15. دلم تنگه!
امروز آقای خلیلی بهم زنگ زد.فیزیک خوناش مخصوصا نجیب خونها که کتاب فیزیک رو قورت می دن اول کتاب فیزیک اسمشونو دیدن که از مولفهای کتاب فیزیک هستند. قرار بود توی عید یک کتاب ایشون رو پیش از چاپ بخونم که البته هنوز تموم نشده. وقتی با ایشون صحبت می کردم درست مثل یه بچه مدرسه ای در مقابل معلمم هول شده بودم وتپق پشت تپق....البته اونقدر آقای خلیلی فرهیخته هستن که الحق کم آوردن پیش ایشون امر بدیهی به نظر میرسه.
گاهی خیلی از این موضوع خوشحال میشم که تفاوت سنم با دانش آموزانم هنوز اونقدر زیاد نشده که موقع حرف زدن باهام به تته پته بیفتن. یه بار یکی از بچه های پیش دانشگاهی صدام زد: دختره دختره!![]()
خیلی خوشحالم که هنوز تا حالا نشنیدم که موقع رفتنم به کلاس اه و اووه کنن. بیشتر وقتها شروع کلاسهام با دست وسوت و هورا همراهه که گاهی معاونهای مدرسه هم بهم تذکر میدن. آخ که چقدر دلم برای مدرسه تنگ شده!
+ نوشته شده در شنبه دهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 23:23 توسط آرزو سلوط
|
«با عشق ممکن است تمام محالها»