دیروز گروه ادبیات فارسی دانشگاه تهران غلغله بود. به چند دلیل. یکی اش کلاسهای همیشگی دکتر شفیعی بود که خب… دیروز آخرین جلسه اش بود و با ماجرایی هم همراه شد که بماند برای وقتی که خودم از این وضع استیصال و احساسی بیرون آمدم…

اما اتفاق دیگری هم افتاد و آن این بود که بعد از این سالها که از رفتن قیصر امین پور گذشته، همسرشان را دیدم که با آن ردای آبی رنگ بر روی روپوش مشکی چهره ای منحصر به فرد داشت و راه رفتن متین و آرامش، آرامش را پخش می کرد در آن فضای ملتهب…

دیدارشان مایه خوشحالی بود. با بغض زیاد. با نگاهی که ناخودآگاه میخکوب می ماند بر چهره استاد که حالا چند سالی است بی تکان و دغدغه دست را زیر چانه زده و در آن عکس سیاه و سفید، به هرکس که وارد گروه می شود نگاه می کند. و فکر کن که دیروز همسرش را دید…

چند بار بغض که آمد تا پشت چشمها و اشکها که یک قدمی ام را تار کردند، خواستم برم و حرفی با او بزنم اما نمی شد همینطور رفت و کسی را دچار احساساتی کرد که شاید خودش با سختی کنترلشان کرده باشد. همین شد که فقط از دور نگاهش کردم و به غم بزرگش فکر کردم… تا لحظه ای که ناگهان طرف صحبتم شد و چند کلامی مکالمه کردیم و ملاحت نگاه آن بانو چنان در جانم نشسته که دلم می خواست جایی بگویمش تا این بغض کهنه سر باز کند بلکه و دلم آرام گیرد…

بعضی آدمها که در زندگی آدم می آیند تاثیرشان نه به میزان روزهای بودنشان، که به عمق حضورشان است. بعضی رسوخ می کنند به جان زندگی آدم و می مانند و تاثیرشان همیشه می ماند. قیصر امین پور از همان دسته است. از همانها که آدم تا زنده است یادشان می کند و از آنها می نویسد. خدا رحمتش کند…

پ.ن1: از لینک زن به وبلاگ ایشون رسیدم.

پ.ن2: چرا نگفتم که موقع نمایش‌گاه، چندین بار بی‌قرار اما آروم، رفتم تا غرفهء انجمن شاعران و فقط به اندازهء چند دم و بازدم اون‌جا ایستادم. بعد هم دوباره برگشتم به غرفهء خودمون؛ این‌بار آروم اما طوفانی! چرا نگفتم یه عکس از خانم اشراقی گرفتم که سرشون رو به دست‌شون تکیه دادن و ق روی کتاب قیصر امین‌پور هم پایین‌تر از دست ایشونه و خیلی این عکس رو دوست دارم. واقعاً چرا نگفتم؟!