609: کتابگردی با لیلی
بیشترِ حسهای خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن... همین که بتونی حسشون کنی کافیه. دیروز یک عالمه از این حسهای خوب داشتم بعد از دیدن دوستجانی که تازه چند ماهه باهاش آشنا شدم، اما انگار عمر دوستیمون خیلی بیشتر از اینها بوده. با هم به کتابفروشیهای نشرها سر زدیم، کتاب خوندیم و خریدیم، کیک و چای خوشمزه خوردیم، و بعدش هم خدافظی و اینا. کاش دیروز اصلاً تموم نمیشد. از دیروز یک گزارش تصویری کوتاه میگذارم فقط. گفتم که؛ بیشترِ حسهای خوبِ دنیا گفتنی و نوشتنی نیستن...
1. ایشون ململخانومیِ عقشولی هستن که هیچوقت فکر نمیکردم افتخار از نزدیک دیدنشون نصیبم بشه:
2. اینم کیف موبایلی جغدی بود که به لیلی جون قولش رو داده بودم. خدا رو شکر اندازه تن موبایلش بود ;)
3. لیلی جونم هم با هدیههای زیباش حسابی من رو شاد و شرمنده کرد. یه قاب عکس به شیوهء لیلی، یه عالمه چای و نوشیدنیهای خوشمزهء سلِکتیِ لیلی، و تقویم دوستداشتنی دارلینگ و لیلی:
4. ماگ قلبقلبی که لیلی جون برای خودش خرید:
5. آخرش هم با چای گُل سرخ و کیک شکلاتیِ کافه نشر ثالث از خودمون پذیرایی کردیم:
6. اینم دستامون روی تخته سفید نشر چشمه که انگار داریم برای شما بایبای پرتاب میکنیم. اگه تونستین بگین کدوم دست مالِ کیه؟ ;)
پ.ن1: به نظرم لیلی جون باید یه کسب و کار جدید راه بندازه. من بهش میگم "فوتوتراپی"؛ بسکه عکسهای شاد و رنگیرنگیِ این دختر دلِ آدم رو خوش میکنه به مهربونی و امید.
پ.ن2: دوستجانم هم از دیروز نوشته؛ خیلی بهتر از من هم نوشته. اینجا میتونید بخونیدش :)