667: آخر هفتهء رویایی
دیروز جمعه بود و آدم با خودش فکر میکند: "بهبه! جمعهای که روزه هم باشم میتوانم تا ظهر و بعدازظهر حتی بخوابم." بعد هم تا سحر بیدار ماندم که مثلنی دیرترتر هم بیدار شوم و لذت ببرم از عبادت خوابآلودهگونهام. اما زهی خیال باطل! که ساعت هشت صبح مغزم چنان بیدار شد که گویی بیست و چهار ساعت تمام خواب بودهام. آدم حس میکند فقط باید با کش خودش را دار بزند در این مواقع. خُب البته این اتفاق دردناک نتوانست باعث شود من دست به خودکشی بزنم؛ عوضش افتادم به جان کتابها، قاسم و اتاقم. ستون کتابهایی که موقع نمایشگاه کتاب خریده بودم را به صورت زورچپان! در "قاسم دراز" جا دادم. درست حدس زدید؛ منظور از "قاسم دراز" همان کتابخانهام است. تازه بخشی از کتابها مجبور شدند روی سقف کتابخانه جا بگیرند و تعدادی هم باز به صورت ستونی در کنار قاسم. بهله!
بعد از کتابها نوبت رسید به تیبار. ردیفی از چای با برندهای مختلف و عطر و طعمهای گوناگون. همه را در این سالهای ایرانگردی از شهرهای مختلف برای خودمان سوغاتی آوردهایم و البته بیشتر از همه سوغاتیهای کیش هستند که ابراهیم آورده. شاید اگر به ایشان بگویند بین من و چای یکی را انتخاب کند، نظرش با چای باشد؛ اما حتمنی یادش مانده که اولِ اولش به خاطر من بود که چایدوست و چاینوش شد! ;) پنجشنبه هم رفته بودیم پاساژ نگین ظفر که لیلی جانم آدرس داده بود و متاسفانه چای دیلما نداشت. باز اما کلی چای خریدیم و اینها هم مرتب شدند و حالا میدانم از هر تیبگ چند تا دارم و با چه طعمی. بهبه از خودم که چه منظم!
آخر سر هم به گلدان بهلیموی نازنینم رسیدگی کردم و معذرتخواهی ویژه نثارش کردم. بعد هم از او خواستم که سر عقل بیاید و گُل بدهد، تا من از حسودی گلهای گلدان بهلیموی کشور رقیب و همسایه، جان به جانآفرین تسلیم نکردهام. گمانم مکالمه خوبی بود و در چشمانش نشانههای ندامت و پشیمانی از لج و لجبازی را خواندم و حالا چشمانتظارم که گُل بدهد سبد سبد!
حالا هم که امروز دیدم گلدان حُسنیوسف روی میزکارم در راستای همذاتپنداری با بهلیمو گُل داده و حالش خوب است؛ انگار نه انگار که چند روز پیش کاسه چهکنم به دست گرفته بودم از پژمردگی و بیحالی ایشان! توجه شما را به سیر بهبودی نامبرده جلب نموده و هفتهء خوبی را برایتان آرزومندم:)
92-04-15
92-04-18
92-04-22