828: تولدهای سورپرایزانه!
1. رفتیم فروشگاه همیشگی و محبوب لوازم کوهنوردی مان. همه چیز عادی، همه چیز طبیعی و ریلکس. چند دقیقه بعد از پشت ویترین مغازه شان جیغ بلند بچه گانه که: "خاله آرزو تولدت مباررررررک!" سپهروی دلم بود که تا حد مرگ ترساندم و سورپرایز شدم از حضور دوستانم که خودجوش و بی که برنامه ای گذاشته باشیم برای تولد، جمع شده بودند آنجا و کلی وقت گذاشتند و هدیه های زیبا و رنگارنگ شان که حسابی دلم را برد.
2. ساعت چهار عصر و در بحبوبهء کارهای اداری، آقای قدسی تماس گرفتند و مهربانانه دعوتمان کردند به مشهد. فکر کردم که با اینهمه کار و مرخصی نداشته و رییس عصابی؟ اما امام رضا خودش همه چیز را رو به راه کرد و این محبت آقای قدسی هرگز فراموشم نخواهد شد. از کجا دانسته بود که چه همه دلم مشهد میخواهد؟ خیلی خوب بود؛ زیارت و کافه شان و زحمتی که به خانواده شان دادیم. و کیک تولد عزیزم که زینب جان برایم درست کرده بود در اندک زمانی، چه دلچسب بود این خاطرهء چهارم اسفند نود و سه که هرگز فراموشم نخواهد شد.
3. دوستهایم گُلهای همیشه بهارند؛ عمرشان دراز باد!