744: غزلی از حامد عسگری
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گُل کرده سنجاقی به گیسویش
قناریهای این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخوردِ چینی با النگویش
مضاعف میکند زیباییاش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ دادهست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟!
اگر پیچ امینالدوله بودم میتوانستم
کمی از ساقههایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خندهء تلخش... یکی با برق چاقویش
قضاوت میکند تاریخ... بین خانِ ده با
من
که از من شعر میماند و از او باغِ گردویش
رعیتزاده بودم... دخترش را خان نداد و
من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش...
* گفتهبودی چهکسی غیر تو دارد، اینهمه فاصله از منزل یارش/برج آزادی و دامان بلندش، برج میلاد و کلاه لبهدارش
** امروز هِی حامد عسگری بخوانیم و هِیهِی دلمان غنج برود از نابی و زیبایی این غزل.