595: عدسی
* مادر جانم یک قابلمه کوچک خوراکِ عدسی برای چاشتِ نیمروزیِ فردای بنده بار گذاشتهاند.
* مادرجانم دستش به کم نمی رود و خوراکِ عدسی بسی بسیار زیاد شور شده است.
* مادرجانم خوراکِ عدسی را از یخچال بیرون گذاشته تا سرِ صُبحی ببرد برای "زبونبستهگنجیشکا" بریزد در باغچه سر کوچه.
* مادرجانم نمیداند که من عدسی سرد و شور دوست دارم.
* مادرجانم فردا خدا را شکر خواهد کرد که این نصفهشبی کسی بود تا "زبونبستهگنجیشکا" رو از تشنگیِ بعد از خوردن خوراکِ عدسیِ شووووور! نجات دهد.
پ.ن: این لونه پرندهء دو طبقه (دوبلکس!) رو ساختهام و گذاشتهام بیرون پنجرهمون برای "زبونبستهگنجیشکا"؛ ولی هنوز کسی نیومده توش صاحبخونه بشه. به نظرتون امیدی هست؟ آگهی بدم توی روزنامه آیا؟ ضد آب هم هست ها! توش حتی پشمشیشه گذاشتم گرم بمونن طفلکی ها. دیگه چهجوری تبلیغ کنم که دو تا جَوون بیان اینجا رو پسند کنن؟دوران ما کِی اینطوری بود آخه؟ ;)


بعداًنوشت!: به نظرم رسید شاید دوست داشته باشید بدونید این لونه پرنده رو از چی ساختم. پس عکسش رو میگذارم تا ببینید.


بله؛ همونطور که میبینید از جعبه چیپس ساختمش. لازم به ذکر است که بسیار بسیار عقشولی بنده و سایر اعضاء خانواده میباشن ایشون :)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۱ ساعت 2:43 توسط آرزو سلوط
|