شنبه رو خیلی دوست دارم
چون تو به من امید میدی
نوشتههامو میگیری
جاش کاغذ سفید میدی
شعرامو از بر میخونی
برای هرکی عاشقه
شروع یک قصیده رو
به قلب من نوید میدی
من عاشق یکشنبههام
چون باتو تنها میمونم
ترانههای خوبم و
تو خلوت تو میخونم
بهت میگم که قلب من
فقط واسه تو میزنه
یک کمی اغراق میکنم
این و خودم خوب میدونم
دوشنبهها رو دوست دارم
چون روزِ دیوونگیه
عقل و با دست پس میزنم
اینم یه جور زندگیه
عاشق اون میشم که خوب
دیوونه بازی بلده
بردن و هیچ دوست نداره
عاشق بازندگیه
سهشنبهها رو دوست دارم
چون عشقمو پس نمیدی
اون قلب پر محبت و
دیگه به هیچکس نمیدی
دستمو تو دست میگیری
برام لالایی میخونی
غصههاتو به حسِ من
تا جایی که هست نمیگی
چهارشنبهها رو دوست دارم
چون تو به من زنگ میزنی
به تیرگیهای دلم
آبیِ کمرنگ میزنی
با اون صدای مهربون
اول بهم سلام میدی
به شیشههای فاصله
یکی یکی سنگ میزنی
پنجشنبهها رو دوست دارم
چون دیگه غمگین نمیشی
دلواپسِ رهایی از
حرفای سنگین نمیشی
یه شاخه گل برات بسه
تا بدونی دوست دارم
در به در و خرابِ اون
گلهای رنگین نمی شی
جمعه دیگه نهایتِ
باید که عشق رو بردارم
بعد یه هفته عاشقی
عشق و تو دستِت بذارم
بهش بگم اون روزا رو
با این یکی جمع بکنه
بعدش خودش میفهمه که
هفت روزِ که دوسش دارم...
پ.ن1: دیروز عصر جمعهء دلانگیزی بود. پتوی* پشت پنجره رو برداشته بودم و از آخرین رمق خورشید استفاده میکردم و میبافتم و کتاب میخوندم و دمنوش مینوشیدم و زندگی میکردم. بعد دم غروبی که شد و آسمون ابری و سرخ، خواستم سریع ازش عکس بگیرم و بگذارم توی وبلاگم. یکهویی به ذهنم رسید که چی شد ما اینقدر بصری شدیم؟ چی شد به جای توصیف یه غروب زیبا، سریع دست به دوربین میشیم و زودی عکسش رو میگذاریم. اگر مثلن حافظ دوربین داشت، حاضر میشد به جای عکس گرفتن از شاخ نباتش، براش غزلهایی بگه که اینهمه سال بمونه؟ خلاصه که عکس نگرفتم...اما واقعاً غروب زیبا و دلانگیزی بود!
پ.ن2: نوشتن با دوربین! ابراهیم گلستان
پ.ن3: لینک دانلود ترانه
*تختم کنار پنجره است و اگر این پتو نباشه من همهء پاییز و زمستون رو مریضم!