گاهی فکر می‌کنم کتاب‌ها خیلی تنهان. کتاب‌ها صاحب زیاد دارن اما عاشق کم. کم پیش میاد نوازششون کنیم، کم پیش میاد باهاشون حرف بزنیم و بذاریم اونا شنونده باشن. همیشه هر چی که دلمون خواسته ازشون خوندیم و همین. امروز توی خیابون کریمخان داشتم خسته و سرمازده راه می‌رفتم که صدای یکی‌شون رو شنیدم. اهمیت ندادم و رد شدم ولی بعد دلم طاقت نیاورد و برگشتم. روی زمین بود و ناله می‌کرد. از بی‌صاحبی گله داشت، از کیفیت پایینش گله داشت، از این‌که اصلاً کتاب واقعی نیست گله داشت. ورقش زدم... همه‌اش کپی! نسخهء افستیِ یه کتاب خوب بود؛ اما حالش خیلی بد بود! دلداری‌ش دادم. گفتم به ناشرت خبر می‌دم که نذاره این‌طوری حیف و میل بشی و توی دست و پا بیافتی. گفتم بقیه‌ها رو ببین: همسایه‌ها رو ببین چه مظلومه! از قلعه حیوانات یاد بگیرم که جیکش در نمیاد! اما راستش رو بخواهید خجالتم اومد از این کارا. چقدر سود توی این کاره واقعاً؟ می‌ارزه با ته‌مونده‌های فرهنگ کتاب‌خوانی‌مون این کارها رو بکنیم؟ کتاب افستی نخرید لطفاً! خبط بزرگ من در زندگی‌م همین همسایه‌های احمد محمود بود که چند سال پیش خریدم و یه عمر پشیمون می‌مونم که چرا دنبال نسخه اصل نگشتم. 

+

پ.ن: سپاسگزار همهء دوستان هستم که با دعای خیر همراهی‌مون کردن...