673: مختصنوشت!!!
آدم توی زندگی با آدمهای مختلفی روبهرو میشه؛ آدمهایی که یه دنیا رمز و رازن حتی اگر ادعاشون این باشه که مثل کف دست باهات روراست هستن. مگه نه اینکه همون کفِ دستِ صاف! یه عالمه خط و خطوط مرموز و کشف نشده داره که باعث میشه هیچ دو آدمی کفِ دست یکسان نداشته باشن؟! این میون من از یک دسته از آدمها خیلی ضربه خوردم. بهتره البته بگم یک دسته از آدمها بهم ضربه زدن؛ چون اگر خودم میخواستم، لابد! میتونستم جلوی ضربهشون رو بگیرم. اون دسته، آدمهایی هستن که تربیت کردن بلدن. بلدن چطوری یه دفعه آرمانها و آرزوهات رو سوق بدن به سمتی که خودشون میخوان. بلدن یه جوری که خودتم نفهمی، در تو نفوذ کنن و یه روز صُب از خواب پاشی و ببینی دیگه از رویاهای قبلیت خبری نیست؛ عوضش رویاها و آرزوهایی که یکی دیگه توی دلت کاشته قد کشیدن و دارن برای خودشون جولان میدن. طرف با هزار آب و رنگ و لعاب و حرفهای قشنگ بالاخره یه روزی بهت میقبولونه که آرمانهات رو از دست بدی و تا اینجاش اونقدرها عذابآور نیست؛ اونجایی درد داره که خودش عالم بی عمل باشه. خودش به حرفهای قشنگی که زده اعتقاد نداشته باشه. اون وقته که حس میکنی داری له میشی. حالا البته نه به این شدت! میشه دوباره آدم خودش خودش رو تربیت و هدایت کنه به سمتی که ازش گرفتن اما... دیگه خودِ واقعیِ واقعیش نمیشه که!
من آدمِ تربیتکنی نیستم. من اگر کسی بیاد و مثلنی بگه به رنگ چشم وزغ شاخدار کلکتهای عاشقه، بهش هزار تا آفرین باریکلا میگم که زیبایی رو بالاخره یه جایی کشف کرده. نمیام ماهیت دوست داشتن رو ازش بگیرم و بگم اه اه! من حالم بهم میخوره از وزغ و شاخ و کلکته و رنگ چشم حتی! اما مثل بیب! تربیت میشم. بعد هم همیشه پشیمونم. از اینکه حالا کلاغی هستم که نه خودم بلدم راه برم، نه مثل کبک راه میرم. بعد میبینم طرف داره مدل من پرواز میکنه و به ریش نداشتهام میخنده! مثلن یه مثال ساده بزنم:
شما به تاریخ تولدت و روز تولدت خیلی اهمیت میدی. توقع هدیه نداری ها اما دوست داری اگر هم کسی دوست داره خوشحالت کنه اینکار رو دقیقاً روز تولدت انجام بده؛ نه حتی یک روز قبل یا بعدش. بعد یکی از اون طرفها فردای تولدت میاد بهت میگه: اِ! دیروز تولدت بود. خُب تولدت مبارک. کادوت هم حالا دیر نمیشه. میارم برات. بعد از یکی دو ماه هم یه هدیهای بده دستت که با خودت میگی این که سی ثانیه هم وقت طرف رو نمیگرفته. لابد منو دوست نداشته که اینطوری کرده. بعد طرف میاد برات لوقوز(؟)! میخونه که: نه! مگه چه مهمه که حتمنی روز تولدت بهت هدیه بدم و دو ماه بعد که اشکال نداره و هدیهء کم وقتگذار هم خیلی تازه بهتره و رسد آدمی به جایی که اصلنی میخواد بره دست طرف رو ببوسه که مرسی دو ماه گذشت! بعد همون آدم از دو ماه قبل تولد خودش هِی هِی از آرزوها و رویاهای روز تولدش بگه و قشنگ تربیتت کنه تا اون روز براش جشن سورپرایزی خفن و هدیهء سورپرایزی خفنتر تدارک ببینی. اونجاست که با خودت میگی: ای دل غافل! چی بودیم و چی شدیم!
پ.ن1: میدونم مثالم شاید به نظر چیپ برسه. جور بهتری نمیتونستم مثال بزنم. یه وقتایی دوست داری توی وبلاگت فقط مختص خودت بنویسی؛ مثل الانِ من... و بعد مجبوری از خوانندههای ناشناختهء وبلاگت عذر بخوای که نمیتونی بیشتر از این توضیح بدی، که مبادا شناسها دلگیر بشن.
پ.ن2: امیدی به بلاگ رول جدید نیست فعلاًها. دوستان لطفاً لینک وبلاگتون رو کامنت بگذارید تابه کمک هم، لینکهای از دست رفته را بازسازی کنیم. مچکرم.