یه سری عکس هم دارم از لحظه به لحظه‌های پاشکستگی‌م. درست قبل از شکستن پام که پُشتم به عکسه و دارم بلوط می‌چینم از درخت و قهرم مثلنی، از پای ورم کرده‌ام روی قله دُرفک، بیمارستان، آتل، گچ؛ بعد از چند ماه هم باز شدن گچ و بریدگی‌های روی پوستم و زخم‌های ناشی از حساسیت. نمی‌دونم از این عکس‌ها چه منظوری داشته‌ام. اطرافیانم رو شاید حتی آزرده باشم با این کارم؛ اما الان با دیدنشون یادم میاد چه روزهای سختی بهم گذشت، چه همه خوبه الانا که دردی نیست و زخم‌های پام خوب شدن و هیچم ناراحت نیستم که جای ماری‌شکل‌شون روی پامه و به دَرَک اصلن! وقتی دردی نیست و زخمی نیست که اشکت رو در بیاره، حالا جاش هم بمونه اشکالی نداره. چی می‌خواستم بگم اصِش؟! آهان! می‌گذره. یه روز خوب میاد که جای زخم روی قلبم مونده اما دیگه درد نمی‌کنه و با خودم می‌گم چه بهتر که این جای زخم هست که یادم نره چه روزهای سختی بوده و دیگه نیست. امید به خدا!

پ.ن: قلبم آروم شد وقتی گفتی خوندیش...قلبم شاد شد :)