یه روزایی بود توی دهه طلایی هشتاد از زندگیم، دفتر پشت دفتر از روزمرگی ها و دلنوشته هام پر میشد. خخخ! شعر هم میگفتم حتی!😉 اون روزا با اینکه نه کسی توی زندگیم بود و نه حرفهای مهمی داشتم برای نوشتن، شصت تا قفل و بست میگذاشتم روی دفترچه هام. یادمه حتی توی یکیشون از سیستم آهنگین کردن جعبه های شکلات استفاده کرده بودم که وقتی کسی دفتر رو باز میکرد آهنگ میزد که یعنی مثلا من بفهمم😁 حالا اگه اصلا من توی خونه نبودم چی؟! هیچی! خلاصه که همهء نوشتنهام با ترس و لرز بود و روزی صدبار آرزوی داشتن وبلاگ رو میکردم که کسی ندونه و نشناسه و نخونه و ... خب الان در آستانهء هشت سالگی وبلاگم هستم. وبلاگی که امسال سرجمع ده تا پست هم به زور توش نوشتم؛ اما دوسش دارم. کمتر اینجا نوشتم چون دوباره برگشته ام به روزهای کاغذ و قلم. به روزایی که در به در شهرکتابها رو میگشتم که کاغذ دفترم دست انداز نداشته باشه و خودکاری که باهاش می نویسم حتما روان باشه و چه و چه. ولی دوست دارم از فصلهای جدید و ناشناس زندگیم اینجا باز هم بنویسم. از سفرنامه ها و گزارش برنامه ها و شادی ها و اشک هامون... که اینا همه شون قشنگی های زندگی و عمر هستن😊