211. گزارش صعود به قلّهي ساكا
براي اولين باره كه قراره با يك گروه كوهنوردي ديگه (غير از بهمن ِ هميشه عقشولي) همراه بشم. گروه كوهنوردي وتوس قراره از قم بيان تهران و به بهمني ها براي حركت به سوي قلهي ساكا افتخار ِ همراهي بدن (پاچه خاري رو داريد!)
ساعتِ قرار 7 صبح هستش كه پيامك سرپرستِ برنامه در ساعت 6صبح، ساعت قرار رو به 8 تغيير ميده و جماعتي تنبل رو دعوت به خواب! (حذف فعل به افتخار سرپرست جون جان!)
زير پل عابر پيادهي نوبنياد جمع ميشيم و با ديدگاني حسرت بار! بهزاد و محسن رو مي بينيم كه به سمت كلكچال ميرن. تا جايي كه جا هست من و ليلا و ابراهيم و شاهين و بنفشه خانم، اِوا ببخشيد، آيدين، سوار ميني بوس ميشيم؛ و بتي و طاهر + دير آمده ها يعني مرجان و رضا، با پرايدِ غير نقره ايِ رينگ اسپرتِ ميني بوس كُش! ميان. قبل از آغاز برنامه آقای احمد (آقا ارادت داريم ها!) نرمش هاي مفيدي رو ارائه ميدن كه از همين جا ازشون بسي سپاس و اينا. بعد هم عقب دار و جلودار ِ خانم ها و آقايون رو مشخص مي كنن و عكاس ها و گزارش نويس هاي هر دو تا گروه رو. بعد هم بسم الله ميگيم و arrange by دلبخواه شده، پشت سر جلودار راه مي افتيم. هی هي ميريم و هي هي آتيش مي سوزونيم (از اون لحاظ نه ها، از اين لحاظ!) و اونقدر شيطوني مي كنيم كه وتوسي هاي طفلكي رو به تعجّب وا مي داريم اساسي!
ساعت نزديكاي 12 هستش كه براي صبحانهي شبه ناهار! توقف مي كنيم و بعدش هم نماز مي خونيم (آي مي چسبه نماز ِ رو به يه كوهِ برف گرفته كه با آسمان آبي از من بيشتر دل مي برد! آي مي چسبه!) آقاي احمد اعلام مي كنن كه ديگه عمراً وقت براي خوردن داشته باشيد و بدوييد تا به تاريكي نخوريم؛ و ما هم اطاعت مي كنيم همه رقمه، به جانِ خودم!
از اينجا به بعد ديگه همچين خيلي هم اتفاق مهمي نمي افته ها. همهاش برفه و يه جاهايي هم يخ، كه خُب مهم نيستن و ما با يخ شكن و بي يخ شكن، به صورت كنتراتي! ميريم بالا. بعدش هم كه قلّه، و از اونجا هم دماوند عقشولي كه از برف سپيد شده و با لباس سپيد از من بيشتر تر دل مي برد و عكس و مثل هميشه هم پايين اومدن (آخه اين چه وضعشه؟ اينهمه زحمت ميكشيم و ميريم بالا كه دوباره برگرديم؟! واقعاً كه!) {ديدين اصلاً اتفاق مهمي نبود؟!}
موقع برگشتن اما به دليل تاريك شدن هوا و يخ زدن برف ها، پايين اومدن يه كم سخت ميشه و سرپرست جون جان براي گُم نشدن بچه ها و عدم گرگ خوردگي شون! اونقدر از خودش زحمت در ميكنه كه نگو (آقا ارادت داريم ها!)
شكر خدا ساعت حدوداً 8 هستش كه همگي به سلامت مي رسيم پايين و باز خاطرهي يه برنامهي خوب مي مونه و يه دنيا اميد براي برنامه هاي بهتر تر!
حواشي:
# آيدين يه كولهي آبي لاجوردي خريده و ميگه كه بنفش هستش. به خاطر همين ما مجبوريم كلاه توفانِ زرشكي و گتر آبي و زيرانداز سرمهاي و يخ شكنِ نارنجيش رو بنفش ببينيم. كور رنگي در بهمن بيداد ميكنه همه رقمه، به جانِ خودم!
# ابراهيم يك كاپشن شلوار مشكي با خطهاي نارنجي خريده كه آي فاز ميده براي چش خوردن*، آي فاز ميده! هي هي هم منتظره كه يكي بهش بگه با كوله و گترهاي نارنجي از من بيشتر دل مي بري، اما نمي دونم چرا همه متفق القول (بابا عربي!) بهش ميگن: مگه ساعت نُه شب شده كه اومدي؟!
# شاهين... چي بنويسم خُب؟ شما كه تا اسمش رو خوندين خنديديد آخه! جاتون خالي بود كه لكچراي چند زبانهي ايشون رو راجع به يخ شكنِ 6 تيغه و ساير ملزوماتِ كولهشون بشنوين.
تکمله2: برفِ گرم و نرم و مطمئن تا حالا دیدین؟ ندیدین؟ ای بابا!
* به همشهری مون میگن: چرا پای چشمت کبوده؟ میگه: چش خورده. میگن: یعنی یکی چشمت زده؟ میگه: نه بابا! چش ِ شلوار!
«با عشق ممکن است تمام محالها»