215. تا دلم شِکوه رو آغاز می کنه...
پارسال تقریباً این موقع ها بود که سوالات امتحانیم رو برای امتحان ترم اول تحویل دادم و همه ی همکارانم متفق القول! بهم گفتن خُلم، چون سوالاتم رو تایپ کرده بودم و کلی شکل و نمودار رو توی سوالاتم گذاشته بودم. می گفتم: اینا لازمه ی سنجش ِ آموخته های بچه هاست... که عاقل اندر سفیه بهم می خندیدن و می گفتن آخر سال هم می بینیم که همین قدر انرژی داری یا نه.
آخر ِ سال که سوالاتم رو رنگی زدم و هر برگه ی سوال رو با برگه ی جواب و یک چک نویس توی کاور گذاشتم و موقع امتحان به شاگردام دادم، همکارام اعلام کردن که رسماً خُلم و به دردِ آموزش و پرورش این مملکت نمی خورم. خُب ظاهراً تعبیر ایشون درست بود. آدم ِ عاشق نه به درد معلمی می خوره و نه به درد هیچ کار دیگه ای.
این روزا کلی شاگرد دارم. مرضیه میگه: "خانم! معلومه شما خیلی فیزیک رو دوست دارید. موقع درس دادنش چشماتون برق میزنه." با خودم می فکرم که فقط فیزیک نیست...برای ریاضی و زبان هم همینطورم. این خودِ آموزش دادنه که من رو شیفته کرده. یادِ وقتی می افتم که به Big Boss گفتم: "کسی که نفسش با نفس شاگرداش یکی شده، نمی تونه بیاد اینجا و پشت میز بنشینه." و Big Boss هم کلی من رو درک کرد و استعفام رو قبول کرد. می دونم موقعی که دارم درس میدم (از خودم تعریف نمی کنما! جدی میگم) مثل ِ یک مثلاً مخترع، هزار و یک شیوه ی جدید به ذهنم می رسه که درس دادنم بهتر بشه و دانش آموز بهتر بفهمه. خلاقیتی پیدا می کنم که توی هیچ کار دیگه ای ندارم.
همیشه همینطوره؟! همیشه باید آدم از عقشولیش دور باشه، اونقدری که موقع ِ نوشتن ازش بغض خفه اش کنه؟!
خدایا! میشه بهم حکمتش رو بهم بفهمونی تا این دلِ تنگم آروم بگیره...لطفاً خداجون!
«با عشق ممکن است تمام محالها»