14. قیصر
یه چیزایی دست خود آدم نیست. مثل نوشته هایی که معلوم نیست از کجا سرو کله اشون پیدا میشه. این صفحه ای از یه سر رسیده که قبلا ها توش می نوشتم. نوشته هاش گمونم مال روزایی بود که توی جشنواره شعر شبهای شهریور شرکت می کردم. قیصر رو اونجا دیدم که خیلی حالش خوب نبود. می خواستم بدم کتابی رو که جایزه گرفته بودم امضا کنه که با دیدن حال نه چندان خوبش منصرف شدم.نگرانش بودم. شعر دوم رو برای جشنواره ی سال بعد یعنی ۸۰ فرستادم و به دکتر تقدیمش کردم.
آخریش هم مال همون ۸/۸/۸۶ که پر کشید و یه فرشته ی مهربون شد. صبح روز سه شنبه ای که داشتم گر و گر اشک می ریختم و می نوشتم...
دوستش دارم و میذارمش اینجا:
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 21:5 توسط آرزو سلوط
|