- رئیسم باهام قهر شده! اساسی ها! از اونا که سلام میدی توی چشات نیگا نمیکنه. بعد من هیچ کار بدی نکردم که مستوجب قهر بشم. تازه اگر بخوام منم باهاش قهر بشم که دیگه بدتر میشه که!

- بازم یه سفر هیجانی دیگه. حیف که بروبَکس کامل نیستن؛ یعنی مثلاً اون هفته آیدین و سعید و راحله و مریم و مسعود بودن و یه فضای فکری و روحی حاکم بود، این هفته شیوا و شبنم و شاهین هستن و یه جور دیگه است. آی اَم سو ماچ کانفیوزد اِبَوت دیز تینگز... کاش همه بودن اصن. نمیشه؟!

- رفتم سر کلاس با لیلا و نرگس. بعد استاد زبان انگلیسی لیلا جونم اینا یه کتاب بهم هدیه داد. بعد از سالها طعم جایزه گرفتن سر کلاس رو دوباره چشیدم. خیلییییییییی خوب بود!

- هانیه جونم داره میره کانادا....من و هانیه به این معروفیم که وقتی به هم می رسیم وسط خُل خُلی ها و خنده هامون یه دفعه اشک دوتامون سرازیر میشه. ولی دیشب که رفتم خونه شون برای خدافظی بغضمُ قورت دادم و با یه عالمه خنده باهاش خدافظی کردم. بعد از خونه شون تا ایستگاه مترو نیم ساعتی پیاده رفتم و هِی هِی سعی کردم بغضم برگرده و گریه کنم؛ اما رفته بود و بر نگشت! الانا نمیتونم آب دهنم رو قورت بده، بس که گلوم درد میکنه!

- فعلاً همینا دیگه!