرف کار شد؛ راستش خیلی می‌ترسم از برگشتن به محیط کار. احساس می‌کنم همه‌چی یادم رفته و کلاً ری‌ست شده‌ام. هر روزی که از شرکت باهام تماس می‌گیرن دلم هُری می‌ریزه و حس می‌کنم خبر بدی هست. فکر نکنم این فشار عصبی ناشی از کار حتی بعد از مرگ هم منو راحت بگذاره.

4.   این روزا همه‌اش این شعر قیصر ورد زبونمه:

 ديشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسي آب‌دار با پنجره داشت
يک‌ريز به گوش پنجره پچ‌پچ کرد
چک چک چک چک... چه‌کار با پنجره داشت؟

581: کتاب آفتاب

خواستم توی عنوان بنویسم: فروشگاه جدید کتاب آفتاب؛ اما خُب خیلی هم جدید نیست. دلیلی نداره اسمِ جایی رو، فقط به این خاطر که من تا به حال ندیده‌ام، "جدید" بگذارم. در مورد آرزوی قبلی‌م بگم که بله! آرزوم برآورده نشد. از شما چه پنهون اگر برآورده می‌شد هم کی می‌تونست با این پایِ وبالِ گردن بره مشهد. اما از بختِ خوب لیلا جونم چند روز پیش رفته بود مشهد و ماموریت ویژهء عکس گرفتن از کتاب آفتاب رو برام انجام داد و بالاخره من چشمم به دیدنِ این کتاب‌فروشیِ عقشولی‌م روشن شد. لطفاً در لذت دیدن عکس های این فروشگاه با بنده شریک بشید و صد البته یادتون نره که مشهد از این کتاب‌فروشی‌های عقشولی داره ها! می‌تونید به عنوان سوغاتی کتاب‌های خوب بخرید و از آشنایی با صاحبانِ فرهیختهء این کتاب‌فروشی خرسند بشید و اینا. آدرسش هم اینه:

چهارراه شهدا، خیابان شیرازی، روبه‌روی شیرازی 14، پاساژ رحیم‌پور، تلفن 2238613 و 2222204.

عکس‌ها رو در ادامه مطلب ببینید...

ادامه نوشته

578: دوباره مثل تو حاشا! دوباره مثل تو هرگز!

زمستان 90 - بر مزار قیصر

+ این نوشته که هر بار بخونمش بغض راه نفسم رو می بنده!

576: خرمالو

آدم وقتی بی‌کار می‌شه چه کارها که برای سرگرم کردن خودش انجام نمی‌ده! امروز داشتم توی آمار وبلاگم بیشترین واژه های جستجو شده رو نگاه می‌کردم که رسیدم به این یکی: زیباترین عکس‌ها از خرمالو. خودمونیم، با کلمات و عباراتِ عجیب‌تر از این هم کاربران اینترنت! به سراغ وبلاگِ من اومده‌ان که با بعضی‌هاشون خندیدم و از بعضی‌هاشون لجم در اومده. مثلاً عبارت «صید قزل آلا در کوهستان» یک عبارت رایج هستش که هیچ تعجبی هم برام نداره؛ اما خرمالو؟ سیرییسلی؟! بعد یادم افتاد به چهار سال پیش که این‌جا یک مسابقه عکاسی برقرار بود و سوژه هم که خُب معلومه چی بود. آخی! یادش بخیر!

خُب تا این‌جا مقدمه بود برای این‌که بگم با دیدن اون عبارت حسابی هوس خرمالو کردم و به این فکر فرو رفتم که واقعاً چه دلیلی داشت که توی بچگی از این میوهء خوشمزه بدم می‌اومده. همین‌طور فکرکنان و لنگان لنگان (شما بخونید لِی‌لِی کنان) رفتم سراغ یخچال‌جون‌جان که ییهو دیدم چه خبررررررره! یه عالمه خرمالو. احتمالاً نصفه شب از بهشت رسیده بود، چون تا دوازده شب که اون‌جا خبری نبود:دی

اما خرمالویی که صید کرده بودم حالت طبیعی نداشت؛ نه نه! خدای نکرده مست و مجنون و این حرفا نبود. قیافه‌اش یه جوری بود. یه جور ِ خوبی که آدم رو یادِ قوریِ توی کارتون «دیو و دلبر» می‌انداخت. منم یه خورده دست‌کاریش کردم تا شبیه‌تر بشه. این هم نتیجه‌اش:

شبیهه؟ شبیه نیست؟

اینم عکسی از قبل و بعدِ این دو تا خرمالو:

دوست دارم اگه حوصله‌اش رو داشتین بازم برام عکس خرمالو بفرستید. می‌گذارم‌شون این‌جا تا اگه اون بنده خدا دوباره دنبال « زیباترین عکس‌ها از خرمالو» گشت، به عکس‌های جدیدتری برسه.

