یا آنچه دیروز بر من گذشت...

صبحي يه پيام دعوتِ اختصاصي!*براي ديدنِ فيلم "دعوت" از آقاي بهزاد مي رسه؛ اون هم سانس ساعت1۸. تا ساعت 4 بعد از ظهر مطمئنم كه نمي تونم برم، كه ييهو شاگردم تماس ميگيره و ملتمسانه ازم ميخواد كه اين جلسه رو كنسل كنم. من هم كه از خدا خواسته! زودي حاضر ميشم و از خونه مي زنم بيرون تا اول برم آموزشگاه براي كاري كه دارم و بعدش هم برم سينما. جلوي در آموزشگاه بدترين و ديرهنگام‌ترين چيزي رو كه ميشه به ياد بيارم، به ياد ميارم (به ياد آوردني!!!): پول ندارم! همه‌ي پولهام توي كوله‌امه و يادم رفته شبِ قبل كه از كلكچال برگشته‌ام از كوله‌ام برشون دارم (كيفِ پول؟ بي خيال! روزي كه مي خواستيم بريم مشهد، ازم دزدي كردنش و منم رسماً بي خيال كيفِ پولِ جديد شدم.) زماني براي فكر كردن و يا برگشتن حتي، ندارم. كارم كه توي آموزشگاه تموم ميشه تا يه جايي پياده ميرم و بعد BRT سوار ميشم براي يك ايستگاه و دوباره مقادير معتنابهي (چه كلمه‌ي سختيه!) از مسير رو پياده پيمائي مي كنم. جلوي در سينما كه مي رسم، توي فكرم كه بچه‌ها رو پيدا كنم تا برام بليط بگيرن. آقاي مسئولِ گِيت كه بليط‌ها رو ميگيرن، به هاج و واجي ِ من يه جور ِ علامت سوالي نيگا (نگاه نه ها! نيگا) ميكنه و مجبورم به نيگاش جواب بدم: "دارم دنبال دوستام ميگردم." مي پرسه: "خانم ِ؟" با خودم ميگم: "اي ول! خوب شد برام بليط گرفتن ها" و با لبخند جواب ميدم: "امن زاده" با دقت! روي يك برگه‌ي بليط رو مي خونه و ميگه: "آهان! آقاي دكتر احمد نظري؟ بفرمائيد، بفرمائيد، فيلم داره شروع ميشه." مي دونم كه بليط رو بچه‌هاي خودمون براي آقاي احمد گرفتن، اما نمي فهمم فاميلي من چه ربطي به اين اسم و فامیل داره؛ اون هم از نوع آقا! قيافه‌ام اين شكليه كه وارد سالن ميشم و سوژه‌ي خنده بازارمون جور ميشه. طفلك دوست جان هم مجبور ميشه خودش بليط بخره. تازه موقع فيلم هستش كه يادم مي افته شنبه است و بليط نيم بهاست. بعد هم دو فروند 500 توماني ته كيفم می یابم. 500 توماني‌هاي نازنينم رو ميدم به آقاي سعيد براي بليط (يادگاري نگهشون داري ها!) و همه چي ختم به خير ميشه. حالا از ديشبِ كه من آقاي دكتر شده‌ام و آقاي دكتر هم صيّادِ قزل آلا! وقتي هم به ایشون ميگم كه حكمتِ اتفاق ديشب رو توي بلاگم بخونن، جواب ميدن: باشه به شرطي میام مي بينم كه امروز فوتبال نداشته باشه! (عمراً فوتبال تماشا كنن ها! اداي منو در ميارن)

اين هم سندِ حكايتِ ديشبه! خيلي واضح نيست، اما خُب به عنوان سند همچين بَدُم ني!

دست خط كي بود؟ خودش اعتراف كنه!

پ.ن۱: از فيلم ننوشته‌ام؟ اي بابا! وقتي از اول تا آخر فيلم با فاطمه و سمانه يكريز مي خنديديم و از فيلم سوتي مي گرفتيم، ديگه چه انتظاري داريد كه از فيلم بنويسم؟ فقط يه توصيه‌ي دوستانه: عمراً اين فيلم رو با دوستانِ under 18 و سایر دوستان و آشنايان و بستگان! ببینید. چه كاريه؟ وقتي ميشه كه تنها برید و آسوده روی یکی از اين صندلی‌هاي "تا پا ميشي تا ميشه" لم بدید و از اول تا آخر فیلم رو فقط به فیلم و حاتمي كيا و دردِ زمانه فکر کنید. جز این ضرره همه رقمه؛ به جانِ خودم! گوشي‌تون رو هم خاموش كنيد، لطفاً، بايد!

پ.ن۲: اين عكس رو هم  آقاي آيدين گرفته به عنوانِ سند بي دقتي كاشاني‌هاي محترم در نوشتن به زبان انگليسي (قبلاً راجع به این موضوع زیاد نوشته ام.) کپی رایتش رو ديشب گرفتم خُب!

buildinjs = buildings

 

* اين يعني اينكه توجيهات شما نشنيده پذيرفته شد دوست جان!