199. كه برفروزم، آتشها در كوهستانها... *

وقتي مي رسم خونه (كِي؟!) دارم از پا درد مي ميرم. نه، موضوع خستگي نيست. موضوع اينه كه درست روزي كه همه چي خوبه، هوا خوبه، كوه خوبه، بالا رفتنت از صخرهها خوبه، پايين اومدنت از صخرهها و گذشتنت از رودخانه خوبه، دوست جانِ همراهت خيلييييييييي خوبه؛ درست در همين حين، بايد موقع پايين اومدن از يه صخرهي دوست داشتني، ته كفش ِ لعنتيات دربياد و مثل آهو! توي گِل بموني.
تازهاشم به خونه كه مي رسم، با اينكه بسي ديره و منتظر هوارتا غُر هستم، همه شروع مي كنن به خنديدن و تيكه انداختن بهم:
مامان جون جان: خُب شام امشب جور شد. الان مي پزمش!![]()
امير جون جان: ميخهاش مال من. ميخوام به دندون بكشم!![]()
بابا جون جان: خوبه كه دوستت رو توي كوه شبيه مرغ نديدي تا بخوريش.![]()
خودم جون جان: اگه گفتيد اسم اون كمدي كلاسيك چي بود؟![]()
تكمله: وقتي كه خيلي خيلي ديرت شده و مي رسي پاي كوه و تازه مي بيني با يه ترافيك فجيع، رسيدنت به خونه قبل از ساعت ده شب جزء رويا و خواب و خيالاته، آخ كه چه حالي ميده كه يه خانم ِ مهربونِ محجبه، تو و دوست جانت رو سوار ماشينش كنه و كلي برات صرفه جويي در زمان كنه؛ آآآآآآآآآآآآآآآخ كه چه حالي ميده! بعدش هم وقتي براي توصيف مسيري كه ميخوان برن، ميگن: "از صيّاد ميرم، اما چيزي صيد نمي كنم ها!" ديگه رسماً زبونت بند مياد و با دوست جانت ريز ريز مي خندي كه: نكنه اين خانم از دوست جان هاي وبلاگي باشن؟!
پي نوشت۱: گزارش نمي نويسم، بس كه روز ِ دوست داشتني بود و با نوشتنم ازش گند مي زنم به يك خاطرهي بسي بسيار عالي.
پي نوشت۲:كوهستان در پاييز همه رقمه عقشوليه، به جانِ خودم! حتي وقتي مجبور باشي با بند، كفِ كفشت رو به گِتر ببندي تا بتوني به خونه برسي.
* از ترانهي مرا ببوس
«با عشق ممکن است تمام محالها»