پ.ن1: پارک حضرت مریم و طعم دلچسب خرمالوهای حیاط خونه تون....هی جَووووونی! کجایی که یادت بخیر!

پ.ن2: آیا از این نوشته شدیداً احساس لوسی و بی‌مزگی می‌کنید...اَخ! می تو! به بامزگی خودتون ببخشید دیگه لُدفن...

562: بدون شرح

527: هفت‌سین بازیافتی

روز قبل (28 اسفند 90) باید برای کاری به سازمان مدیریت پسماند می‌رفتم. ماموریت رفتن در آخرین روز کاری سال، به‌خودی‌خود سخت هست. با این‌حال سختیِ این ماموریت از اون لحاظ برام آسون شد که اولاً کارم به‌خوبی انجام شد و تونستم به نتیجه برسم و آقای مسئولی که باهاش در تعامل بودیم از شرکت‌مون تعریف کرد که کامل‌ترین مدارک رو ارائه داده بودیم. دوم این‌که موقع پایین اومدن از پله‌های سازمان دو تا سفره‌ی هفت‌سین چشم‌نواز دیده می‌شد. مشتاق شدم ببینم که چه خلاقیتی در این سفره‌های هفت‌سین دیده می‌شه و شگفتا! اغلب وسایلی که باهاش سفره رو تزئین کرده بودن بازیافتی بود و از مواد دورریختنی روزمره. با اجازه مسئول هفت‌سین‌ها، از سفره‌های نوروزی عکس انداختم. چند تا از عکس‌ها رو همین‌جا و بقیه رو توی سایت شرکت می‌تونین ببینید و لذت ببرید. امیدوارم سال نو برای همه سال شادی و سلامتی و مدیریت پسماند باشه. عیدتون مبارکJ

راستی موقع عکس انداختن از حاجی فیروز بازیافتی کمی دستم لرزیده اما این باعث نشده که تنه ی سُس کچاپی و کلاه ماء الشعیری ایشون مشخص نباشه;)

مرتبط:

۱. این سفره هفت سین هنری

۲. این اسباب بازی بازیافتی

524: از این فضای مجازی

عشق به دست‌ساخته‌ها یا همون صنایع دستی خودمون (Handmade) از بچگی توی وجود بعضیا نهادینه می‌شه: اونایی که برای عروسک‌هاشون لباس می‌دوزن، اونایی که از چوب بستنی کیم قدیم ماشین و هواپیما می‌سازن، اونایی که نمی‌گم از چه چیزایی! موشک می‌سازن. حالا اما سایت خوبی مثل ETSY این دست‌ساخته‌ها رو جمع می‌کنه یه‌جا و برای فروش عرضه می‌کنه. بعد یه سایت دیگه‌ای هم هست به اسم  pinterest که اون‌جا می‌تونی از هر چیزی که خوشت اومد و عکسش رو داشتی، یه مجموعه درست کنی و اون عکس رو گیره‌ کنی توی اون مجموعه و نگه‌ش داری برای بعداً. تا اینجاها رو فکر کنم اغلب ماها که این فضای مجازی رو شخم می‌زنیم، می‌دونستیم. توی صفحه یک پزشک هم توضیحات مفصلی راجع به هر دوتای این سایت‌ها داده که می‌تونین بخونین.

من اغلب وقتم رو توی این دو تا سایت می‌گذرونم. اول با ETSY آشنا شدم و بیشتر اون‌جا بودم و بعد با pinterest. هر چی بیشتر توی دومی غوطه‌ور! می‌شدم، از دقایقِ بازدیدم از اولی کم می‌شد؛ تا این‌که امروز به یه موردِ جالب برخوردم. این‌که بالاخره ETSY ها فهمیدن که باید با pinterest رفیق بشن و کنار همه‌ی محصولات‌شون یه دکمه‌ی pin it گذاشتن.

متاسفانه توضیح بیشتری نمی تونم ارائه بدم. گمونم از بس توی این سایت‌ها می‌چرخم و عکس می‌بینم و عکس می‌گذارم، همون توانایی اندک در نوشتن رو هم از دست داده‌ام!

پ.ن: بعد از نوشتن این مطلب این ایمیل بهم رسید که خیلی جالبه و کاملاً مرتبط با موضوعی هستش که مطرح کردم:


Goodreads on Pinterest!

Calling all Pinterest addicts, now you can follow Goodreads for all your bookish pinning needs. Our boards feature buzzworthy new releases in multiple genres as well as quotes and other literary tidbits. And did you know that every book page on Goodreads now includes the "Pin it" button? Easily add all your favorite books worth reading and sharing!

Follow on Pinterest

482: شهر ما خانه ما؟!

امروز دلم خواست یه کارمندِ خوب باشم؛ یکی که برای کارش اهمیت قائله و دلش میخواد توی کارش خلاقیت داشته باشه. دوستام بهتر درک می کنن: