دیشب یه خوابِ عجیب دیدم. با این‌که خواب بودم اما می‌دونستم که وقتی بیدار بشم خوابم رو خیلی دوست خواهم داشت. توی خواب با لی‌لی بودیم. با هم رفته بودیم یه نمایش‌گاه کتابی... نمی‌دونم کجا بود. همه چی مثل روز اولی بود که با هم آشنا شدیم. همون هیجان و شادی توی دلم... دوست داشتم همهء دوست‌داشتنی‌هام رو بهش نشون بدم. بعد رسیدیم به یه جایی پر از آدم. اون وسط یه دختری بود که یه شال صورتی باخال‌خال طلایی سر کرده بود. به لی‌لی نشونش دادم و گفتم اون دختره رو می‌بینی؟ اون دوست منه. وبلاگ داره. اسم وبلاگش هم هست "امروز لی لی چی میخونه؟" لی‌لی اخمو شد که اسم وبلاگ منو دزدیده که! گفتم نه! اونم تویی. ببین چه همه شادی.  بعد با هم رفتیم توی یه باغ گُل که دست به هر برگش می‌زدیم اسم یه کتاب روش ظاهر می‌شد. گفتیم بیاییم با اسم کتاب‌ها برای هم فال بگیریم. من به برگ گفتم تاریخ بگو برای اون اتفاق مهم. اومد: "آذر، ماه آخر پاییز". لی‌لی گفت: به چی مشغول کنم خودمو؟ اومد: "همواره عشق". یه سوال دیگه هم پرسیدیم که یادم نیست اما یادمه روی برگ ظاهر شد: "یک عالم با شما حرف دارم..."

خوابِ کتابیِ عجیبی بود!