113. آن چشمهای روشن ِ بی فروغ
-
نما داخلی – واگن آخر قطار ِ مترو
لِخ لِخ دمپایی زنانه توی قطار عجیبه. لِخ لِخ و سرفه و ماسک کثیفی که جلوی دهانش رو گرفته. چشمهای روشن ِ بی فروغی داره. نحیف و لاغر و بی امید. 30 ساله است؟ سرفه سرفه سرفه... نه انگاری سرفه نیست، بسامد تکرارش به سرفه نمی ره. اسپری رو که دستش می بینم، از جام می پرم. "بفرمائیید بنشینید اینجا". میاد و بی حرفی می نشینه. اسپری شبیه همونیه که آخرین بار برای آقاجون زدم و داد می زنه از بیماریِ ریوی. یه خانوم دیگه همراهشه. درشت هیکل و آفتاب سوخته. از اون خانوم های سخت، که فقط توی روستا میشه دید. میاد و یکی هم جاش رو میده به ایشون. می پرسم از خانم درشت هیکل؛ میگه معرفی شدن از علی آبادِ سبزوار به بیمارستانِ دار آبادِ تهران. بیمارستان برای تکه برداری 150 هزار تومان پول خواسته و ندارن و دارن میرن حرم امام تا وسایلشون رو بردارن و برگردن. می پرسم: "چرا اینطوری شده؟" از قالی بافی میگه و اشک توی چشماش... راست میگه؟ اگر هم نگه، نفس کشیدنِ دخترک اونقدر سخت هست که هر تازه رسیده ای رو به کنجکاوی میندازه. دخترک 18 سال بیشتر نداره. میگم:" کمیته امداد، بهزیستی، جایی نرفتی؟" تکراریه حرفهاش؛ رفته اما بی جوابش گذاشتن. کمیته امداد از اول امسال به کسانی که تحت پوشش نباشن نمی تونه کمک کنه. دخترک برای نفس کشیدن تلاش میکنه و نفس نمیاد. خانم کناری اش خودش رو کنار میکشه:"واگیر ماگیر نداشته باشه!" دلم میخواد بهش دهن کجی کنم عینهو بچه ها بس که لج درآر حرف میزنه. حواسم میره اما به شمارش ِ نفس های دخترک و مغزم تیر میکشه. دلم یه کم جرات می خواد. جرات اینکه وسط واگن داد بزنم: "خانم ها! آقایون! به این چشمهای روشن نگاه کنید. داره از فرط بیماری بی نور میشه. کمک! کمک کنید. اگه برن شهرشون و روستاشون، دیگه معلوم نیست بتونن برگردن؛ یا اصلاً دخترک باشه که بخوان برگردن. گُل ریزونِ قدیم ها رو اجرا کنید تا نور چشمهای دخترک خاموش نشه..." دینگ دینگ، ایستگاه امام خمینی، مسافرین محترمی که قصد عزیمت به... ". باید برم، حرفی برای گفتن ندارم و دلی پر درد دارم. خداحافظی می کنم و شرمنده پیاده می شم. مغزم هنوز تیر میکشه.آ
-
نما خارجی – بانک
یک مقدار پول جدید توی حسابمه. تعجب می کنم و تلفن می زنم به حسابداری. بهم میگن حق التدریس ِ فروردین و اردیبهشت رو برام ریختن. ذوق می کنم. کلی بدهی دارم که باید بدم و یه کوله یprofessional هم میخوام که اگه دماوند نرفتم حداقل دلخوشی اش یه چند وقت همراهم باشه، وضعیت کیس ِ کامپیوتر هم که افتضاحه، پول تلفن که سر به فلک گذاشته، کارتریج هم باید بخرم ... این بار دلم یکهو تیر می کشه. این پولیه که دیروز آرزوش رو داشتم؛ و اگر بود حاضر بودم ازش بگذرم؟
-
نما داخلی - خانه و زُل زده به مانیتور
دخترک چقدر دیگه زنده می مونه؟ اون چشمهای روشن ِ بی فروغ، چقدر دیگه طاقت میارن؟ اصلاً یکی بهم بگه چه کسی پاسخگوست؟
«با عشق ممکن است تمام محالها»