در ساعت اداری پای پی‌سی منزل نشسته‌ام و آرزو دارم که کاش به پهنای صورت در حال اشک ریختن بودن؛ که نیستم! چرا که شب به عروسی دعوتم و اگر گریه کنم در جشن عروسی، وزغِ چشم‌درآمده‌ای بیش نخواهم بود! خُب معلوم است که حالِ دلم روضه است و فقط گریه‌کن ندارم. دلیلی هم پیدا نمی‌کنم. به این فکر می‌کنم که ما زن‌ها خودمان مخترع همهء انواع افسردگی‌ها بوده‌ایم تا این‌طور وقت‌ها که دلمان در حال عر زدن است، توجیه کنیم که "افسردگی قبل از زایمانه، افسردگی بعد از عروسیه، افسردگی بیفور سان ست و افتر سان رایزه!" چه می‌دونم! من الان در دوران هیچ کدام از این افسردگی‌های کوفتی نیستم و فکر کنم فقط دچار خود-بیب‌خاصی-پنداری شده‌ام. احساس مذکور دقیقاً وقتی به آدم دست می‌دهد که یکی از عزیزانت در مشکلی گیر افتاده و دست و پا می‌زند و تو هیچ‌کار خاصی از دستت بر نمی‌آید و با خودت می‌گویی: "نه! من می‌توانم! من باید به او کمک کنم." و طبعاً از آن‌جایی که نمی‌توانی...

ولش کنید اصلن! تا همین‌جا هم نباید درگیرتان می‌کردم. بهتر است دردهای صد من یک غازم را به جای جا دادن در جملاتی که برای همه غریبه‌اند، در یک جملهء ساده بنویسم: درد را از هر طرف بخوانی درد است!